دیشب خواب خودم رو دیدم.
مقابلم ایستاده بود.
بهش زل زده بودم.
بهم لبخند می زد.
جا خورده بودم .... می دونستم خودم هستم.... ولی جا خورده بودم .... دست و پام رو گم کرده بودم ولی اون آروم بود و فقط لبخند می زد.
خوشگل تر از چیزی بودم که انتظار داشتم .... یا شاید بهتره بگم دوست داشتنی تر از اون "من" ی بود که داشت نگاش می کرد.
خوشگل کلمه درستی نیست .... گمونم خوشایند درست هست.
دوست داشتم بغلش کنم اما نشد .... سکانس عوض شد به یه میزانسن دیگه.
جان و من تو یه اتاق داشتیم در مورد فنرها ، حرف می زدیم.
من با انگلیسی شکسته بسته تلاش می کردم عقایدم رو در مورد فنرها بگم.
جان لبخند می زد ... گفت عالیه!
گفتم وقتی عالیه که انجام بشه .... لطفا بهشون بگو! .... حرف تو رو باور می کنن.
گفت: مهم اینه که حرف تو رو باور کنن!
گفتم من دیگه حتی یک کالری انرژی برای متقاعد کردن بقیه ندارم.
در نگاهش حسی از همدردی و شفقت بود .... بی اندازه مطبوع اما بی ثمر!
جان شبیه پدرم بود.
و بعد یهو دریافتی ترسناک .... حتی مردهایی مثل جان و پدرم هم نمی تونن دربرابر مردها ازم دفاع کنن.
دوباره سکانس عوض شد.
یه فضای خالی .... صدایی که سکوت بود .... یه موتور در سکوت داشت کار می کرد و خسته می شد.
سکوت ، صدا بود .... صدای خستگی فنرها .... میرایی نهفته در جزییات شکلی و ساختاری فنرها!
قسم می خورم که اون سکوت ، صدا بود و این عجیب ترین چیزی بود که به عمرم شنیدم.
شنیدن صدای سکوت!
سکوت میرایی نهفته در فنرها!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر