جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

دختر بچه، اون مرد و پرده بکارت!

حتی شنیدنش هم برام سخت بود.
تصور چنین توحشی به عنوان یکی از رسوم ازدواج که تا همین چند سال پیش در بسیاری از نقاط ایران شایع بوده حسی از انزجار رو درم برانگیخته بود.
اونقدر که بیزار شده بودم از همه ی نوستالژی های نسل قدیم.
از همه ی اون صفا و صمیمیت و سادگی که مدام نسل های پیشین می زنن تو سر این روزگار و آدم های جدیدش.
کرسی و آبگوشت و چایی و قلیون های دور همی شون یهو برام بی رنگ شده بود.
یا شاید بهتره بگم یهو مثل پرده ای افتاد و اون ور سیاه ِ پرده ی روزگاران باصفاشون رو هم دیدم.
روزگاری که همه ی مردی ِ مردهای این سرزمین بند ِ یک پرده ی چند سانتی وسط پای زن هاشون بوده.

خوشحالم که متعلق به این دوره ام .
با همه ی دشواریها و مسائل خاص خودش.
رسمی که دوستم داشت در قالب یک خاطره برام تعریف می کرد با هیچ واژه ای جز توحش محض برام قابل توصیف نیست.
رسمی چنان زشت برای تسکین و تخدیر ِ حس ِمردانه.
تزریق ِ احساس قدرت و مردانگی با چنین شیوه ی پست و وحشیانه ای قبل از هر چیز برام فقط یک معنا داشت.
اینکه چقدر تعریف ِ مردانگی تا همین چند سال پیش در ذهن ایرانی حقیر و زبون بوده.
و چقدر باعث خوشحالیه که مرد امروز ایرانی، حداقل در جوامع شهری، خودش رو از بند یک پرده چندسانتی رها کرده.

دوستم چهل سال پیش دختر بچه ای ده ساله بود
.
به مهمونی عروسی دعوت شده بودند.
عروسی ِ دختر خاله.
حیاط خونه مادر بزرگ، بزرگ بوده.
حوض و ماهی و باغچه و هندونه.
بزن و برقص و بیار و بخور و شادی و خنده.
الخصوص برای بچه ها.
وسط حیاط ، میون بچه ها غرق بازی و شادی بوده.
یهو متوجه می شه جو مهمونی عوض شده.

عروس نوجوان رو زیر چادر می برن تو اتاق
.
پشت سرش داماد رو با های و هوی و کل زدن می فرستن تو اتاق.
دختربچه می بینه که 
مادر و خواهرهای داماد گوش چسبوندن به در.
صدای آخ و اوخ و ناله و گریه دختر خاله از تو اتاق شنیده می شه.
دختربچه فکر می کنه اون مرد دختر خاله اش رو داره می کشه.
یهو بازی و شادی از سرش می پره، جاش رو دلشوره و نگرانی می گیره.
با التماس به پدرش می گه:
بابا اون مرده داره دختر خاله رو می کشه.
پدر اما جوابی نمی ده
.
دست دختربچه رو می گیره و دورش می کنه.
دختربچه اما اصرار می کنه .... با درماندگی .

چرا هیچ کس به فکر دختر خاله نیست؟
!
صدای گریه ی دختر خاله تو صدای کل کشیدن زن ها محو شده.
شاید پدر صدای گریه ی دختر خاله رو نشنیده
.
شاید هیچکس جز او صدای ناله های دختر خاله رو نشنیده.
به پدر اصرار می کنه.
قسم می خوره که خودش صدای ناله و گریه ی دختر خاله رو شنیده
.
دختر بچه در حال تقلا برای قانع کردن پدرش هست که ناگهان ملافه ای خونی رو در دست مادر داماد می بینه.
ملافه خونی روی هوا دست به دست می شه.
میان هل و کل و نقل و نبات.
داماد از اتاق بیرون میاد.
در حال بستن کمربندش.
دختربچه دیگه مطمئن می شه که مرد دخترخاله اش رو کشته.
پدر اما هچنان بی حرف و پاسخ است.

مغز دختر بچه نمی تونه بین آنچه چشمهاش دیده، گوش هاش شنیده و اعتمادی که تا به امروز به پدرش داشته رابطه ی منطقی برقرار کنه
.
او همچنان نگرانه و سرخورده از پدر
.
تا سال ها ... سال ها بعد که راز کابوس آن شب براش فاش می شه.
و کابوس وحشتناک ده سالگیش تبدیل می شه به حسی از تنفر در جوانیش و خاطره ای باور نکردنی در میان سالیش !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر