جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

مردن بی درد!

دریا مواج بود.
موج ها شدید.
صخره ها سخت.
و زن دیوانه!
می ترسید اما در لحظه ای خودش را از میان صخره ها به میان موج ها رها کرد.
مثل سگ زوزه می کشید.
سگی در حال جان کندن زیر تایرهای ماشین.
از ترس .
اما گریزی از جنون نداشت.
موش آزمایشگاهی خودش شده بود.
جنون «دیدن» رهایش نمی کرد.
دیدن ِ خودش.
موج ها به صخره ها کوبیدنش.
وحشت مثل سگی درونش زوزه می کشید.
لگه های سرخ خون را روی پاهایش می دید.
اما درد نداشت.
حجم ِ وحشت، درد را هم بی حس کرده بود.
وحشت از مرگ.
نه!
دقیق تر اینکه:
فقط از یک چیز می ترسید.
لحظه ی گذار از زندگی به مرگ .
اما جنونی رهایش نمی کرد.
جنون رویارویی با لحظه مرگ و توصیف آن.
می خواست لحظه مرگ را قبل از مردن توصیف کند.
چرا؟
برای اطمینان.
اطمینان به اینکه بی حسرت واژه ای از جهان خواهد رفت.
دانسته بود بزرگ ترین حسرت ناگفته ماندن است.
و او نمی خواست ناگفته مانده از واژه ای بمیرد.

تنها بود.
ساحل خلوت.
دنج.
خالی از آدم.
آدمی که فریاد کمک بشنود.
و درست همان لحظه بود که صدای فریاد درونش را شنید:
خدااااااااااااااااااااااایا ..... خداااااااااااااااااااااااایا 
خواهرم بی درد بمیرد!
بچه ها بی درد بمیرند.
آدم ها بی درد بمیرند.
بی درد ِ این وحشت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر