شاید در این باب که مردمان محلی اروپا در رها کردن بادهای انباشته
شده درونشون از منفذهای فوقانی و تحتانی بدن خود راحت هستند شنیده یا دیده باشید.
بله
واقعیت این است که اینجا مردم هیچ خودشان را به خاطر این چیزها تحت فشار های
درونی، عصبی و روانی قرار نمی دهند.
حتی
در جمع!
اصل
بر راحت بودن خود است، رضایت دیگران را هم می شود راحت با اظهار یک
«آه
بخشید!» جلب کرد چه خود همه از یک جنس هستیم و مبتلا به دردهای مشترک!
عطرهای
نامطبوع درون را هم می شود جزو طبیعیات زندگی فرض کرد و در عطر مطبوع بودن در جمع
پخش کرد و گم کرد و ثانیه هایی تحمل.
به هر روی در این مورد ماجرایی دوستم برایم تعریف کرد که خود از
خنده منفجر شدم.
برای
شما هم تعریف می کنم شاید آدینه تان را به گل لبخند همراه سازد.
داستان :
دختر به متینگ عمومی حزب مطبوعش دعوت شده بود.
از
آن متینگ هایی که در کارت دعوت ذکر می کنند:
«انتظار
می رود خانم ها با لباس شب و آقایان با لباس رسمی حضور پیدا کنند.»
دختر
ذوق زده بود.
بالاخره
به جایی دعوت شده بود که می توانست چیزی بیشتر از تی شرت و جین ببیند و بپوشد.
بهترین
ماکسی خودش را پوشید.
آرایش
خفیف و ملیحی کرد.
و
از دیدن خودش در آینه سرشار از حس مطبوع و آشنایی شد که اما اینجا در فرانسه انگار
سال ها در صندوق خانه درونش پنهان مانده بود و خاک خورده بود.
چون
عتیقه ای فراموش شده.
در آینه می دید که عتیقه اش چقدر زیبا و جذاب است.
و
چقدر حیف بوده است که او این همه سال آن را به کسی نشان نداده است.
خلاصه
خوشگل
و ترگل ور گل و عطر و اودکلن زده به متینگ رفت.
آن
هم چه متینگی!
آدم ها انگار از توی فیلم های فاخر تاریخی پریده بودند بیرون.
میزها
پر از نوشیدنی های اصل و نسب دار،
چیدمان
ظروف چشمگیر،
فضا
پر از عطر شنل و دیور.
صدای
خنده های متین لابه لای موسیقی آرام سالن یادش آورد که :
وای!
چه
خری بوده است که تا حالا آخر هفته هایش را برای فرار از تنهایی با آن جمع های
نخراشیده ی دانشجوهای یک لا قبای، حشیشی و الکلی توی آن بارهای مرکز شهر می
گذرانده است و عربده ها و خنده های لاابالی گریشان را تحمل می کرده است.
مجذوب و مسحور فضا بود که از پشت سر شنید صدایی مردانه با ملاحت می
گوید:
«مایلید
براتون شراب سرو کنم؟»
دختر
برگشت.
«آه،
پروردگارا .... ای خالق میکل آنژ! »
آهی
بود که از دل دختر برآمد ... البته فقط در سر خودش.
آنچه
پشت سرش ایستاده بود بیشتر شبیه تندیسی زنده بود تا آدمیزاده ای.
چنان
تراش خورده و زیبا،
با
صدایی زنده و ملیح و لبخندی به لطافت گرمای آفتاب پاریس!
دختر بدون آنکه زردی بالا بیاورد خیلی زود به خودش مسلط شد و با
گرمایی از جنس مناطق حاره ، که به آن عشوه می گویند، لبخند زد و گفت:
بله
ممنون، شراب صورتی لطفا.
و
همین کافی بود!
برای
یک انفجار ِ ناگهانی.
انفجار
جاذبه.
از
تلاقی دو دنیا،
دو
آفتاب از دو جنس،
دو
دنیای متضاد از ظاهر تا باطن.
مرد،
زن.
غرب،
شرق.
بلوند،
برنزه.
ملاحت،
عشوه.
فلسفه،
عرفان!
حرف از حزب فقط چند ثانیه ای طول کشید.
خیلی
زود رفتند سر اصل داستان.
خودشان!
اسم،
وضعیت تاهل، کار، علائق، اهداف، آرمان ها و برنامه های آینده شان برای زندگی.
به
طور خاص زندگی مشترک!
مرد جوان ذوق زده بود و هر آنچه در چنته داشت ، یک جا داشت رو می
کرد.
همه
ی آن آداب دانی خاص اصیل زاده های بورژوای فرانسوی که اما شاید در خامی ِ جوانی
قدری از دایره ی شکیبایی خارج شده بود .
شوق
ارائه خدمات و خودی نشان دادن به جانش افتاده بود.
مدام
در حال سرو شراب و غذا برای دختر بود،
سیگار
تعارف می کرد،
فندک
می زد،
صندلی
برای دختر بیرون می کشید،
صندلی
برای دختر به داخل هل می داد.
با
شوری شوالیه وار.
و
لا به لای همه این ها یک ریز از رویاهایش می گفت.
رویایی
زنی که می دانست روزی می آید ... از سرزمین های دور!
دختر با کمال میل شنونده بود،
ذوق
زده حتی شاید بیشتر از او اما چیزی غریزی او را از نمایش هیجان درونیش باز می داشت
... بند می زد.
شاید
همان چیزی که مستعد و علاقمند به سیاستش کرده بود و یا شاید
هم
ژن هایی که نسل در نسل به زنان سرزمین او کیفیتی به نام ناز و نیاز داده بود .....
عشوه!
همان
کیفیتی که مرد جوان بلوند را چنین مسحور کرده بود.
دختر درونش کاملا برانگیخته و مجذوب شده بود با این حال به
لبخندهایی مبهم و پاسخ هایی مبهم تر کفایت می کرد.
درونش
هزار خیال و آرزو قل قل می کرد اما به روی خودش نمی آورد.
با
خودش فکر می کرد آن مرد به عنوان همسر عجب تحفه چشمگیری ست برای بردن به ایران.
چشم
ها خیره می شود.
یک
بلوند، خوش تراش، پولدار ِ آداب دان.
فکرش
را بکن!
بعد
از این همه سال درس خواندن در غربت و تحمل دوری و فشار دلتنگی، همراه با عنوان
دکترایش، همچین تحفه ای را ببرد و به خانواده اش تقدیم کند و به آنها نشان دهد که
یک دختر بچه خام و خر و کله خراب نبوده است که به خاطر درس خواندن از اصل زندگی و
شوهر کردن و بچه داشتن عقب افتاده باشد.
ساکت
می شدند و بالاخره باورش می کردند!
دختر غرق در خیالاتش بود، مرد غرق در سرویس دادن.
که
ناگهان صدای انفجاری کوچک، وقفه ای در کوران سرویس دادن مرد و تخیلات دختر ایجاد
کرد.
مرد
به سادگی باد معده اش را خالی کرده بود.
البته
صدا قدری بلندتر از حد معمول بود و عطر قدری تندتر از حد تحمل!
بالاخره
خوردن آن همه جک و جانور دریایی آن هم زنده زنده یک عواقبی هم دارد.
عواقبی
که مقیاسش برای بلوند فرانسوی و برنزه ایرانی البته یکسان نبود.
مرد به سادگی عذرخواهی کرد و دوباره مشغول سرویس دادن شد.
دختر
دوباره لبخند زد.
اینبار
نه مبهم و داغ که سخت سرد!
انگار
یکهو از تابستان 40 درجه مشهد به زمستان منهای پانزده درجه اش افتاده بود.
با
خودش فکر کرد این مرد را ببرد ایران بعد یک هو وسط یک مهمانی آن هم از نوع عصا
قورت داده اش ، در حضور عمه خانم جان و خاله خانم جان و آقا بزرگش همچین صدایی را
از منفذ تحتانی خود بیرون دهد و به زبانی که هیچکس نمی فهمد بگوید:
اوه
پقدون!
بعد
او چه کند؟
چطور
ماجرا را جمع و جور کند؟
چطور
جلوی جوک و جفنگ ها را بگیرد؟
نیشخند
ها ... کنایه ها .... زخم زبان ها!
نه ... نه به ریسکش نمی ارزد.
همان
مدرک دکترایش کافیست.
فوقش
با چندتا عطر و اودکلن و شوکولات به عنوان تحفه و سوغات پاریس.
دختر حالش خوب نبود.
انگار
یک سطل آب یخ روی سرش ریخته بودند.
آن
انفجار حیرت انگیز جاذبه در آغاز با انفجار کوچکی در معده به انفجاری دیگر ناگهان
ختم شده بود.
یخ
زدگی و احساس حماقت از آن همه تن دادن به خیالات .
شاید
حق با آقا بزرگش بود که می گفت:
جوون
خره ... خامه ... تو آسمون هفتمه .... حالیش نیست .... زود خر می شه !
سر درد را بهانه کرد.
عذرخواهی
کرد و خداحافظی.
خیلی
ناگهانی.
موقع
خارج شدن از سالن لحظه ای برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
مرد
را دید با دهانی باز و چشمانی خیره و ناباور!
انگار هر دو روی دیگری
از یکدیگر را دیدند ..... رویی زمینی تر .... واقعی تر.