جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

«تو»

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
گرچه هیچ ندانستم آن «تو» کیست و کجاست ولی هیچ واقعیتی به روشنی آن «تو» درونم روشن نیست!
درست با همین ریتم ... درست با همین ریتم:

https://www.youtube.com/watch?v=_A-tw9vA1x0

«آرمان و وصیت من»

خسته و تیکه از سرکار برگشتم.
اما حتی یک ثانیه هم ذهنم از ایده ی «نه به بازار جهانی تسلیحات» رها نمی شه.
هر چه بیشتر می گذره ، بیشتر به اهمیت این ایده پی می برم.
می دونم دنیای بدون صنایع نظامی بیشتر به رویا شبیه اما همه چیز با رویا و تخیل شروع می شه.
این رویا داره تبدیل به ارمان زندگیم می شه ... حتی به وصیتم.
سه شبه دارم سعی می کنم با خواهرم تماس بگیرم اما اختلاف ساعت فرانسه و آمریکا اجازه نمی ده.
می خوام بهش توصیه کنم ، وصیت کنم فعالیت های فرهنگی - اجتماعیش رو در آمریکا متمرکز این ایده کنه.
در هر فرصتی ، جمعی مطرحش کنه.
اولین گام، مطرح کردنش هست.
باید حرف زد .... تکرار کرد ... منطق ماجرا ساده است با یک جمله ساده قابل گفتنه. این جمله :
نمی توان مدعی حقوق بشر بود و در عین حال تولید کننده و فروشنده ی تجهیزات ضد بشری!

می دونم بلافاصله به جای صنایع تسلیحاتی ، عبارت صنایع دفاعی رو جایگزین خواهند کرد و هزار جور آسمون ریسمون بهم می بافن  اما صنایع دفاعی هر کشور نیازی به بازار فروش به سایر کشورها نداره.
برای همین اولین گام باید متمرکز روی «نه گفتن به بازار تسلیحات» باشه.
باید این ایده مطرح بشه تا شاید روزی دیگه شاهد این صحنه های رسوا و متناقض گونه نباشیم .
کدوم صحنه ها؟
این صحنه ها:
آقای اولاند رئیس جمهور کشور آزاد و دموکراتیک فرانسه ، مهد آزادی و دموکراسی و حقوق بشر ، جلو چشم همه دوربین ها سینه سپر کنه و با کبکبه و دبدبه بره به امارت جنگنده ی رافائل بفروشه .

می دونین،
این صحنه رسواست.
پر از تناقض.
بدتر از اون سکوت مردم باسواد و کتاب خون و مدافع حقوق بشر فرانسه ست.
مردمی که فکر می کنند صاحب ارزش های معنوی چون حقوق بشر و آزادی بیان هستند اما چرا این همه حساسیت اجتماعی شون ، این همه باسواد بودنشون ، این همه با فرهنگ بودنشون تا حالا نتونسته اونها رو متوجه این تناقض بنیادی در ایده ها با عملکردشون بشه؟
چرا؟
چرا نمی تونن ببینن که تا وقتی کشورشون در بازار جهانی اسلحه بین رتبه دوم و سوم با آمریکا و روسیه در رقابت هست نمی تونن، حق ندارن فکر کنن که مدافع حقوق بشر هستند.
دوست دارم تکرار کنم :
نمی توان مدعی حقوق بشر بود و در عین حال تولید کننده و فروشنده ی تجهیزات ضد بشری!
به همین سادگی و روشنی.

می دونم تو این دنیا عددی نیستم اما اینکه عددی نیستم مانع حرف زدنم نمی شه.
چیزی در ذهن و منطق عقلی من روز به روز روشنتر می شه.
و من فکر می کنم ما به عقل و احساس ، فارغ از این و آن، مسئول هستیم.
اگر کسی از دیدن صحنه های دلخراش آواراگان جنگی غمگین می شه به این احساس مسئول هست.
مسئولیتی که وجه عملیش با عقل تعیین می شه.
و عقل می گه:
نقطه شروع همه ی دغدغه های انسان امروز فارغ از باورها ، گرایشات سیاسی، شخصی و ... باید  این باشه:
«نه به بازار جهانی تسلیحات!»

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

«آوارگان جنگی، بحران اروپایی، تناقض غربی»

سیل آوارگان جنگ زده ی خاورمیانه به کشورهای اروپایی، این قاره را با بحران جدیدی روبه رو کرده است.
بحرانی که به باور نگارنده راه حل اساسی و دراز مدت آن فقط با تحریم ِ بازارهای جهانی اسلحه ممکن است.
هر چند که در عرصه ی بی رحم پول و سرمایه ، وارد کارزار شدن با یک بازار جهانی به منظور تخته کردن درش از در افتادن با دیو هفت سر هم سخت تر است اما این می تواند آغاز رویایی باشد برای همه ی آنان که دغدغه ی حقوق بشر یا کرامت انسان را دارند.
مهم نیست با چه ادبیاتی ، چه اعتقادی ، سکولار ، لائیک ، مذهبی ، با خدا ، بی خدا یا ....
مهم این است که بدانیم چه نقطه عمیق مشترکی بین همه ی آنان که هنوز گاهی دیگری را در خود می بینند وجود دارد.
برای همه ی آنان که از دیدن کودکان آواره هنوز چیزی درون قلبشان تیر می کشد و به راهی، روزنی ، امیدی می اندیشند.

احساسی مشترک می تواند منشائ اندیشه ای مشترک باشد و اندیشه مشترک منشائ حرکتی مشترک.
در سطح جهان.
توسط یکایک شهروندان.
فارغ از اینجایی و آنجایی.

حرکت جهانی ِ نه گفتن به بازار جهانی اسلحه.
وادار کردن دولت ها و حکومت ها از خارج شدن از این بازار ضد انسانی.
در این میان البته نقش شهروندان اروپایی و آمریکایی به دو دلیل پر رنگ تر و تعیین کننده تر است.
1. اروپا و آمریکا صاحبان اصلی صنعت و بازار جهانی اسلحه هستند.
2. اروپا و امریکا، به ادعا یا به واقعیت، مهد دموکراسی، آزادی بیان و حقوق بشر هستند.
وقتی شما خود را ساکن ِ مهد حقوق بشر می دانید مسئولیت های شما در آگاهی از گزاره ها، ربطه ها، سازوکارها و پیامدها هم ظریف تر و تعیین کننده تر می شود.

بر تک تک شهروندان اروپا و آمریکا است، آنان که ادعای دغدغه های حقوق بشری دارند،  که به جای آه کشیدن پای شوهای پر آب چشم تلویزیونی و برانگیخته شدن احساسات رقیقه شان یا حتی فکر کردن و حمایت از اسکان موقتی آواره ها به منشا آوارگی بیندیشند.

منشائ آوارگی فراگیر امروز تناقضی آشکار در سازوکار تمدن اروپایی- امریکایی ست.
تمدنی که ادعای حقوق بشر می کند اما در صف اول صنعت و بازار ضد بشری تسلیحات ایستاده است.


منطق ماجرا و مسئله بسیار ساده است.
و به طبع ان راه حل آن هم  ساده و روشن.
گرچه اجرای آن البته  پر از دشواری.
دشواری  که فقط با یک آگاهی فراگیر و احساس مسئولیت فردی در تک تک شهروندان اروپایی - آمریکایی قابل حل است.
رابطه بین جنگ و آوارگی با بازار جهانی تسلیحات، روشن است.
مثل هر بازار دیگری.
رابطه بین صنعت ، بازار و مصرف منطق ساده ای دارد.
ما کالایی را تولید می کنیم تا بفروشیم.
ما کالایی را نمی توانیم بفروشیم مگر برای آن بازار مصرفی داشته باشیم.
به جای واژه عمومی کالا ، تسلیحات جنگی را بگذارید.
اگر تسلیحاتی تولید نشود ، فروشنده ای هم برای آن نخواهد بود.
اگر فروشنده ای برای تسلیحات نباشد، خریدار و در نتیجه بازار مصرفی هم برای آن که جنگ است نخواهد بود.

واقعیت این است که :
حرکت های اجتماعی ِ ضد جنگ یا جنبش های صلح بدون مقابله با صنایع و بازار جهانی تسلیحات بی ثمر هستند.
 بدون مقابله ای فراگیر و در سطح شهروندی با بازار جهانی تسلیحات، نمی توان امیدی به شعارهای «نه به جنگ» و «آری به صلح» بست.
در واقع نقطه شروع صلح نه در «نه گفتن به جنگ» بلکه در «نه گفتن به بازار تسلیحات» است.

جهانی بدون بازار اسلحه، قطع و یقین جهانی آرام تر ، امن تر و به سامان تر خواهد بود.
جهانی با آوارگان کم تر.
قطع و یقین!
رویای «دنیای بدون صنایع نظامی» از رویای «دنیای بدون بازار تسلیحات» می گذرد.
دوست دارم تکرار کنم:
نمی توان مدعی حقوق بشر بود و در عین حال تولید کننده و فروشنده ی تجهیزات ضد بشری!

جنسیت زدگی مردان، همجنس گرایی زنان!

پستی دیدم درباره سفرنامه دو خانم ایتالیایی به ایران.
گویا این دو عزیز در طول دو هفته اقامتشان در ایران هیچ ندیده اند جز آلت جنسی مردان ِ دیوانه  و هیچ نشنیده اند جز متلک.
خوب البته بخشی از این نوع تجربیات برای من قابل باور است اما اینکه همه ی سفرنامه ایشان منحصر و مختصر به همین دو تجربه مانده است برایم عجیب است.
آن هم دو زن ایتالیایی که به طور معمول این چیزها باید برایشان آشنا باشد و خیلی باعث ژست های اغراق آمیزی مثل:

«اوه خدای من! این باور نکردنیه!»
یا
«یا مریم مقدس، اینجا دیگر چه جورجایی ست!»
نشود.

به هر حال خواندن بخش هایی از سفرنامه این دو عزیز مرا یاد شنیده هایم از دوستی ایتالیایی انداخت و در حین این مرور خاطرات یاد نکته ای دیگر هم فارغ از ایران و ایتالیا یا  اینجا و هر جای دیگر انداخت.
نکته ای در باب عواقب زن آزاری در جوامع.
شاید برایتان جالب باشد.

خاطره و نکته:
دوستم از اهالی رم است.
خوش قد و بالاست و بر رویی دارد.
خاطراتی برای من از آزار و اذیت های خیابانی در رم تعریف کرده است که اگر بیشتر از ایران نباشد هیچ کمتر نیست.
از انواع دستمالی شدن  و متلک شنیدن در رستوران ها و خیابان ها.
حتی توسط پلیس.

این دختر جوان چنان دچار ترس از مردان شده است که هیچوقت تنها با ماشین های بین شهری که راننده آنها مرد است سفر نمی کند.
اغلب از من یا دوستان دیگر برای سفرهای بین شهری درخواست همراهی می کند.
یک بار در کنفرانسی درسی، که درباره وضعیت زنان در ایتالیا بود، به رشد چشمگیر همجنس گرایی در میان زنان ایتالیایی اشاره کرد و اینکه یکی از دلایل اصلی آن  وجود همین فرهنگ زن آزاری در میان مردان ایتالیایی است.
خودش هم کلا قید مرد را از زندگیش در همه جوانب زده است.

یادآوری وضعیت آزار زنان در ایتالیا البته به معنی دفاع از وضعیت موجود زنان در ایران نیست اما انتظار می رود کسی از مشاهده این چیزها ژست تعجب و ناباوری بگیرد که برای وضعیت خودش در مملکت خودش هم فکری کرده باشد و حرکتی.

و اما نکته فارغ از اینجا و آنجا:
همجنس گرایی در زنان، به قد مشاهده من، دو عامل دارد:
1. ژنتیکی که خوب امری ست محتوم و غیر انتخابی
2. یک انتخاب روانی که یکی از دلایل آن ناشی از تجربه های آزار دهنده ی زن آزاری های شایع در جامعه و در نتیجه پیدا شدن ذهنیتی تدافعی در ناخودآگاه نسبت به جنس مخالف است.

به گمان من و به گواه مشاهداتم در میان دوستان خارجی ، عامل دوم بخش قابل توجهی از انتخاب های همجنس گرایانه را در میان زنان امروزی رقم می زند.
در دنیای امروز که فارغ از قید و بندهای گذشته است، کسی دیگر برای تامین روانی و عاطفی خود معطل خوب و بد های ساختاری و سنتی نمی ماند.
این البته می تواند هشداری برای مردان باشد.
برای مقابله با زن آزاری.
گمان نمی کنم همراه داشتن زنی با غل و زنجیرهای بیرونی اعم از قانون و سنت و مذهب برای مردی جذابیتی داشته باشد.
جذابیت ِهمراهی در بندهای درونی ست و نه بیرونی.
خواستن و به میل خود همراه ماندن!
و این میسر نمی شود الا با داشتن  ذهنیت ِ روانی ِ مطمئن که خود مستلزم جامعه ای مطمئن است.
و جامعه مطمئن آن جاست که ذهنیت همه آدم ها از جنسیت زدگی رها شده باشد.
لپ کلام هم آنکه عزیز بالا بلند ایتالیایی گفت:
جنسیت زدگی مردان یکی از دلایل رشد همجنس گرایی در زنان است.

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

صحنه های سوپر مارکتی

مکان : باز هم سوپر مارکت
موقعیت: صف صندوق 
شخصیت های اصلی: 
1. یه خانم مسن از میان مشتری ها
2. خانم جوان ِ صندوقدار
شخصیت فرعی :
مو که به فاصله کمی پشت سر خانم مسن هستوم و ناظر ِ صحنه

ماجرا:
خانم ِمسن، لاغر و کشیده است با رنگی مهتابی، چشم های روشن و بی روح و رفتاری خونسرد
. 
از اونها که همیشه یه لبخند کم رنگ و بی روح بر لب دارن و به نظر می رسه حتی یه صف دو کلیومتری از مشتری های عجول و غرغرو هم پشت سرشون نمی تونه باعث اندکی تندتر شدن حرکاتشون بشه.
اصلن انگار فاقد چیزی به نام عصب ِ عجله هستن.
سبد چرخدارش رو پر از جنس کرده
.
جنس ها قرو قاطی تو سبد ریخته شدن.
با طمانینگی یک کوالا، اجناس رو از زیر توده پارچه های چروکیده که پیداست لباس ها و کیف دستی های خودش هستن می کشه بیرون و می ذاره روی ریل.
ظاهرا همه جنس ها رو گذاشته اما نمی شه تشخیص داد که زیر اون توده کیف دستی های مندرس هنوز جنسی باقی مونده یا نه.

دختر صندوق دار به آرامی و با لبخند می گه
:
اجناس داخل اون کیف دستی رو جدا پرداخت می کنین؟.
زن:
کدوم کیف دستی؟
دختر:
همون که زیر ژاکت هست.
زن:
اوه بله اونا رو جدا حساب می کنم. با فاکتور جدا.

دختر شروع می کنه به رد کردن اجناس از جلوی اسکنر
.
58
یورو لطفا.
زن کیف پولش رو در میاره و بعد از یک چند دقیقه ای کلنجار رفتن با چند مشت سکه چند سانتی که پیداست جمعشون به گردو غبار ده یورو هم نمی رسه چه برسه به 55 یورو می گه با کارت پرداخت می کنه.
دختر مبلغ رو به دستگاه پرداخت منتقل می کنه و می گه بفرمائید.
زن کارت رو تو دستگاه می زنه.
دستگاه شروع می کنه به جیغ کشیدن!
دختر همکارش رو صدا می زنه
.
چندتا کد می زنن تا بالاخره دستگاه دست از جیغ کشیدن می کشه و کارت رو بالا میاره.
زن با خونسردی می گه:
عجیبه. 
دستگاهتون درست کار نمی کنه به نظرم!
دختر به زن اطمینان می ده که دستگاه ایرادی نداره و احتمالا مشکل از کارت خانم هست.
زن می گه:
خوب پس با چک اعتباری پرداخت می کنم.
دوباره بعد از مدتی کاوش در کیف دستیش ، یه کاغذ می کشه بیرون و می ده به دختر
.
در همین حال خیلی ها که تو صف بودن منصرف شدن و رفتن.
اونایی هم که موندن دارن با موبایل هاشون بازی می کنن.
دختر چک رو وارد دستگاه دیگه ای می کنه اما اون دستگاه هم ظاهرا رودل می شه.
هرچی چراغ قرمز روش هست شروع می کنه به فلاش زدن و بوق زدن.
دختر همچنان با لبخند
:
متاسفانه چک معتبر نیست.
زن:
عجیبه واقعا!
دختر
:
اگه مایل هستین فعلا با پول نقد اجناس ضروری رو پرداخت کنید. همکارم کمک می کنه بقیه اجناس رو برگردونه تو قفسه ها.

زن دوباره کیسه سکه ها رو می کشه بیرون
.
تپه ای از سکه های چند سانتیمی جلو دختر بخت برگشته ساخته می شه که مجبوره دونه دونه بشمارشون .
نهایتا جمعا می شن 6 یورو و 48 سانتیم.
زن یه باگت و یه خمیر دندون و یه خودکار رو نگه می داره و می گه بقیه رو بعدا میاد ببره.
دختر همچنان با لبخند :
بله خواهش می کنم. روزتون بخیر.

زن کیف ها و لباس های چروکیدش رو از تو سبد چرخدار بر می داره
.
همچنان با حرکاتی آرام و خونسرد.
و می ره.
با باگت و خمیردندون و خودکار.
می شنوم مشتری بعدی با لبخند به دختر می گه :
خدا قوت!

********************
پی نوشت
:
دوستی که مدتی در یک فروشگاه زنجیره ای کار کرده بود می گفت تو دوره آموزشی بهشون گفتن که معمولا ادم های ژولیده و الکلی جزو مشتری های قابل اعتماد هستن. 
معمولا با پول خورد پرداخت می کنن اما تا آخرین سانتیم فاکتورشون رو می دن.
عوضش باید حواسشون رو خانم های مسن جمع باشه.
عارضه دله دزدی های کوچک ظاهرا در این قشر بیشتر مشاهده می شه.

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

شنود اتفاقی ی یک مکالمه ی آشنا!

مکان: یه سوپر مارکت - نانت - فرانسه
موقعیت: لا به لای قفسه ها
اتفاق: به گوش خوردن مکالمه ای به زبان مادری - فارسی
شخصیت ها اصلی: دو دختر جوان دانشجو
شخصیت فرعی: مو که اتفاقی شنونده مکالمه شده بودوم
مکالمه:
دختر اول - با لهجه غلیظ و کشیده ی تهرانی:
حالا همه با خودشون فکر می کنن ما چقدر خوشبختیم که اومدیم فرانسه ..... چقدر بهمون داره خوش می گذره .
دختر دوم - با همون لهجه:
خو خودمون هم اولش همینطور فکر می کردیم.
دختر اول :
آره خدایی ... برای من که مثل یه رویا بود بورس بگیرم و بیام.
از این چیزاش خبر نداشتم.
تو ایران کفشم هنوز خراب نشده بود یه جفت جدید می خریدم.
حالا سه ماهه کفش هام سوراخ شده تو گل و بارون مجبورم باهش سر کنم.
دیدی کفاشی چقدر گرونه؟ کفشم رو بردم کف بندازه براش 12 یورو قیمت داد
قیمت یه جف کفش نو!
دختر دوم:
آره می دونم ... من هم کفشام سوراخ شده بس که راه می رم.
آدم جرات نداره سوار اتوبوس و تراموا بشه .... بلیط برای یه ساعت و نیم یک یورو و پنجاه سانتیم.
بعد تو ایران اتوبوس که تقریبا مجانی بود و تاکسی هم که اینقدر غر می زدیم به سرشون مفت بود خدایی.
دختر اول :
ذلم هوس آش رشته کرده .... می گی اینجا کشک پیدا می شه؟
دختر دوم
آآآآآآخ نگو تو رو خدا .... آش رشته با کوکو سبزی و نون سنگک .... ای خداااااا

*****************
مو تو فکر خودوم:
حالا هنوز کجاش رو دیدین!
اما خوبه .... خیلی خوب ... آدم همینجوری پوست کلفت می شه 

بودن ... ماندن!

برای یه صبح بارونی و خاکستری و دلگیر که همه چیز نم کشیده می تونه یه میانبر باشه به اون تیکه ی سیاه و هیچ و پوچ آدمیزاد که اما همیشه بودن رو به نبودن ترجیح داده ..... بی هیچ دلیلی .
دلیل، زرورقی هست نازک ، شکننده .... بی معنی روی میلی بنیادی که فارغ و فرای معنا ست.

بودن ... ماندن!

Siouxie - If It Doesn't Kill You

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

«فقدان فرد، محرومیت جمع»

کی بود که گفت :
یکی از دردناک ترین تراژدی های زندگی ، استعدادی هدر رفته است.
راست گفت به خدا.
تراژدی که ابعادی جمعی پیدا می کنه.
فقدان فردی که آه و تاسف جمعی رو به همراه داره.
بی اندازه غم انگیز ه که از صدایی چنین متین و باوقار فقط یک آلبوم برای ما باقی مانده است.

دلم داغدار همه ی ترانه هایی ست که باید زاده می شدند و اما سقط شدند.
چرا؟!!!



سیما مافیها 



۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

تن یا من!

بیچاره تن یا بیچاره من که در تن نمی گنجد ...

گاو نر و مرد کهن و ماهیگیری من!

اول یه مقدمه کوچولو:
ماهی گیری برای من یه چالشه و نه یه تفریح.
من عاشق غذاهای دریایی هستم.
با این همه هیچ وقت دوست نداشتم خودم ماهی بگیرم.
وقتی بچه بودم با پدرم می رفتیم طبیعت گردی.
پدرم ماهی می گرفت.
صحنه جون کندن ماهی ها روی خاک مثل یک خاطره ی بد و دردناک تو ذهن من مونده .
خاطره ای که دچار یک تناقض درونیم کرده.
تناقض بین لذت خوردن و دشواری ِ کُشتن.
آیا می تونم چیزی رو که می خورم خودم بکُشم ؟

ماه اوت یکی از خلوت ترین ماه های سال از نظر کاریه
.
همش بیکارم.
(خدا به خیر کنه آخر ماه و حساب خالی و منفی من رو.)
با خودم فکر کردم فرصت خوبیه که از این بیکاری برای کاری عقب افتاده روی خودم استفاده کنم.
برم و ماهیگیری رو تجربه کنم.
ببینم می تونم ماهی ای رو که تو دست های خودم جون داده شکمش رو پاره کنم و کباب کنم بخورم یا نه!

چند روز پیش رفتم چوب ماهی گیری بخرم
.
اینقدر تنوع چوب و قلاب و وزنه و شناور تو مغازه وجود داشت که سرگیجه گرفتم و اومدم بیرون.
دو شب نشستم پای اینترنت و تا می تونستم مقاله و ویدیو درباره ماهیگیری خوندم و دیدم.
از نظر تئوری کلی چیزی یاد گرفتم و فهمیدم برای صید رودخونه ای به چه چیزهایی با چه سایزهایی احتیاج دارم.

امروز با اعتماد به نفس رفتم مغازه و وسایل لازم رو خیلی سریع و با شناخت کامل خریدم
.
از اونجا هم یه راست رفتم کنار یه رودخونه آروم نزدیک خونمون.
عجله داشتم زودتر چوب ماهیگیریم رو آماده کنم و شروع کنم به صید ماهی.
اما ست کردن چوب به اون آسونی که خونده و دیده بودم نبود.
اول از همه قلاب فرو رفت تو انگشت خودم و زخمی شدم.
بعدش هم به بدبختی گره های لازم رو زدم.
برام عجیب بودن که کار ساده ای مثل گره زدن نخ تا این حد دردسر داشته باشه.

بالاخره هر جور بود چوب رو آماده کردم
.
از زیر زمین کرم پیدا کردم و با کلی احساس خشونت از جنس ِ تنازع بقا، کرم بیچاره رو فرو کردم تو قلاب .
و بالاخره اون لحظه فرا رسید.
لحظه ای که تمام این چند روز منتظرش بودم.
پرتاب قلاب به درون آب.

با کلی هیجان چوب رو بردم بالا و با تمام قدرت پرتابش کردم به جلو
.
اما قلابی تو آب نیفتاد.
تعجب کرده بودم.
قرقره رو چرخوندم و یهو احساس کردم خودم دارم کشیده می شم
.
قلاب از پشت گیر کرده بود به شلوار خودم.
با بدبختی خودم رو خلاص کردم.

بار دوم قلاب گیر کرد به شاخه های درخت
.
بار سوم و چهارم و پنجم هم همین داستان تکرار شد.
خسته و کلافه شده بودم.
می خواستم ول کنم و برگردم خونه دوباره یوتیوب نگاه کنم ببینم اشکال کارم کجاست.
اما یهو چشم افتاد به یه قزل آلای درشت که نزدیک من سرش رو به سطح آب آورده بود و داشت با ناز و ادا لب هاش رو هی غنچه می کرد.
اینو که دیدم دوباره جون گرفتم و وسوسه شدم دوباره قلاب بندازم.
قلاب رو پرت کردم و این بار افتاد تو آب اما انگار گیر کرده بود به یه شاخه وسط رودخونه.
هر کار می کردم قلاب رها نمی شد
.
مجبور بودم با یه چیزی شاخه رو بشکنم.
روی زمین دراز کشیدم و تا جایی که می تونستم کش اومده بودم تا دستم برسه به شاخه.
اما یهو توازن ثقلی رو از دست دادم و با سر رفتم تو آب.

خیلی بد بود .... خیلی
.
نه افتادن با سر تو آب بلکه تحمل نگاه آدم هایی که با تعجب بهم خیره شده بودن.
یه زن سراپا خیس با یه چوب ماهیگیری که هیچی بهش آویزون نبود جز چند تا شاخه و برگ و جلبک.

برگشتم خونه، ماهی فیله ای رو که خریده بودم درست کردم و خوردم و استراحت کردم تا سختی خاطره اون نگاه ها از سرم بپره
.
فردا باز هم می رم رودخونه.
من باید یک بار هم که شده ماهی که خودم صید می کنم رو بخورم .
امشب بازهم یوتیوب ماهی گیری نگا می کنم ببینم چی می شه.
هرچند که همش این ضرب المثل تو سرم داره اعصابم رو سنباده می کشه:
کار هر بز نیست خرمن کوفتن،
گاه نر می خواهد و مرد کهن.


۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

صحنه های خاصه!


اومدم کنار برکه ماهی بگیرم به جاش ببین چه عکسی گرفتم.
رنگ فیرزه ای بدنشون چشمگیره .
فیگورشون هم که نفس گیر

مو پیشاپیش پوزش از این دو عزیز که سرک کشیدیم به خلوتشون




محل: نانت - لشپل
عکاس: صبا
تاریخ: 20 اوت 2015

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

دختر بچه، اون مرد و پرده بکارت!

حتی شنیدنش هم برام سخت بود.
تصور چنین توحشی به عنوان یکی از رسوم ازدواج که تا همین چند سال پیش در بسیاری از نقاط ایران شایع بوده حسی از انزجار رو درم برانگیخته بود.
اونقدر که بیزار شده بودم از همه ی نوستالژی های نسل قدیم.
از همه ی اون صفا و صمیمیت و سادگی که مدام نسل های پیشین می زنن تو سر این روزگار و آدم های جدیدش.
کرسی و آبگوشت و چایی و قلیون های دور همی شون یهو برام بی رنگ شده بود.
یا شاید بهتره بگم یهو مثل پرده ای افتاد و اون ور سیاه ِ پرده ی روزگاران باصفاشون رو هم دیدم.
روزگاری که همه ی مردی ِ مردهای این سرزمین بند ِ یک پرده ی چند سانتی وسط پای زن هاشون بوده.

خوشحالم که متعلق به این دوره ام .
با همه ی دشواریها و مسائل خاص خودش.
رسمی که دوستم داشت در قالب یک خاطره برام تعریف می کرد با هیچ واژه ای جز توحش محض برام قابل توصیف نیست.
رسمی چنان زشت برای تسکین و تخدیر ِ حس ِمردانه.
تزریق ِ احساس قدرت و مردانگی با چنین شیوه ی پست و وحشیانه ای قبل از هر چیز برام فقط یک معنا داشت.
اینکه چقدر تعریف ِ مردانگی تا همین چند سال پیش در ذهن ایرانی حقیر و زبون بوده.
و چقدر باعث خوشحالیه که مرد امروز ایرانی، حداقل در جوامع شهری، خودش رو از بند یک پرده چندسانتی رها کرده.

دوستم چهل سال پیش دختر بچه ای ده ساله بود
.
به مهمونی عروسی دعوت شده بودند.
عروسی ِ دختر خاله.
حیاط خونه مادر بزرگ، بزرگ بوده.
حوض و ماهی و باغچه و هندونه.
بزن و برقص و بیار و بخور و شادی و خنده.
الخصوص برای بچه ها.
وسط حیاط ، میون بچه ها غرق بازی و شادی بوده.
یهو متوجه می شه جو مهمونی عوض شده.

عروس نوجوان رو زیر چادر می برن تو اتاق
.
پشت سرش داماد رو با های و هوی و کل زدن می فرستن تو اتاق.
دختربچه می بینه که 
مادر و خواهرهای داماد گوش چسبوندن به در.
صدای آخ و اوخ و ناله و گریه دختر خاله از تو اتاق شنیده می شه.
دختربچه فکر می کنه اون مرد دختر خاله اش رو داره می کشه.
یهو بازی و شادی از سرش می پره، جاش رو دلشوره و نگرانی می گیره.
با التماس به پدرش می گه:
بابا اون مرده داره دختر خاله رو می کشه.
پدر اما جوابی نمی ده
.
دست دختربچه رو می گیره و دورش می کنه.
دختربچه اما اصرار می کنه .... با درماندگی .

چرا هیچ کس به فکر دختر خاله نیست؟
!
صدای گریه ی دختر خاله تو صدای کل کشیدن زن ها محو شده.
شاید پدر صدای گریه ی دختر خاله رو نشنیده
.
شاید هیچکس جز او صدای ناله های دختر خاله رو نشنیده.
به پدر اصرار می کنه.
قسم می خوره که خودش صدای ناله و گریه ی دختر خاله رو شنیده
.
دختر بچه در حال تقلا برای قانع کردن پدرش هست که ناگهان ملافه ای خونی رو در دست مادر داماد می بینه.
ملافه خونی روی هوا دست به دست می شه.
میان هل و کل و نقل و نبات.
داماد از اتاق بیرون میاد.
در حال بستن کمربندش.
دختربچه دیگه مطمئن می شه که مرد دخترخاله اش رو کشته.
پدر اما هچنان بی حرف و پاسخ است.

مغز دختر بچه نمی تونه بین آنچه چشمهاش دیده، گوش هاش شنیده و اعتمادی که تا به امروز به پدرش داشته رابطه ی منطقی برقرار کنه
.
او همچنان نگرانه و سرخورده از پدر
.
تا سال ها ... سال ها بعد که راز کابوس آن شب براش فاش می شه.
و کابوس وحشتناک ده سالگیش تبدیل می شه به حسی از تنفر در جوانیش و خاطره ای باور نکردنی در میان سالیش !