جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

مهر!

شیخ شنگولنا، سعدی جان در غایت پیراستگی می فرماید:
هرچه نپاید، نشاید.
و من با خودم فکر می کنم چه چیز در زندگی پاینده است؟
صدایی می گه:
کلمه!
و بلافاصله اضافه می کنه:
مهری که به کلام درآمده باشه.
چه مهر، همان نقطه یگانگی عقل و احساسه.
مهر، احساسی که با ظرافت عقل همراه شده یا
عقلی که با لطافت حس همراه!
دو جز اساسی در وجود آدمیزاد، عقل و احساس، که در مهر به همنهشتی و بلکه یگانگی می رسند و کیفیت ظرافت و لطافت رو به نگاه، کنش و در نتیجه قالب های توصیف گر می بخشند.

نام های جاویدان وادی مهر بی شک :
سهروردی و خواجه ی بی مثال ما، حافظ !

چرا خاطره ها مطبوع تر از واقعیت شون هستند؟

چشمهام رو که می بندم، روی تپه های شاندیز هستم.
قبرستان دراویش.
سنگ قبرهایی بی نام که فقط نشان از بودن کسی دارند.
کسی، زمانی، اینجا!
سنگ ها طبیعی هستند. 
بی تراش.
بی نام.
با این حال چیدمان شان آشکارا نشان از دستی دارد و کسی ... کسانی.
کسی زیر خاک و کسانی روی خاک.
راز آلود .... اثیری ... خیال انگیز.
درخت توت پیر.
سنگ قبر بزرگ سرباز شهید ، گنبد کوچک و سبز درویش.
صدای نسیم .
نور آفتاب.
اما بی آزار سرما یا گرمایی.
چه مشقت تن رو در نانت گذاشتم.
سبکی خیال و خاطره رو به شاندیز آوردم.

و ناگهان دوباره یادم میاد که:
اینه راز مطبوع شدن خاطرات!
خاطره ها از مشقت تن خالی شدن.
طعم خاطره ها واقعی نیستند!
چرا که از واقعیت تن پیراسته شدن.
نوستالژی مطبوع خاطره ها می تونه گول زننده باشه!

به نانت بر می گردم.
این لحظه سنگین هم بی گمان روزی خاطره ای سبک خواهد شد ....
دلم پیشاپیش برای نانت تنگه!

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

هنر ِ مبتذل یا هنر ِ ماندگار!

جمله ای نقل به مضمون از سلمان رشدی برای بحث این روزهای روشنگری مناسبت دارد.
می گوید :
ما چیزی به نام هنر و ادبیات مبتذل نداریم.
ما هنر و ادبیات ماندگار داریم که اون رو هم زمان و خود مردم تعیین می کنند.
موزارت و مایکل جکسون رو خود مردم برای همچنان گوش دادن انتخاب کردن نه خط کش های متعالی هنری.

اما چرا تفاوت گذاشتن بین عبارت "هنر متعالی" و "هنر ماندگار" مهم است؟
به قد مشاهده و عقل من چون:
عبارت اول، "هنر متعالی" ، در ذات خود مفهوم "هنر مبتذل" را هم دارد و اندیشه تعالی گری به گواه تاریخ بیشترین دلیل را برای حذف، استبداد و سرکوب به بهانه "ابتذال" در طول تاریخ رقم زده است.

حذف به بهانه ابتذال یا دعوت به تلرانس!

کله صبح شنبه یک خطبه بخوانوم با اجازتا:

عزیزان، سروران، فرزانگان، ای روشنفکران فرهیخته، ای عوام کول، ای دینداران بی نماز، ای بی دینان روزه دار، ای اپوزیسیون ذوب شده در هالیود، ای یاران ذوب شده در آقا که اهل کوفه نیستید، ای دلواپسان عزت اسلامی، ای دلواپسان ابتذال ایرانی
شما را به پیر به پیغمبر،
شما را به لاءیسته و سکولاریسم سوگند می دهم که یک برنامه سفر به ممالک فرنگ در زندگی خود بگنجانید.
امروز حج واجب، سفر به غرب است نه به مکه.
بیایید نه برای عرق خوردن و خندیدن و خرید کردن و دید زدن پروپاچه ها و بیکنی پوش ها کنار ساحل.
بیایید برای دیدن تلرانس .... و فقط دیدن از نزدیک ... ملموس .... بی واسطه ی مدیا.
بیایید و خود ببینید به جای آنکه بیناننده شوید!
فارغ از مدیای متعهد به ارزش های متعالی ام القری داخلی و مدیای متعهد به ارزش های متعالی ِدموکراسی ِجنگی خارجی!
بیایید و ببینید که ریشه درد های ما در تعالی گری ست.
چه تعالی گری خود هسته ی حذف گرایی ست.
بیایید و ببینید که نقصان ما در عدم فهم تلرانس است و نه رشد ابتذال.

روشنفکری غیر دینی که باور به دسته بندی هنر ، مردم و جامعه به دو گروه مبتذل و متعالی دارد روی دیگر سکه استبداد دینی ست که باور به رسالت و نجات دیگری دارد با حذف هر چیزی غیر از ارزش های خود.
هسته فکری اباذری ها با ابوبکر بغدادی تفاوتی ندارد.
هر دو معتقد به تعالی گری و در نتیجه تحقیر و حذف هستند.
اباذری حکم و الزام به گوش دادن موسیقی کلاسیک می دهد، ملا محمد عمر حکم به گوش دادن به قرآن و اذان.
اباذری موسیقی پاپ پاشایی را بر ملت حرام اعلام می کند، ملا محمد هر موسیقی غیر از تلاوت قرآن.
مگر ملامحمد عمر و بغدادی با چه مجوز درونی دست به کشتن مردم و تخریب آثار هنری باستانی می زنند؟
مجسمه های بودا در افغانستان و آثار تاریخی عراق را با چه دلیلی منهدم کردند؟
ابتذال!
یکی آن را مبتذل می داند و یکی این را!
یکی با دینامیت حذف می کند، دیگری با مسلسل تحقیر.
هر دو دچار یک نقصان فکری.
خود محور پنداری!
معمار کبیر با ارزش های دینی، آرمان گرایی و حذف را پیشه خود ساخت،
ناظران کبیر امروزی با ارزش های کلاسیک و ادعاهای روشنگری.
جملگی معطوف به خودمحور پنداری.
ما ، هیچ یک از ما محور جهان نیست.

درد بوتکس زدن یا روبنده نیست،
درد موسیقی کلاسیک یا موسیقی تتلو و پاشایی نیست چه غرب خود بیش از هر جای دیگر پر از پاشایی ها و تتلوها ست.
درد عمل بینی نیست چه غرب خود بالاترین آمار جراحی زیبایی را دارد.
درد ما بودن پاشایی ها و تتلوها نیست، نبودن و حذف مجید درخشانی ها و دیگران است.
یکی این را به بهانه ابتذال و به پشتوانه قدرت حذف می کند، دیگری آن را به بهانه ابتذال تحقیر می کند و به پشتوانه تریبون ناجایز اعلام می کند.

درد ِ سرکوب و حذف با سرکوب و حذفی دیگر در فرمی دیگر درمان نمی شود.
درد ما ابتذال نیست، عدم تلرانس است.
درد ما بودن «این» نیست، نبودن «آن دیگری» ست!

ما می توانیم یکدیگر را نفهمیم،
ما می توانیم حتی روش های زندگی یکدیگر را دوست نداشته باشیم اما
نمی توانیم و نباید یکدیگر را حذف کنیم.
درد ما حتی خیلی قبل از کتاب نخواندن، ندیدن است .... ندیدن دیگری.
بی واسطه، بی تحقیر، بی تنفر، بی آرمان و رسالت تغییر دادن دیگران.
بر ما هیچ رسالتی در قبل دیگری نیست جز همزیستی.
بی حذف، بی تحقیر!
********************
پی نوشت:
طبقه بندی یک ابزار کارآمد و بلکه ضروری برای شناخت علمی و نقد است .
اما اضافه کردن تحقیر به ابزار طبقه بندی، همان بیراهه احساسی ست که پتانسیل حذف و سرکوب را در خود دارد.

۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

جاذبه

شاید در این باب که مردمان محلی اروپا در رها کردن بادهای انباشته شده درونشون از منفذهای فوقانی و تحتانی بدن خود راحت هستند شنیده یا دیده باشید.
بله واقعیت این است که اینجا مردم هیچ خودشان را به خاطر این چیزها تحت فشار های درونی، عصبی و روانی قرار نمی دهند.
حتی در جمع!
اصل بر راحت بودن خود است، رضایت دیگران را هم می شود راحت با اظهار یک
«
آه بخشید!» جلب کرد چه خود همه از یک جنس هستیم و مبتلا به دردهای مشترک!
عطرهای نامطبوع درون را هم می شود جزو طبیعیات زندگی فرض کرد و در عطر مطبوع بودن در جمع پخش کرد و گم کرد و ثانیه هایی تحمل.
به هر روی در این مورد ماجرایی دوستم برایم تعریف کرد که خود از خنده منفجر شدم.
برای شما هم تعریف می کنم شاید آدینه تان را به گل لبخند همراه سازد.
داستان :
دختر به متینگ عمومی حزب مطبوعش دعوت شده بود.
از آن متینگ هایی که در کارت دعوت ذکر می کنند:
«
انتظار می رود خانم ها با لباس شب و آقایان با لباس رسمی حضور پیدا کنند
دختر ذوق زده بود.
بالاخره به جایی دعوت شده بود که می توانست چیزی بیشتر از تی شرت و جین ببیند و بپوشد.
بهترین ماکسی خودش را پوشید.
آرایش خفیف و ملیحی کرد.
و از دیدن خودش در آینه سرشار از حس مطبوع و آشنایی شد که اما اینجا در فرانسه انگار سال ها در صندوق خانه درونش پنهان مانده بود و خاک خورده بود. 
چون عتیقه ای فراموش شده.
در آینه می دید که عتیقه اش چقدر زیبا و جذاب است.
و چقدر حیف بوده است که او این همه سال آن را به کسی نشان نداده است.
خلاصه 
خوشگل و ترگل ور گل و عطر و اودکلن زده به متینگ رفت.
آن هم چه متینگی!
آدم ها انگار از توی فیلم های فاخر تاریخی پریده بودند بیرون.
میزها پر از نوشیدنی های اصل و نسب دار،
چیدمان ظروف چشمگیر،
فضا پر از عطر شنل و دیور.
صدای خنده های متین لابه لای موسیقی آرام سالن یادش آورد که :
وای! 
چه خری بوده است که تا حالا آخر هفته هایش را برای فرار از تنهایی با آن جمع های نخراشیده ی دانشجوهای یک لا قبای، حشیشی و الکلی توی آن بارهای مرکز شهر می گذرانده است و عربده ها و خنده های لاابالی گریشان را تحمل می کرده است.
مجذوب و مسحور فضا بود که از پشت سر شنید صدایی مردانه با ملاحت می گوید:
«
مایلید براتون شراب سرو کنم؟»
دختر برگشت.
«
آه، پروردگارا .... ای خالق میکل آنژ! »
آهی بود که از دل دختر برآمد ... البته فقط در سر خودش.
آنچه پشت سرش ایستاده بود بیشتر شبیه تندیسی زنده بود تا آدمیزاده ای.
چنان تراش خورده و زیبا،
با صدایی زنده و ملیح و لبخندی به لطافت گرمای آفتاب پاریس!
دختر بدون آنکه زردی بالا بیاورد خیلی زود به خودش مسلط شد و با گرمایی از جنس مناطق حاره ، که به آن عشوه می گویند، لبخند زد و گفت:
بله ممنون، شراب صورتی لطفا.
و همین کافی بود!
برای یک انفجار ِ ناگهانی.
انفجار جاذبه.
از تلاقی دو دنیا،
دو آفتاب از دو جنس،
دو دنیای متضاد از ظاهر تا باطن.
مرد، زن.
غرب، شرق.
بلوند، برنزه.
ملاحت، عشوه.
فلسفه، عرفان!
حرف از حزب فقط چند ثانیه ای طول کشید.
خیلی زود رفتند سر اصل داستان.
خودشان!
اسم، وضعیت تاهل، کار، علائق، اهداف، آرمان ها و برنامه های آینده شان برای زندگی.
به طور خاص زندگی مشترک!
مرد جوان ذوق زده بود و هر آنچه در چنته داشت ، یک جا داشت رو می کرد.
همه ی آن آداب دانی خاص اصیل زاده های بورژوای فرانسوی که اما شاید در خامی ِ جوانی قدری از دایره ی شکیبایی خارج شده بود .
شوق ارائه خدمات و خودی نشان دادن به جانش افتاده بود.
مدام در حال سرو شراب و غذا برای دختر بود،
سیگار تعارف می کرد،
فندک می زد،
صندلی برای دختر بیرون می کشید،
صندلی برای دختر به داخل هل می داد.
با شوری شوالیه وار.
و لا به لای همه این ها یک ریز از رویاهایش می گفت.
رویایی زنی که می دانست روزی می آید ... از سرزمین های دور!
دختر با کمال میل شنونده بود،
ذوق زده حتی شاید بیشتر از او اما چیزی غریزی او را از نمایش هیجان درونیش باز می داشت ... بند می زد.
شاید همان چیزی که مستعد و علاقمند به سیاستش کرده بود و یا شاید 
هم ژن هایی که نسل در نسل به زنان سرزمین او کیفیتی به نام ناز و نیاز داده بود ..... عشوه!
همان کیفیتی که مرد جوان بلوند را چنین مسحور کرده بود.
دختر درونش کاملا برانگیخته و مجذوب شده بود با این حال به لبخندهایی مبهم و پاسخ هایی مبهم تر کفایت می کرد.
درونش هزار خیال و آرزو قل قل می کرد اما به روی خودش نمی آورد.
با خودش فکر می کرد آن مرد به عنوان همسر عجب تحفه چشمگیری ست برای بردن به ایران.
چشم ها خیره می شود.
یک بلوند، خوش تراش، پولدار ِ آداب دان.
فکرش را بکن!
بعد از این همه سال درس خواندن در غربت و تحمل دوری و فشار دلتنگی، همراه با عنوان دکترایش، همچین تحفه ای را ببرد و به خانواده اش تقدیم کند و به آنها نشان دهد که یک دختر بچه خام و خر و کله خراب نبوده است که به خاطر درس خواندن از اصل زندگی و شوهر کردن و بچه داشتن عقب افتاده باشد.
ساکت می شدند و بالاخره باورش می کردند!
دختر غرق در خیالاتش بود، مرد غرق در سرویس دادن.
که ناگهان صدای انفجاری کوچک، وقفه ای در کوران سرویس دادن مرد و تخیلات دختر ایجاد کرد.
مرد به سادگی باد معده اش را خالی کرده بود.
البته صدا قدری بلندتر از حد معمول بود و عطر قدری تندتر از حد تحمل!
بالاخره خوردن آن همه جک و جانور دریایی آن هم زنده زنده یک عواقبی هم دارد.
عواقبی که مقیاسش برای بلوند فرانسوی و برنزه ایرانی البته یکسان نبود.
مرد به سادگی عذرخواهی کرد و دوباره مشغول سرویس دادن شد.
دختر دوباره لبخند زد. 
اینبار نه مبهم و داغ که سخت سرد!
انگار یکهو از تابستان 40 درجه مشهد به زمستان منهای پانزده درجه اش افتاده بود.
با خودش فکر کرد این مرد را ببرد ایران بعد یک هو وسط یک مهمانی آن هم از نوع عصا قورت داده اش ، در حضور عمه خانم جان و خاله خانم جان و آقا بزرگش همچین صدایی را از منفذ تحتانی خود بیرون دهد و به زبانی که هیچکس نمی فهمد بگوید:
اوه پقدون!
بعد او چه کند؟
چطور ماجرا را جمع و جور کند؟
چطور جلوی جوک و جفنگ ها را بگیرد؟
نیشخند ها ... کنایه ها .... زخم زبان ها!
نه ... نه به ریسکش نمی ارزد.
همان مدرک دکترایش کافیست.
فوقش با چندتا عطر و اودکلن و شوکولات به عنوان تحفه و سوغات پاریس.
دختر حالش خوب نبود.
انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته بودند.
آن انفجار حیرت انگیز جاذبه در آغاز با انفجار کوچکی در معده به انفجاری دیگر ناگهان ختم شده بود.
یخ زدگی و احساس حماقت از آن همه تن دادن به خیالات .
شاید حق با آقا بزرگش بود که می گفت:
جوون خره ... خامه ... تو آسمون هفتمه .... حالیش نیست .... زود خر می شه !
سر درد را بهانه کرد.
عذرخواهی کرد و خداحافظی.
خیلی ناگهانی.
موقع خارج شدن از سالن لحظه ای برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
مرد را دید با دهانی باز و چشمانی خیره و ناباور!
انگار هر دو روی دیگری از یکدیگر را دیدند ..... رویی زمینی تر .... واقعی تر.


۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

استانداردهای آنها، استانداردهای او!

ساعت یازده شب در حالیکه بیرون طوفان و باران بود، مرد صاحب خانه به مستاجر ِ جوان ، دانشجو و خارجی خود یادآور شد که اتاق را به یک نفر اجاره داده است و این یعنی که باید دوست پسرش خانه را ترک کند.
دختر برآشفته شده بود.
سه ماه تمام اتاقش خالی بود اما اجاره را پرداخته بود.
هرگز در خانه نه مهمانی گرفته بود و نه مزاحمتی ایجاد کرده بود.
می دانست این کار صاحب خانه از روی شیطنتی غیر عادی ست.
چه در چشم ها ی سرخ شده و عضلات منقبض شده صورت مرد هم می توانست ، خشمی دیوانه وار را ببیند که با چنین درخواستی سعی در تسکین خود دارد.

دختر به مرد صاحب خانه یادآور شد که همیشه رعایت حال ساکنان خانه را کرده است.
اجاره ها را سر وقت پرداخته است و در ضمن او یک راهبه نیست!
مرد اما با لحنی سرد و خشک دوباره قرار داد را یادآوری کرده بود.
اتاق به یک نفر اجاره داده شده است و نه دو نفر!

دختر دلیل خشم و شیطنت مرد را می دانست.
حسادت!

مرد صاحب خانه سن و سال پدرش را داشت.
همسر داشت. فرزند و نوه با این همه مدت ها قبل به دختر اظهار عشق کرده بود.
دختر، ساده و واضح به مرد یادآور شده بود که در اصول اخلاقی او هیچ جایی برای رابطه با یک مرد متاهل وجود ندارد.
او را دوست دارد اما فقط به عنوان یک دوست ِ فکری و نه هیچ چیز بیشتر.
مرد به شوخی گفته بود :
پس یعنی باید آرزوی مرگ زنم را بکنم تا یک چیزهای بیشتر هم بتواند پیش بیاید؟
دختر پاسخ داده بود:
نه!
من جای شما بودم هرگز آرزوی مرگ کسی را نمی کردم.
اما آرزوی شعور و پابندی به پرنسیب اخلاقی ام را همیشه برای خود دارم!
مرد با خنده و شوخی گفته بود:
شما و پرنسیپ اخلاقی!!! 
شما که خوره ی مرد داری، خانم جوان و اخلاقی!

دختر با خودش فکر کرده بود:
چه اشتباه تکراری و کسالت باری .... مثل خیلی های دیگر دارد خودش را در من توصیف می کند.
خوره های جنسی خودش را در من می بینید.
با این حال مماشات کرده بود ... سکوت و فقط یک لبخند.
برای ختم مجادله.

دختر از مصاحبت مرد لذت می برد.
هوش سرشار، نکته بینی های ظریف عقلی، سواد علمی فوق العاده و تجربه های جهان گردی بسیارش، برای دختر سرگرم کننده و جالب بود.
آنقدر که می توانست زخم های کوچک اما مداومی را که اعضای این خانواده با خود برتر بینی اروپاییشان می زدند تحمل کند.
از زیر سئوال بردن استانداردهای بهداشتی مردمان خاورمیانه تا بیان تصورات مدیا زده اشان از نا امنی، بلبشو و توحشی که به تصور آنها در ذات و دی ان ای انسان خاورمیانه ای ست. 
با همه اینها او یاد گرفته بود که بلند نظر باشد و دوستی را دوست داشته باشد.
او دوست داشت ، دوستی با این خانواده را همیشه نگه دارد
.
برای همین اظهار عشق مرد میان سال را جدی نگرفته بود.
بیشتر به حساب بازی ای کلامی گذاشته بود.
ضمن اینکه صریح و رک اصول خودش را برای مرد توضیح داده بود و فکر می کرد داستان برای مرد واضح و تمام شده است اما نبود!
این را همان شب فهمید.
در چشمان سرخ، عضلات منقبض و صدای سرد و خشک مرد.

اول جا خورده بود، عصبانی شده بود می خواست واکنشی تند و آنی نشان دهد تا آرام گیرد اما بلافاصله یاد روشی افتاده بود که اینجا در فرانسه و بیشتر از همه در همین خانه و از همین خانواده دیده بود!
روش های غیر مستقیم .... موذیانه!
به یاد آورد که بعضی روزها مرد فقط با ادای یک جمله ، یک کلمه ، که خیلی هم آرام و خونسرد می گفت، چطور باعث انفجار هستریک عصبانیت در زنش می شد. 
درست مثل یک زودپز غیر استاندارد که ناگهان منفجر می شود.
اما دختر در یک لحظه تصمیم گرفت غیر استاندارد نباشد.
تصمیم گرفت مطابق با استانداردهای همین خانه و خانواده بورژوای اصیل فرانسوی رفتار کند.
آرام، غیر مستقیم و سوزنده!
لبخند زد و گفت:
بله حق با شماست. فعلا!

رفت توی اتاقش.
به دوست پسرش ماجرا را گفت.
و نقشه اش را.
به کمکش احتیاج داشت.
در را بست .
پنجره ها را باز کرد و بعد پر سر و صداترین سکس همه ی عمرش را انجام داد.
ساعت دوازده ِ نیمه شب بود.
قاعدتا این وقت شب باید پیر مرد و پیر زن هفت پادشاه را هم خواب دیده باشند اما حتم داشت که خواب نیستند.
نمی توانستند خواب باشند!

دوست پسرش رفت.
در حالیکه او تصمیمی تازه گرفته بود.
پس دادن درس هایی که از این خانواده ی اصیل ِ فرانسوی ِ بورژوا ی از خود راضی گرفته بود.
با استانداردهای برتر اروپاییشان!

نه برای مقابله.
نه برای تسکین خودش بلکه برای ایجاد یک تضاد و در نتیجه یک آینه.
آینه ای که آنها را به خودشان نشان دهد در تغییر استانداردهای رفتاری او از کیفیت خودش به کیفیت آنها! 
به جای ِ سازگاری، مقابله از نوع غیر مستقیم.
به جای دست و دلبازی، حسابگری از نوع دقیق فرانسوی .. تا شمردن سانتیم ها.
به جای رعایت حال دیگری، خود را مرکز احوال دنیا قرار دادن یا حداقل خود را مرکز حال ِ آن خانه قرار دادن!

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

بهشت آنها، بهشت او!

نشسته بودند دور هم.
در کافه تریا دانشگاه.
برای استراحت کوتاهی بین کار.
چهار نفر.
او تنها کسی بود که سفارش قهوه داد.
بقیه روزه بودند.
برای نوشیدن قهوه اش معذب بود.
با این حال دوستانش با گشاده رویی به او اطمینان دادند که قهوه اش را با خیال راحت بخورد چون هیچ میلی به نوشیدن ندارند.
کسی از آن میان با خنده و شوخی گفت
:
«به هر خال من قهوه های بهشت را ترجیح می دهم
.»
همین جمله سوژه گفتگو شد، در آن عصر گرم و شرجی پاریس میان چهار دوست از چهار سوی خاورمیانه
.

دوستانش با جدیت از کیفیت نوشیدنی ها و خوردنی های بهشت حرف می زدند و شروط اساسی برای مسلمان بودن و در نتیجه برخورداری از نعمات بهشتی که خداوند برای مومنان تدارک دیده است
.
سعی داشتند با سوالاتشان او را هم وارد بحث کنند
.
اما بهشتی که دوستانش توصیف می کردند چنان برای او مادی و دم دست بود که نمی دانست چرا برای داشتنش باید منتظر مردن بماند
!
گیج شده بود
.
ذهنش قفل کرده بود
.
سوالات ظاهرا واضح بودند اما برای او سخت مبهم
.
یا شاید بهتر است گفت بی معنی
.
با اینکه سالهای اولیه دهه بیست سالگیش آدم مذهبی و مقیدی به تکالیف دینی بود اما حتی همان موقع هم تصورش از بهشت تا این حد مادی نبود
.
بهشت برایش بیشتر مفهومی از وصالی بی پایان را داشت تا غرق شدن در شیر و شربت و شراب
.

نمی توانست به سوالات دوستانش پاسخ دهد
.
ظاهرا همه دور آن میز مسلمان بودند یا حداقل زمانی بوده اند
.
کتابی یکسان را سرلوحه ایمان و عملشان قرار داده بودند اما هیچ وجه مشترکی بین آن ایمان بیست سالگیش و آنچه دوستانش داشتند از آن کتاب و از این دین می گفتند نمیافت
.
برایش باور نکردنی بود که آدم هایی در دوره ی دکترای معماری درگیر کم و کیف مزه، هضم و دفع شیر و عسل های بهشت باشند
. 
آن هم شیر و عسل و گوشتی که هر روز دم دستشان بود.

کسالت را بهانه کرد و از شرکت در آن بحث خودش را معاف
.
در سکوت قهوه اش را مزه مزه می کرد
.
تلخ بود
.
محزون بود و
 
سخت تنها.

دوستانش از خوردنی های بهشت به پوشیدنی های آن رسیده بودند
.
حریر و ابریشم و دمای هوا و آب و هوا و این چیزها.
صدایشان اما در وزش صدای بادی محو شده بود.
حسی از حزن و تنهایی چون بادی در جانش می پیچید
.
و شنید صدایی در سرش زمزمه می کند:
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد
...بهشت او بی شک همین بود!


۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

آن نگاه خیره و سنگین

دو ساعت ... فقط دو ساعت وقت دارم تا سنگینی آن نگاه را با حرف زدن یا شاید بهتر است بگویم وراجی کردن در جمعی فرضی، تسکین دهم.
چه جمع خاصیت تسکین دارد ... حتی وقتی فرضی ست ... مجازی ست.
دو ساعت استراحت تا شروع کار بعدی مانده است.
در خیالم بود زیر درخت ها، توی پارک دراز بکشم و با خورده نان ریختن برای کبوترها کودکانه سرخوشی کنم.
اما به ثانیه هایی همه ی گمانم با نگاهی خیره، تبخیر شد.
سرخوشی های ِ خاص میان سالی جایش را به وحشت ِ نهفته ، ناگزیر و خراشنده ی زندگی داد!
میان سالی، اوج زندگی ست.
به خورشت ِ قورمه سبزی می ماند که قُل آخرش را زده است،
عطرش بلند شده است و وقت سرو کردنش در بشقابی سفالی با رنگ های آبی رسیده است.

میانسالی یعنی 
ثباتی نسبی، تندرستی و استقلالی مطبوع.
با این همه سخت کوتاه!
کوتاهی که اما خیلی دور از خودت تصورش می کنی ... مثل همه ی دوره های دیگر عمر ... زندگی.
و وقتی .... گاهی با کشیده ی پر درد نگاه زنی سالمند، دردمند ، تنها ... از پشت پنجره ی خانه ای ساکت، خالی ، با روزهایی یک جور مواجه می شوی ، چیزی روی قلبت آوار می شود از تیک تیک ثانیه هایی که هیچ جا، در هیچ دو کالبدی مثل هم نیست.
ثانیه های سرخوش و سبک میان سالی تو ،  ثانیه های سخت و سنگین آن دیگری ست .... آن زن سالمند، پر درد و تنها ... ایستاده پشت پنجره.
منتظر نگاهی ، صدایی و لابد  لبخندی ... نوازشی ... مهری.
کاش این همه ترسو و خجالتی نبودم!
کاش جرائت داشتم به جای دانه ریختن برای کبوترها در خانه ی زن ، زنگ می زدم و می گفتم:
سلام ... خوبید؟ .... دوست دارید با هم دوست شویم؟
من عاشق شنیدن قصه های آدم ها هستم.
دوست دارید قصه هایتان را برای من بگویید؟

اما من خجالت کشیدم ... یا شاید محافظه کاری کردم.
دو زاریم کج است .... در فهم خودم!
تاخیر دارم در دریافت، جذب و تشخیص آنچه واقعا دوست دارم.
این را الان فهمیدم.
الان که مقابل کبوترها نشسته ام ، خرده نان می ریزم اما سرخوش نیستم .... سنگینم .... غمگین!
کبوترها مقابلم هستند ... می بینمشان اما انگار چشمی دیگر ، قوی تر توی سرم دهن باز کرده است. 
چشمی که خیره شده است روی سنگینی نگاه ِ خیره ی چشمی دیگر و
دردهای آن تن دردمند و سالمند را به تن ِ تندرست و میان سالم ، تزریق می کند .... دم به دم!

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

نسل دومی ها و مسئله هویت

این گزارش درباره سامی یوسف رو دیدین؟
برای من خیلی جالب بود.
و در این جلب نظر، موسیقی کم رنگ ترین قسمتش بود.
سلیقه موسیقیایی من از این سبک لذت نمی بره با این همه مسئله ای که برام در این گزارش جالبه :
موضوع «هویت» در میان نسل دومی های مهاجره.
مسئله ای که شانس مشاهده مستقیمش رو در پیرامونم پیدا کردم.

می تونم ببینم که:
واقعا «سردرگرمی هویتی» در میان نسل دومی ها ی مهاجر یک مشکل ِ موجود اما مسکوت مانده است.
بچه هایی که تضادها و تناقضات تربیت در خانه و آموزش در مدرسه درشون مقیاسی شدیدتر پیدا کرده،
بچه هایی که دوگانگی و دو پارگی زبانی و فرهنگی درشون نمود آشکارتری پیدا کرده،
بچه هایی با فیزیک و ظاهر ایرانی اما زبان فرانسوی.
فارسی رو می فهمن اما به فرانسه جواب می دن.
دریافت های آموزشی شون فرانسوی ست اما دریافت های تربیتی شون ملغمه ای ست از ایرانی و فرانسوی .
ظاهرشون ایرانی ست اما باطنشون با وجود انباشت آموزشی از دو زبان و فرهنگ، گویی از چیزی تهی مانده است.
از ریشه ای هویتی!

در بعضی هاشون این خلائ، منشائ عصبانیت و انزجاری نهفته از کشور میزبان شده همراه با توهماتی رویایی درباره فرهنگ یا مذهب سرزمین مادری.
اونها در برزخی هستن میان کشور میزبان و سرزمین مادری.

دورادور دختر نوجوانی رو می شناسم که پدر کمونیستش سخت نگرانه مبادا دخترش به دام گروه های افراطی مذهبی بیفته.
دختر پر از نفرت از فرانسه است و عشق به سرزمین مادری.
یک عشق مطلقا توهمی.
عشقی محصول نفرت!
عشق به چیزی نه منتج از خود آن چیز بلکه محصول نفرتی از چیزی دیگر.

تصورات یا شاید بهتره بگم توهماتی که از ایران برای خودش ساخته نه محصول شناختی واقعی ست و نه مشاهده ای مستقیم.
او آشکارا دچار نوعی خلائ شده
.
از جامعه فرانسوی خودش رو جدا کرده و به دین پناه برده
.
و در این پناه بردن به دین هم دچار شکاف و تضادی عمیق با مادر خودش شده
.
آموزه های دینی که از گروه های مسلمان اینجا دریافت می کنه هیچ ربط و شباهتی با دین مادرش نداره
.
مطلقا استوار بر نوعی نگرش شریعتمدار ِ سفت و سخته که هیچ تشابهی با آموزه های دینی- عرفانی مادرش نداره
.
نماز و روزه بیشتر از اونکه براش تکیه گاهی درونی باشه ، ابزاری بیرونی ست برای نمایش خشم و نفرتش از فرانسه
.

سئوال برای من اینه
:
چرا این دختر، فرزند یک پدر کمونیست و مادری با گرایشات مذهبی از نوع عرفانی دچار این همه نفرت از فرانسه شده؟
آیا این سردرگمی هویتی واقعا عاملی بیرونی، کشور میزبان ، داره یا عاملی درونی ناشی از عدم یا نقصان عجین شدن با ریشه ای فرهنگی؟
آیا عدم عجین شدن، سیراب شدن و آمیختن با فرهنگی یک دست قابلیت های درونی ما رو برای سازگاری و تعامل فرهنگی کاهش می ده؟
پاسخ رو نمی دونم
.

دیدن این گزارش از سامی یوسف من رو یاد این دختر انداخت
.
به نظر می رسه سامی یوسف به تعریف مرتبی از هویت در ذهن خودش رسیده
. 
خود این پاسخ قبل از هر چیز گویای آن است که برای سامی یوسف هم هویت یک مسئله بوده چرا که
ما پاسخ آن چیزهایی رو پیدا می کنیم - یا می سازیم-  که برامون مسئله هستند.
موضوع هویت در میان نسل دومی ها یک مسئله واقعی و پیچیده ست با پاسخ های گوناگون و پیامدهای متفاوت.

به نظر می رسه پاسخ شخصی که یوسف برای خودش پیدا کرده،  تونسته خطر سقوط در نفرت رو برای او تبدیل به آرامش درونی، سازگاری و تعامل با کشور میزبانش کنه.
گرچه توصیفش از تاثیر انگلستان بر خودش، صرفا به عنوان یک ملیت، به نظرم ناکافی ست
.
وقتی شما در سرزمینی رشد می کنید، هواش رو تنفس می کنید، زبانش رو هر روز حرف می زنید و با اون زبان فکر می کنید، ناگزیر تاثیری عمیق بر لایه های نهفته در ذهن و روان شما می ذاره
.
تاثیری بسیار عمیق تر از صرفا شناسنامه و پاسپورت
.
با شما آمیخته می شه حتی اگه خودتون ندونید یا دوست نداشته باشید بدونید
!

https://www.youtube.com/watch?v=qVIvQOhN4pE&feature=youtu.be

۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

جام جهانی زنان، جذاب اما حسرت برانگیز!

فینال جام جهانی زنان اگرچه کلکسیونی بود از گل های زیبا اما به ثمر رسیدن چهار گل آمریکا در پانزده دقیقه اول بازی، به کلی این مسابقه رو از هیجان یک فینال تهی کرد!
زیبایی منحصر به فرد فوتبال نه فقط در گل زدن بلکه بیش از اون در افت و خیز، غیرقابل پیش بینی بودن و هیجان ثانیه هاش هست
.
چیزی که فینال دیشب علی رغم گل های متعددش نداشت.
آمریکا با اقتداری تهی از هیجان فوتبال در برابر رقیب دست و پا بسته خودش پیروز شد.
این همون جاست که آدم فکر می کنه ای کاش رقیب قدر تری به فینال می رسید.
مثلا فرانسه یا آلمان!
با این همه رسیدن به چنین سطحی از تکنیک و مهارت های فردی در ورزش نوپای فوتبال زنان چشمگیر، جذاب و ستودنی ست
.

از دیدنشون لذت بردم البته همراه با حسرت های خاص یک زن ایرانی
!
وقتی می بینی از قاره آسیا زنان چینی، کره ای و ژاپنی پابه پای حریفان اروپایی ، آمریکایی و حتی آفریقایی و اقیانوسیه رشد ورزشی کردن، در رقابت ها حضور دارن و در حوزه ورزشی کشورهاشون مورد توجه و حمایت هستند، حسرت و دردهای ناشی از تبعیض های باور نکردنی نظام حکومتی مملکتت مقابل نیمی از استعدادهای مملکت صد چندان می شه
.
اون هم چنین جمعیت پویا، پرانگیزه و با استعدادی
.

بیراه نیست اگه بگم
:
برای ایرانی، هر لذتی همراه با حسرتی ست
!