جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۴۰۳ مهر ۷, شنبه

« دانه ی انجیر معابد »

« دانه ی انجیر معابد »
درباره وقایع دو سال گذشته ایران ، پس از کشته شدن مهسا، مطالب زیادی منتشر شد . هزاران ساعت تحلیل و خبر و تفسیر.
میلیون ها پست و کامنت و کلمه …. رسول اف اما در دو ساعت همه ی دو سال گذشته رو دوباره گذاشت جلو چشم ها با مروری موجز و نفسگیر ….
« دانه ی انجیر معابد » فقط یک فیلم نیست. پیش از هرچیز یک تحلیل عمیق جامعه شناسی از جامعه ایرانی ست که ریشه های ماجرا رو با ظرافت هنری سینما مقابل چشم و هوش بیننده قرار می ده.
فیلم استفاده ظریف و نکته بینانه ای از نمادها می کنه …. از اسم فیلم بگیر تا اسم آدم های فیلم و مکان ها .
استفاده از نمادها فقط وقتی در سینما موفق از کار در میاد که شخصیت پردازی و فیلمنامه درست و دقیق باشه …. به دور از کلیشه سازی و سیاه و سفید کردن مطلق آدم ها .
و این بارزترین ویژگی فیلم رسول اف هست … شخصیت های آشنا و ملموس در بستر دو سال دردناکی که همه باهم گذروندیم.
یکی از موجز ترین نمادهای فیلم ، اسم فیلم هست که در تیتراژ آغازین درباره این گونه ی عجیب انجیر توضیح نوشتاری به بیننده داده می شه و تازه در انتهای فیلم هست که متوجه می شی چرا رسول اف این اسم عجیب رو برای فیلمش انتخاب کرده …. دانه های شیوه زندگی نرمال در عصر ارتباطات، توسط پرندگان شبکه های مجازی در همه ی خانه های ایرانی پراکنده شده .
و خانه های خشتی و سست قدیمی با شیوه های زندگی مذهبی دیگه تاب مقابله با این گونه ی انجیر رو ندارند .
خانه ها از درون در حال تغییر هستند …. خانه های جدید توسط انجیرهای وحشی در دل خانه های کهنه ی ایرانی در حال تغییر طبیعت و اکوسیستم خانه هستند …. با کی دارین می جنگین؟ … با خانواده و فرزندان خودتون؟
یه جای فیلم مادر خانواده به دو دخترش می گه :
« همه ی عمر تلاش کردم کار به جایی نرسه که این روی پدرتون رو ببینید!»
و این دقیقا اتفاقی بود که دو سال گذشته برای خیلی از ما افتاد ….. ما روی ِ هیولایی ِ ایمان ِ جنایتکار ِ عزیزان ِ مذهبی مون رو در خونه هامون دیدیم!
بزرگترها مون … نزدیکترین آدم ها بهمون …. که تو گویی به روی چشم و جان جوان ایرانی کور و کر شده بودند اما اشک شون برای اون سربریده سر مشکشون …. چه مویه ی پلشتی برای گدایی دوزار ثواب آخرت و یک قرون شفای عاجل و یه چند من آبرو و اعتبار برای آن ایمان ِ آبرو از کف داده تون …. آبروی ایمان تون رفته ، می فهمید؟! …. روی خرابه های خرافه ی هزار ساله دیگه نمی شه راه رفت و دنبال حقیقت گشت، می فهمید؟! …. زیرپاتون پوکیده … خاک ِ خرابه است …. خالی شده ….. افتادین تو خرابه های خودتون … می فهمید؟ … یا هنوز هم اصرار به ایمان دارید؟
اصرار به ایمان …. ایمان تا حد بردن فرزند به مسلخ برای اثبات عشق به خدایی دیوانه و حسود و پریش .
چرا شما مومنان بر ما کافران خرده می گیرید که احترام دین تان را نگاه نمی داریم ؟!
د آخه لعنتی فقط کافیه یه دور از روی دینت با صدای بلند روخونی کنی تا متوجه بشی که توهین در ذات آموزه های دینی خودت هست .
این چه خدای دیوانه ی پریشی هست که برای اثبات ایمانت باید بچه ات رو ببری به مسلخ!
این چه مذهبی ست که با صدای اذون صبحش حکم اعدام اجرا می کنید .
این چه ایمانی ست که اینطور تبدیل به هیولاتون کرده …. هیولاهای کور وکر به فریاد ِ درد ِ فرزندان تون .
ببخشید! … قرار بود فقط فیلم رو معرفی کنم … اما فیلم همین بود…. همین تجربه ی دردناک ِمشترک … اون روی ِ دیگه ی ایمان تون که همیشه با احترام و عزت و تعارف و اینا ازمون مخفی بود، دو سال گذشته دیدیم!
کاش روزنه ای باقی گذاشته بودید برای دوست داشتن … برای حس خوب پیوند … کاش بچه هاتون رو بیشتر از خداتون دوست داشتید .
مرسی آقای رسول اف … فیلم تون کار صدها صدهزاران تیر کرد …. تیری که شاید برخلاف همه تیرها بر چشم کوری نشیند و بیناش کنه !




۱۴۰۳ مهر ۱, یکشنبه

ایران ، خانه ای در حال خالی شدن از جوانانش

 چه اندوه جان سوزی .... دیدن و درماندگی!

خانه نه فقط در حال ویرانی که در حال خالی شدن است .... فرزندان خانه نه یکی یکی که جمعی در حال ترک خانه هستند .
ایران مثل لوله ای شده که از یه طرف جوان هاش در حال ترکش هستند و از سوی دیگه خیل مهاجرین همسایه در حال اشغالش.
اسم این چیزی که من دیدم دیگه مهاجرت نیست.
کوچ دسته جمعی جوانان است از سویی و صاحب خانه شدن همسایه های آواره و جنگ زده از سوی دیگر .
شش جوان دست گل فقط در عرض چهار هفته و تازه فقط در اطراف من، ایران رو ترک کردند.
نسل جن زده انقلاب و اسلام و مبارزه با استکبار جهانی هم زیر باد کولرهای گازی با چای و تنقلات ، فرو رفته در اوهام ارمان گرایی های پلشت ملکوت و انتقام و محو کردن عالم و ادم .
زیباترین خانه دنیا رو داشتیم .... متنوع و متکثر چون خود خود هستی و زندگی .... با زیباترین جوانان جهان ..‌‌‌.. زیبایی شجاعت .... اما تنها .... تنهاترین جوانان جهان بی شک جوانان ایرانی هستند .... جوانانی که به دست والدین شون از خانه بیرون رانده شدند .... برای یافتن زندگی ای که از خانه گرفتن و دو دستی تقدیم کردند به سیاهی مرگ و مویه و کینه ورزی ... از کینه هزاروچهارصدساله ی خونخواهی یک سر بریده تا کینه ی محو نیمی از جهان به تقاص همه ی خون های خارجی ریخته شده .... جز خون جوانان خود!
یکی گفت:
مادران سویدی، فرزندان آزاده به دنیا میارن.
مادران فرانسوی ، شاعر
و مادران ایرانی فرزندان مهاجر!
دو جمله اول رو نمی دونم .... البته که عام است و کلی گویی .... اما جمله اخر برخلاف دو جمله اول دقیق است و مشهود.
فقط خدا می دونه که :
زین آتشِ نهفته که در سینه ی من است خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت
درد رو تسکین می دم به خیال .... خیال خانه ای که داشتیم ..... خانه ای که از جوان هاش خالی نشد ...

دو سال پیش ...

  یه عزیز فیس بوکی نوشته بود :

« دو سال پیش ده سال جوانتر بودم.»
قبل از مهسا .. بعد از مهسا ... همه مون کم و بیش آدم های دیگه ای بودیم ... آدم های دیگه ای شدیم ....
مهسا یه اتفاق نبود ... یه حس مشترک بود که بهش می گن «وطن» ... « درد » ...
« انسان » ....
یه پرده از قصه ی آدمیزاد معاصر ایرانی بود که رسید به سکانس باز شدن گره ها .... گره های سیمای واقعی « انقلاب اسلامی » ای که با گره های دار باز شدن ... صبح ها .... با صدای اذون ...
هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که از صدای اذان موذن اردبیلی هم حالم بد بشه .... فوبی اذون پیدا کنم ...
قبل از مهسا صدای اذون برام دلنشین بود .... مخصوصا موذن اردبیلی ... یه حزنی داشت که به نظرم زیبا می اومد ... اما حالا ... بعد از مهسا .... بعد از اون همه چوبه ی دار ... صدای اذان ، وحشتناک ترین کابوسی هست که باهش تو مشهد از خواب می پریدم ....
از آدم هایی که با اذون صبح پا می شن و نماز می خونن ، می ترسم ... نماز و دار آخه ؟!
چطوری کسی می تونه در لحظه ای نماز بخونه که تو مذهبش به حکمِ شرعش ، اعدام اجرا می شه؟
یا شریعت «تو» جانی ست .... یا حاکم شرع ِ شریعت ِ «تو» جانی .... مخرج مشترک در هر دو حالت ، « تو » و شریعت ِ « تو » ، عزیزم !
یا خودت رو از این شریعتی که با اذون و نمازش خون می ریزن نجات بده .... یا شریعتت رو از این سبعیت ِ پلید نجات بده .
نمی دونم این دو سال بر شما چند سال گذشت .... نمی دونم تونستید خودتون رو جمع و جور کنید یا نه .....
من پیر نشدم .... یه آدم دیگه شدم .... قبل از اون دارها ، مراعات اعتقادات بزرگترها رو می کردم ، هرچند خودم اعتقادی نداشتم اما انزجاری هم نداشتم..
حالا اما حالم از اعتقادات شون بهم می خوره ..... اونقدر که دیگه نه توانی برای مراعات حال شون دارم و نه خواستی ....
عزیزم،
آبرو و احترام ِ اعتقادات تو به عهده خودت هست ، نه من!
اعتقاداتت رو از این پرده ی خونی که باهش ساختن نجات بده ... به من گیر بی ادبی و بی مبالاتی نده.
بی مبالات، شما مومنانی بودید که گذاشتید با دین تون چنین پرده ی خونی از جان و چشم جوانان وطن بسازند ... بی مبالات شمایی بودید که چشم هاتون رو بستید به روی شلیک به چشم های زنده و اما از اون پرده های سورئالیستی سربریده تون ، چشم بر نداشتید و اشک ِ خدازده گی و گدایی آخرت و نوحه و ناله و نفرین ریختید و می ریزید.
دو سال گذشت .... دو سال پرده ی خونی که با حکم شریعت شما ساخته شد و همه ی پرده های بین ما و اون شریعت ِ جانی شما رو پاره کرد .
چشم هایی با تخلیه آن زیباترین چشم ها باز شدند و از اشک خشک شدند ..... و چشم هایی همچنان خیره بر آن پرده های تعزیه ، نشئه در سورئالیسم سربریده، ناهیان حقیقت شده اند و آمران ِ به تداوم ِ نشئه در اوهام ِ آن بهشت پلشت ِ مستهجن..
دو سال است که با فوبی اذان زندگی می کنم ... کابوس ِ اذان صبح .... دو سال است که دیگر نه تعویض عینک افاقه می کند و نه قطره چشم ...... دو سال است که بدون اشک، گریه می کنم .....
es personnes

۱۴۰۳ شهریور ۲۴, شنبه

سفرنامه ایران : کیفیت بالای خدمات پزشکی - پایین بودن سلامت عمومی!

یکی از متضاد ترین مشاهدات من در مشهد، کیفیت بالای خدمات پزشکی از سویی و پایین بودن مشهود سلامت عمومی از سوی دیگر است.

در عرض فقط  سه هفته  یه چکاپ کامل پزشکی شامل آزمایش کامل خون، سونوگرافی از همه ی اندام و احشا داخلی ، تست استخوان ، یه چکاپ کامل قلب شامل اکو و نوار و تست ورزش ، دو ایمپلنت دندان و  یه  ام آر ای کامل از سر و کله و مخ  انجام دادم.
( ام ار ای کله رو پزشکم پیشنهاد داد و ازش استقبال کردم چون راست و صداقتش اعتماد چندانی به مخ خودم نداشتم  … یه وقت هایی گیر می کنه رو کلمات و ول نمی کنه اینقدر که سردرد می شم …. فکر کردم شاید یه جونوری ، چیزی  تو مغزم وول می خوره یا شاید هم برعکس یه چیز و میزی که رابطه ی  بین کلمات و بیان رو تو مخ آدمیزاد بالانس می کنه ، کم دارم … حالا ولش .
در هر صورت نتایج بهتر از تصور خودم بود …. مشکل بیشتر ذهنی بود تا جسمی … میل به خود زنی و خود بیمار پنداری برای شونه خالی کردن از « سبکی  تحمل ناپذیر بار هستی » ، مرسی میلان کوندرا ، …. به زبون خودمونی خودمون ، توجیه تنبلی و شونه خال کردن از مسئولیت …  خدایی راوی از این صادق تر سراغ دارین! :) … حالا ولش کن .)
و همه ی این خدمات پزشکی با یه کیفیت عالی در نوبت دهی ، مراکز تمیز و مجهز ، پذیرش مودبانه و سریع و از همه مهمتر سرعت و  کیفیت خوب در ثبت ، تفسیر و ارسال نتایج .
( کیفیت و تکنولوژی خدمات در بخش خصوصی به طور معناداری متمایز و برتر از بخش دولتی هست …. هر جا بخش خصوصی وارد شده به خاطر رقابت  مجبور به رعایت کیفیت و ادب در پذیرش هم شده …. از قلدری و جواب سربالا دادن و پیچوندن خبری نیست … بازار رقابتی ست و نه موروثی و مافیایی … مثل اون پیشخوان های پلیس ، شهرداری یا اون ایران خودروی بی همه چیز که شده علیمردان خان مملکت … یه بچه لوس ِ بی هنر ِ بی همه چیز که داره سلامت شهروندان  مملکت رو عینهو زالو می مکه و تازه طلبکار هم هست.
برگردیم سر مشاهدات خدمات پزشکی.
بدیهی ست که چنین مشاهداتی نسبی هستند و مقایسه ای . مقایسه بین دو چیز … دو مکان .
آنچه  در ایران دیدم و آنچه در فرانسه زندگی می کنم.
پس در توصیف این مشاهده ناگزیر به قیاس هستم .
یه اعتراف هم همین اول بکنم . اعتمادم رو به پزشکی عمومی و مخصوصا دندانپزشکی در فرانسه از دست دادم …. اینقدر که پزشک های اینجا محافظه کار هستن …. بیشتر کاغذ بازی هست تا تشخیص …. با یه پروسه ی بسیار طولانی در وقت گرفتن … خدمات پزشکی مثل ام ار ای رو که کلن بهتره فراموش کنید .. نوبت ها همه بالای سه ماه … تازه  در خوش شانس ترین و اضطراری ترین موارد .
گمونم به خاطر کمبود شدید متخصص هست … به طور مثال برای وقت گرفتن از متخصص قلب ، نزدیکترین وقتی که پیدا کردم هشت ماه بعد بود. یعنی رسما آدم بعد از فوتش نایل به  زیارت پزشک متخصص می شه ….
بذار آخرش را همین اول بگم.
کیفیت بالای خدمات پزشکی و دندانپزشکی  ایران در قیاس با فرانسه به نظرم غیر قابل مقایسه است.
چنانکه سطح بالای سلامت عمومی در فرانسه به نظرم غیر قابل مقایسه با ایران.
به نظر متضاد میاد ، مگه نه؟!
در فرانسه همه ی شهروندان بیمه درمانی دارن  اما به نظر می رسه  پزشک ها دل و جیگر تشخیص و درمان ندارند!
شاید همان بیمه های عمومی دست و پایشان را بسته است یا پروتکل های سفت و سخت مسئولیت پزشکی اینقدر محافظه کار شان کرده است که به جای تجویز دارو، کارشان بیشتر توصیه است و تشکیل پرونده.
توصیه به ورزش ، ورزش  و بازهم ورزش …. در یک نگاه مقایسه ای و کلی از سلامت عمومی ، به نظر توصیه کارسازی هم هست …. البته فقط برای موارد غیر حاد .
اینجا در فرانسه زنان هفتاد هشتاد ساله ایی را می بینید که از پشت سر توازن اندام یک دختر هجده نوزده ساله را دارند … تا صورتشان را از روبه برو  نبینید  باورتان نمی شود که بالای هفتاد سال دارند ….  مثل یک بز کوهی روی صخره و ماسه پیاده روی می کنند و آخ هم ازشان در نمی آید.
به طور مشهودی سلامت عمومی و قدرت بدنی زنان در فرانسه از ایران بالاتر است …. قطعا یکی از اصلی ترین دلایل این قدرت بدنی همان ورزشی ست که پزشک های محافظه کار اینجا به جای دارو مدام به مردم تجویز می کنند  ….  ورزش بخشی لاینفک از زندگی روزانه است .
اما تاثیرگذاری ورزش پیش نیازی دارد.
هوای پاکیزه …. خوراک سالم و متعادل.
هوای پاکیزه یک انتخاب شخصی نیست … یک استایل زندگی نیست … یک سیاست جمعی ست.
متولی و مسئول آن  قطعا حکومت و سیاست.
آن دو علیمردان خان ِ صنعت مافیایی ایران، ایران خودرو و سایپا، از خیابان های ایران جمع شوند درجا نیمی از مشکل آلودگی هوا حل شده است.

بذار دست از کلی گویی بردارم و سکانس بدم.

صبح است … ساعت 9.
وقت دندانپزشکی دارم.
منتظر مترو هستم.
ایستگاه شلوغ است .
و هوا به شدت آلوده همراه با آلودگی صوتی که برایم تازگی دارد.
صداهای مکانیکی ناشی از فرسودگی.
ترافیک وحشتناک ماشین هایی که از شدت فرسودگی مثل لکوموتیوهای عهد جیمز وات صدا و دود از خودشان بیرون می دهند.
هاج و واج  ِ آن برچسب های « بازرسی فنی» هستم که جلو شیشه ماشین ها ست.
این ماشین ها چطور از بازرسی فنی ، برچسب تایید گرفته اند؟!
مترو از راه میرسد … مملو ست از آدم … جایی نیست … منتظر مترو بعدی می شوم.
ذهنم در حال قیاس ناگزیر بین مشهد و نانت.
نانت با 650 هزار جمعیت ، چهار خط تراموا دارد . سرویس دهی از پنج صبح تا یک بامداد .  روزهای یکشنبه و تعطیلات رسمی سرویس رایگان است .
مشهد با سه و نیم میلیون جمعیت یکی و نصفی خط تراموا … سرویس دهی تا ساعت 10 شب.
تراموا هایی که به طور مشهودی نسبت به سه سال پیش فرسوده و پر سر و صدا شده اند.
آیا پروژه ای ضروری تر از توسعه حمل و نقل عمومی برای بهبود کیفیت هوا، سلامت عمومی و  روانی شهروندان قابل تصور است؟
ظاهرا بله، راهپیمایی اربعین و ریختن بودجه مملکت به پارچه های سیاه و تبلیغات بیست و چهارساعته با  اس ام اس و دسته و هیئت و موکب و این رقم چیزها …. راهپیمایی اربعین هنوز شروع نشده ، موج بعدی سیاه پرده های ِ سر بریده از راه می رسد.
برای دعوت از « جاماندگان اربعین » به راهپیمایی در خیابان های شیمیایی شده  از دود و خاک و صدا های مکانیکی …..
ورزش و هوای پاک و سلامت عمومی شهروندان کیلویی چند …. مهم ایران خودرو ست  که باید بفروشد … مهم ایرانسل و همراه اول است که با محرم و صفر باید بمانند و نفس بکشند  ….
مهم محرم و صفر است که مافیای بازار دستوری را زنده نگه داشته اند … گور پدر شهروندان و ریه ها و سلامت عمومی ملت.

۱۴۰۳ شهریور ۱۸, یکشنبه

مشهد - دنیاهای موازی

 نوشتن نیاز من هست.

نوعی تراپی و رها کردن ذهن.

چهار هفته تعطیلات سالانه ام رو در مشهد گذراندم ... پس از سه سال.

اون هم در بخش محدودی از مشهد.

 (از احمدآباد تا وکیل آباد و شاندیز)

سفرم بیشتر پزشکی و دندانپزشکی بود تا تفریحی و سیاحتی.

با این همه حجم مشاهدات اجتماعی به قدری بود که هیچ راهی جز نوشتن برای خلاص شدن ذهنم ندارم.

تلاش میکنم در مرور مشاهداتم از بیان احساسی و قیاسی تا حد ممکن حذر کنم ولی همین اول  این اعتراف رو صادقانه به خواننده می کنم که بخش هایی از این نوشتار قطعا آمیخته با احساسات شخصی خواهد بود.

حجم تناقضات، فرای توان ذهنی من برای کنترل احساسم هست.

از کجا شروع کنم؟

بذار از خیابون ها شروع کنم ..... از خیابون هایی که گویی آینه تمام نمایی شدن از « دنیاهای موازی»!

خیابان های مشهد - دنیاهای موازی:

رسما آدمی هستم که از پشت کوه اومده ... پس از فقط سه سال دوری از ایران این حجم تغییر در پوشش زنان برام باور نکردنی ست ... اون هم تو مشهد ….. شهر به وضوح زیباتر شده به لطف دختران زیباش …. به قبرستون پر سروصدا و مملو از آلودگی صوتی می مونه که حالا گوشه و کنار بین قبرهاش  گل های تازه و رنگارنگ روییده. 
همون مشهدی که زیر بار سیاهی چادر،  رنگ زندگی رو زنده به گور کرده بود …. شمایل انسانی زن رو انکار کرده بود …. زن نباید دست و پا می داشت … نباید شبیه آدمیزاد می بود.
زن باید در کیسه های سیاهی که بهش چادر می گن شبیه یه بادمجون سیاه باشه  و عجیب تر اینکه همون بادمجون های سیاه هم باز موجب تحریک و تشتت خاطر نرینه های خدا زده ای می شدن که تصور هر سوراخی باعث افتادن شون  به معصیت می شد!
هجوم خاطرات جوانی ست …. صحنه هایی که در مسیر مدرسه و دانشگاه می دیدم.
نرینه های خدا زده ای که تو خیابون های مشهد، بیست سال پیش مدام در حال انگولک کردن بادمجون ها بودن.
ظاهرا قرار بود از دامن زن ، مرد به معراج بره … ولی در واقعیت نه زنی وجود داشت و نه مردی ….. آدمیزاد در اون تعریف پلشت  تقلیل پیدا کرده بود به آلت تناسلی.
زن بادمجونی رسما  آسانسوری تعریف شده بود برای نرینه های دایم التحریکی که سودای ملکوت و بهشت و اینا داشتن. و طنز سیاه و تلخ اینکه حتی همون آسانسورهای بادمجونی هم از تعرض بدوی این نرینه های خدا زده در امان نبودن.
نتایج اون فرهنگ سازی مذهبی، از عفت و عصمت و حجب و حیا و ملکوت و اینا تا آسانسور بادمجونی و ملکوت نرینه ای رو در جوانی به چشم دیدم.
پلشت بود .. بوی گند میداد … بوی گند  منی و حیض و استحاضه و غسل جنابت و اجابت و دخول و نیمه دخول و تمطع وتلذذ و  جلو و عقب و مونثه و نرینه و اینا.
و همه ی این دایره ی پلشت لغات و رفتارهای بدوی جنسی  ذیل ادعای کرامت آدمیزاد ….
( لطفا کسی بر دیده ها خرده نگیره که مشاهده فارغ از انتخاب مشاهده گرست چنانکه دایره ی لغات آن تاراج فرهنگی  فارغ از فرهنگ لغات راوی.)

حالا اما ، فقط بعد از سه سال ، تو گویی  رنگ های زندگی از گورهای بدویت و ستمگری بیرون اومدن … زیباترین دخترانی که مادر گیتی به خود دیده … بدیهی ست که منظورم  از زیبایی،  شجاعت است و نه زیبایی های قراردادی مد و فشن …آزاده گی …. زیبایی  « نه گفتن » به بدویت …. سیاهی … ستمگری ! ….  زیبایی آغوش گشودن به روی  زندگی که متنوع است و متکثر و رنگارنگ … علیرغم خطر حمله ی لاشخورهای مرده پرست ….. زیبایی زن بودن ، مرد بودن …آراسته و آدم بودن و نه آلت تناسلی ماندن.
زنانی با پوشش های رنگارنگ . موهای زیبا … شال های افتاده …. گاه حتی بدون شال … عموما جوان … زیر سی سال. 

و همه اینها در مشهد …. شهری سراسر گم شده  در سیاهی اربعین … پارچه های سیاهی که از خزانه مملکت به شهر تحمیل شده  برای سربریده ای  که باهش سرهای جوان زندگی رو سرکوب می کنن.
یک سکانس بی واسطه از مشاهده عمق استراتژیک حفظ امنیت توسط سربازان گمنام:
در حال پیاده روی صبحگاهی هستم به اتفاق همراهی …. از داخل پارکی خلوت و آرام … مردی میانسال با شکمی برآمده و بیسیم به دست از کنارم رد می شود . می شنوم که در بیسیم می گوید:
یه مورد منکراتی در پارک فلان … توهم نشستن ( جمله زشت و وقیحی می گوید که از تکرارش چندشم می شود) … نیرو اعزام کنید!
اولش گیج و منگ قفل کرده ام … این چی بود … کی بود … چی گفت !
دو قدم جلوتر دو جوان هفده هجده ساله ، دختر و پسر، را می بینم که گوشه ای خلوت نشسته اند، دست هم را گرفته اند و گپ می زنند .
(آیا کاری بی آزارتر از این در دنیای انسانی قابل تصور است؟)
پس از چند ثانیه کپ کردن تازه دوزاریم می افتد که این نرینه ی سرگردان در حال گزارش این دو جوان بود.
نزدیک می شوم ... به دو جوان می گویم:
بچه های خوب این دیوث شما رو با بیسیم  گزارش کرد . حواستون باشه .
دو جوان بلند می شوند و هر کدام در جهت مخالف ازهم دور می شوند.
حالا نوبت همراهم هست که کپ کند.
با تلخی و اعتراض می گوید این چه کلماتی ست به کار می بری؟
با ناباوری می گویم این چه کوری ست که تو به آن مبتلا شدی؟
کنش پلشت و پلید این نرینه ها ی مفت خور ِ  ضد امنیت اجتماعی که در حال پاره پاره کردن مملکت هستند را نمی بینی و به  من اعتراض می کنی؟ …. البته که  به کار بردن این واژه ها آزارم می دهد … کثیف و زخمی ام می کند ولی عزیزجان هیچکس در دنیا نمی تواند ماهیت «کثافت» را با عطر و گلاب توصیف کند . کثافت ، کثافت است چنانکه این دیوث مفتخور در حال برهم زدن پیش پا افتاده ترین حقوق امنیتی شهروندان کشور! 
دیگر حرفی باهم برای گفتن نداریم .
در سکوت ادامه می دهیم.
من ناخودآگاه به نانت فکر می کنم. شهری که تقریبا هر روز عصر برنامه ی کنسرت و موسیقی عمومی و آزاد برای همگان دارد. و حالا اینجا در شهر خودم ، مشهد، نشستن دو جوان کنار هم تحمل نمی شود.
لابد همراهم در دنیای خودش به عفت و عصمت و کرامت زن و آسانسور بادمجونی فکر می کند و بر من افسوس می خورد که غرب زد شده ام و از دست رفته ام … باکی نیست… بگذار فکر کند غرب زده شده ام …. بر این دل پاره پاره دیگر هیچ انگی دردناک نیست که درد، دیدن پاره های تن ایران است که از ایران جدا می شوند و پرت می شوند به غربت.
دنیاهای ما خیلی وقت است که از هم جدا شده است … درست مثل ادم های این شهر …. مثل خانه های این شهر … زیر یک سقف اما جدا ازهم ….  آدم هایی در دنیاهای موازی … خانه هایی که پاره های تن خود را از خانه به خارج فراری می دهند و هیچ مسئولیتی در قبال این کوچ دسته جمعی پاره های تن ایران را نمی پذیرند.

۱۴۰۰ اسفند ۷, شنبه

لشکر کشی موش ها - لشکر کشی تانک ها : آغاز جنگ

 کفن پوشیدم دوباره.

آقا،
جنگ از لشکر کشی شروع نشد، جنگ از موش دوندن شروع شد.
کاری که غرب دست ازش برنمی داره.
اصلن ثبات و رفاه دنیای غرب روی بی ثباتی و فقر بقیه عالم بنا شده.
استاد کودتا و انقلاب مخملی و صدور دموکراسی فقر و فلاکت هستن.
دموکراسی فقر و فلاکت ی که به اروپای شرقی صادر کردن از یه طرف واس شون شد منبع نیروی کار ارزان و توسری خور و برده جنسی و از یه طرف دیگه همین خرده ریزه ها رو با وعده و وعید های توخالی یکی یکی کشیدن تو ناتو که بشن خاکریزشون مقابل روسیه.
یه مشت سرباز صفر بدبخت ازشون ساختن .
دیوار بتنی برلین رو با های و هوی دموکراسی و آزادی خراب کردن و جاش از کل مردم اروپای شرقی یه دیوار گوشتی ساختن مقابل ترس هاشون از روسیه.
فقط یه نگاه به نقشه اروپای شرقی بندازین لطفا.
ببینین تو چهل سال اخیر دموکراسی غربی با شرق اروپا چه کرده.
مثل یه کریستال چک که با پتک بزنی تو سرش، خرد کردن این کشورها رو با افسونی به نام دموکراسی غربی.
از کریستال چک چیزی نمونده جز یه مشت خرده شیشه.
یوگوسلاوی، چکسلواکی، رومانی، لتونی، استونی، لیتوانی و ...
اینا چی شدن؟
انقلاب مخملی و دموکراسی غربی چه ارمغانی واس شون داشت جز اینکه شدن برده های کاری و جنسی اروپای غربی.
رومانی یه زمانی واس خودش مملکتی بود.
تو ورزش، صنعت، کشاورزی بالاخره اندازه خودش یه حرفی واس گفتن داشت.
الان چیه؟
الان که به قوِل اینا دیگه دیکتاتور نداره ، دموکراسی و آزادی داره .... دیگه چی داره؟
دیگه چی شدن؟ ... کارگر های بازار سیاه و فحشا ی آلمان و فرانسه.
وعده امنیت و حمایت بهشون دادن اما چه کار کردن باهشون؟
دندون هاشون رو کشیدن، خلع سلاح شون کردن ، گوشت دم توپ ساختن ازشون.
آقا،
امنیت ، رفاه و استقلال یک کشور با وعده و تعهد و امضای کشورهای خارجی حاصل نمی شه، با خودت حاصل می شه.
این درس روشنی ست که اروپای شرقی مقابل چشم مردم دنیا گذاشت.
البته اگر چشمی برای دیدن باقی مونده باشه.
مقابل این فضای مجازی که چشم ها رو خیره کرده، انتظار بینایی، انتظار زیادی ست.
یه ساله تلویزیون رو روشن می کنم یا داره از دیکتاتوری چین می گه یا روسیه.
یا دارن اشک تمساح می ریزن واس اون اویغورهای سلفی چین یا اون مردک سردسته اپوزیسیون روسیه.
هی باد می اندازن تو آتیش بی ثباتی و تنش داخلی کشورهایی که می خوان خودشون باشن، مستقل از این دنیای سر تا به پا دروغ و فریب غرب.
خوب، باشه !
کاریش نمی شه کرد.
بذار هی باد آزادی و دموکراسی بکارن تو سر مردم،
بذار هی آتیش بیار معرکه بشن تو خونه مردم،
کاریش نمی شه کرد چراکه
آتش افروزی ماهیت وجودی رفاه و ثبات دنیای غرب است.
فقط حیرون اون عزیزانی هستم که بعد از این همه تکرار این سناریو متوجه نشدن که :
امنیت و رفاه یک کشور با امضا و تعهد و وعده دنیای غرب حاصل نمی شه که هیچ، همون نیمچه چیزهایی رو هم که دارن دود می شه می ره هوا.
امنیت و رفاه یک کشور با اقتدار و استقلال نظامی بدست میاد.

۱۴۰۰ اسفند ۳, سه‌شنبه

سندروم ایرانی

 حتما در مورد سندروم هایی که نام شهرها رو یدک می کشن ، شنیدید.

سندروم استکهلم،
سندروم پاریس،
سندروم هاوانا و ...
بهتون اطمینان می دم یه سندروم وخیم دیگه هم وجود داره که به طور ویژه در میان ایرانی ها شایعه.
به خصوص در چند سال اخیر که شاهد انفجار رسانه های فارسی زبون خارجی در خانه های مرفه ایرانی هستیم.
این سندروم بیشتر در طبقه ی متوسط، مرفه و شهرنشین ایران مشاهده می شه.
از نشونه هاش هم اینه که طرف قفلی زده در سیاه دیدن ایران و سپید دیدن عالم ... البته فقط عالم غرب.
معمولا با یک غرب زدگی و بلکه غرب پرستی وخیم همراهه.
کور شده به مصیبت های فراگیر اقلیمی و اپیدمی و حوادث فاجعه باری که در همه دنیا از جمله دنیای غرب اتفاق می افته اما شاخکها ش فقط تیزه واس ذکر مصیبت و روضه ی حضرت بی بی سکینه خوندن واس حوادث داخل ایران.
زیر باد کولر تو خونه های مرفه صدوچندمتری ، رو کاناپه مقابل سعودی نشنال و بی بی سکینه ، بی بی سی با آبونمان صفر و مجانی، ولو شده ، خونه عینهو شهربازی چراغونی، نمای داخل و خارج، چایی داغ می خوره و تخمه می شکنه و هی غر می زنه :
ای خدا این چه جهنمیه که گرفتارش شدیم!
سیل آلمان رو برد،
آتش جنگل های جنوب فرانسه، ایتالیا، یونان، ترکیه، کالیفرنیا رو خاکستر کرد،
گند واکسن مدرنا در ژاپن دراومد ،
دو تا ساختمون در آمریکا فرو می ریزه، صد و چند نفر هنوز زیر آوار، پلیس و آتشنشانی آمریکا پایان عملیات نجات رو اعلام می کنه با دو دقیقه سکوت و تمام! ... صدا از کسی درنمیاد .
متروهای لندن و نیویورک تبدیل به دریاچه شدن و ...
اما همه اینها وقتی در غرب اتفاق می افته برای سندروم ایرانی یه امر عادی و اتفاقی هست.
سوختن بزرگترین میراث فرهنگی فرانسه، نتردام ، یه امر اتفاقی هست که خدشه ای به مدیریت غربی وارد نمی کنه اما سوختن پلاسکو تبدیل می شه به یه چماق بزرگ برای زدن تو سر خود و لیچار خوندن واس ایرانی.
قهرمان ایرانی رکورد می شکنه و طلای المپیک می گیره، هنوز لبخند خبر به لب مون ننشسته، شروع می کنن به تلخ کردن کام مون.
بچه های پارالمپیک کولاک می کنن، هر روز خبر چندتا مدال و رکوردشکنی.
می شه تیکه مثبتش رو دید ، اینکه چقدر بچه هامون با انگیزه و خوب هستن، به هر حال امکاناتی بوده که تونستن به مدال المپیک برسن اما در ذهن سندروم ایرانی حتی این خبر هم بلافاصله لینک می شه به آمار بالای تصادفات جاده ای و معلولیت در ایران.
در آمار بالای تصادفات حرفی نیست، حرف اینه که چرا هر چیز مثبتی باید به هر طریقی که شده لینک بشه به یه مصیبت.
باید به هر طریقی مدیریت غرب، مقدس و برتر و از ما بهترون باشه .
حوادث در غرب امری عادی ست .
گند واکسن مدرنا در ژاپن یه امر اتفاقی هست که خوب حالا پیش میاد دیگه.
در ایران اما هر حادثه ای یک فاجعه ی مدیریتی، عقلی، اخلاقی و بلکه ژنتیکی ست.
باید باورت بشه ایران در مرکز جهنم است حتی اگه شعله های جهنم رو پشت مرزهاش متوقف کرده باشی و هنوز راهی به درونش پیدا نکرده باشه.
باید باورت بشه غرب مرکز جهان عقلانی و مدیریت هست حتی اگه آتش و سیل و گند واکسن های تجاری و تقلبی هم ازش دربیاد . همش اتفاقی و عادیه.
غیر عادی ایران هست و ایرانی بودن.
این چیزیه که هر روز مقابل ال سی دی ، زیر باد کولر همراه با چای داغ ، سعودی نشنال و بی بی سکینه و توانا داره به خوردت می ده و تو با ولع می خوریش ...سندروم ایرانی.