نوشته تراپی لازم شدم!
اومدم کلرمون. خونه گابریل.
تنها مستاجری بودم که به قول خودش تبدیل به خویشاوندش شد.
امشب با میشل و مارگارت شام می خوریم.
صدف، میگو، خرچنگ و جگر غاز.
گابریل خیلی وزن کم کرده. نحیف تر از همیشه.
اما چیزی که برای من قابل هضم نیست اون دیسیپلین خدشه ناپذیرش هست. حتی تو این سن وسال.
نود سالشه. به سختی با واکر راه می ره. روزی سه بار مرفین می خوره تا بتونه دردهاش رو تحمل کنه. با این حال امروز خودش برای ما غذا درست کرده بود.
خودش شراب رو برامون سرو می کرد و پنیر آورد.
مغزش بی نقص کار می کنه.
تو رختخواب با موبایلش ایمیل ها رو جواب می داد و به امور روزمره می رسه.
موقع شام تعارف رو گذاشتم کنار. تو این سن و سال دیگه تعارف جایی نداره.
بهش گفتم تجربه زندگی تا این سن قطعا یه جور خرد همراه خودش داره.
به من چی می گین؟
گفت : خوبی رو ببین . چیزهایی از آدم ها که اذیتت می کنه رو بذار کنار . رها کن.
ازش پرسیدم بهترین چیزی که زندگی بهتون داده چیه ؟
گفت : نوه هام .
پرسیدم و بدترین چیز ؟
گفت مرگ پسرم .
به وضوح صداش تغییر کرد ولی گریه نکرد. گفت هنوز نتونستم گریه کنم. گیر کرده. منقلب شده بود ولی نمی تونست گریه کنه.
می شد واقعا دید که یه چیزی توش گیر کرده.
گفت انقدر تو زندگی گریه کردم که به نظر دیگه اشک ها تموم شدن.
تاکید کرد نوه هاش بهترین هدیه زندگیش هستن و خدا بزرگترین پشتیبان ش.
نمی دونم کی به کی کمک کرد!
من به اون کمک کردم تا قدری خودش رو بیان کنه یا اون به من کمک کرد تا قدری چیزی بیشتر از این سیاهی درون خودم بشنوم!
نمی دونم چرا باورش نمی کنم. ایمانش به خدا. احساس خوشبختی ش به خاطر داشتن نوه هاش. هیچکدوم برام ملموس و باورپذیر نیست.
حتی سرسختی ش رو نمی فهمم.
یه چیزی شبیه سرسی توش هست. گیم اوف ترون. از نوع خوبش. سرسختی برای تنازع بقا با ادامه نسل.
چیزی که به شدت باهش غریبه ام.
نمی تونم مردم اینجا رو بفهمم. این سرسختی عجیبشون برای زندگی، بقا و ادامه نسل. بیش از پیش احساس غربت می کنم.
می تونم شبیه شون باشم . اونقدر که از وجود و مصاحبت باهم لذت ببریم. ولی خدای من ، هیچ قرابتی با این تنازع بقا ندارم.
چنان قفل قطعیت مرگ هستم که زندگی، این گذرگاه موقت، برام بی رنگ شده.
من اینجا واقعا یه غریبه هستم. گم شده در یک پرسش بی پاسخ...مرگ!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر