جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

خاطرات تعمیرکار : اسانسور و خاکسپاری!

هوای سرد و تیره خیلی با صفا ست ... تمام روز منتظر این لحظه بودم.
لحظه ای که از یه هوای سرد و بارونی و خاکستری برمی گردی خونه ی گرم .
دوشنبه کشیک بودم .
تا ساعت ده شب تو نانت تیره و سرد و بارونی می چرخیدم و اسانسور درست می کردم.
شب ، پنج ساعت بیشتر نخوابیدم ولی آآآآآآآی چسسسسسبید ... ساعت هفت صبح دوباره زدم بیرون تا الان .... الان همون بهشتی هست که می گن.
بیشتر از همه به خاطر رضایت از خودم.
دیشب یه اسانسور ماشین تو یه خونه ی بورژوایی خراب شده بود.
اسانسوره اندازه یک اتاق هست ... خیلی مکانیزمش پیچیده بود من هم نه وقت داشتم و نه جوون و نه اجازه رفتن رو کابین به تنهایی .
خارج از نرم ایمنی بود.
بالاجبار خوابوندمش ... در حالیکه برای دو طبقه ی زیرین تنها راه خروج ماشین هاشون بود.
نصف شب زنگ زدن که یه خانمی اصرار داره ماشینش رو فردا صبح قبل از ساعت نه ببره بیرون .
گفتم متاسفم ولی کاری از دست من تنها بر نمیاد.
گوشی رو دادن خانمه ... گفت فردا مراسم خاکسپاری پدرم هست و من واقعا به ماشینم احتیاج دارم.
از کله ی صبح ساعت 7 شروع کردم به تماس گرفتن با همکارهام ... همه این روزها به شدت درگیرن.
مجبور شدم زنگ بزنم تکنسین ارشد.
خدا خیرش بده ... با کریستوف رفت و کار خانمه رو راه انداختن .
من موقعی رسیدم که خانمه داشت از پارکینگ خارج می شد .
وقتی دیدم نگه داشت و ازم تشکر کرد در حالیکه من واقعا کاری نکرده بودم .. لوران و کریستوف طفلی رفته بودن رو سقف اسانسور و در رو براش باز کرده بودن.
گفتم تسلیت می گم .
من به مراسم خاکسپاری پدرم نرسیدم برای همین کاملا مورد اضطراری شما رو درک می کنم.
از همکارهام تشکر کردم .... لوران گفت :
این چیزیه که تو اکیپ نیاز داشتیم .
گمونم درست می گه ... کاری که فقط متکی به مفاد قرارداد و پول باشه دیده نمی شه ، محترم و معتمد نمی شه.
ماده رو معنا ست که بارور می شه .
من نمی دونم که ایا معنا به خودی خود وجود داره یا نه فقط می دونم حتی اگر معنا هم محصول ذهن انسان هست باید خلقش کرد .
از این وجه دغدغه ی من اثبات وجود یا عدم وجود خدا نیست بلکه افرینش خدایی ست انسانی ... خدایی که رابطه های انسانی رو تقویت و مستحکم کنه.

۱۳۹۸ آبان ۴, شنبه

خاطرات تعمیرکار - اعتیاد

دروم دیوانه مروم ... کک به تنبونم افتاده برم یواشکی اسانسوره رو درست کنم.
دیروز اخر وقت بود رئیسم زنگ زد که ساعت کاری تمومه برو خونه بقیه اش واس دوشنبه!
شتر رو پوست کنده بودم به دمش رسیده بود . گفت :
نه ! نه ! نه! ... کار تعطیل ، خونه!
موریانه افتاده به مغزم داره مخم رو می جوه ... عینهو بچه ای می مونم که گرم بازی اومدن و اسباب بازیش رو ازش گرفتن و بهش می گن :
جیش ، بوس ، لالا تا دوشنبه!
تازه متوجه شدم که چقدر « کار » اعتیاد آوره ... از نوع خیلی سخت و وخیمش ... عینهو هدی که روی تراک خش افتاده گیر کرده ، مغزم قفل اسانسوره شده ... این یه شکنجه است.
یا اسباب بازی دست بچه ندین پدر جان یا دادین ازش نگیرین دیگه .... ای خداااااا مو اسانسوروم ر ِ موخوام!

خاطرات تعمیرکار - با یه خورده چاشنی غرغر

دیروز همکارم تو جلسه از شدت فشار کار و استرس مقابل چشم همه زد زیر گریه.
نه اشتباه نکنید! زن نیست .
یه مرد جوان قوی هیکل هست.
آخر هفته کشیک بوده.
کشیک های آخر هفته بیشتر شبیه رفتن رو میدون مین هست.
سه روز تمام وقت باید اماده بود.
تمام مدت، جمعه ، شنبه ، یک شنبه، بی وقفه براش گزارش خرابی اومده.
یک شنبه به من هم زنگ زد ... اختیاج به کمک داشت ... رفتم و از نزدیک قیافه پریشونش رو دیدم.
همون موقع که رفتم بهش کمک کنم دیدم دوباره گوشیش اژیر کشید برای یه خرابی دیگه.
صبح دوشنبه داغون اومد تو جلسه گزارش کارش رو بده .
وقتی به آسانسور آخر رسید زد زیر گریه.
یه اسانسور تو یه مجتمع داغون بین طبقات بلوکه شده بوده.
9 نفر توش بودن. کابین سنگین بوده . کلید موتور خونه رو پیدا نمی کرده . بعد نیم ساعت اینور اونور زنگ زدن کلید رو که پیدا کرده به خاطر سنگینی کابین نمی تونسته کابین رو به فاصله ی مجاز برای باز کردن در برسونه.
از اون طرف هم این نه نفر مدام مشت می زدن به در و پیکر کابین و بهش داد و بیداد می کردن که داری چه غلطی می کنی.
طفلی نفسش می بره تا بالاخره کابین رو جا به جا می کنه و در رو باز.
9 نفر سیاه پوست بودن .
تو حاشیه بگم:
« لطفا کسی اینجا به من گیر نده چرا به رنگ پوست شون اشاره می کنم.
همکارم به این موضوع اشاره کرد ...موقع تعریف کردن گفت 9 نفر سیاه آفریقایی.
از همه ی عزیزان سوپر روشنفکر معتقد به ارزش های سوپرنئو انسانی که روی کاناپه لم می دن ، چای می نوشند و پای برنامه های سوپر انسانی شبکه های فارسی زبان به کسره ، فتحه حرف زدن مردم به عنوان مصادیق نژاد پرستی ایرانیان گیر می دن و عه و تف می کنن تقاضا می کنم واقعیتی ساده رو فراموش نکنند:
میان حرف های شیک انسانی با زندگی واقعی در میان انسان ها ی متفاوت و متنوع ، تفاوت بسیار است.
هم اینجا هم یادآور بشم تا پیش از آمدن به فرانسه خودم یکی از همون ژانر جهان وطن ِ کاناپه نشین ، چای خور اهل مطالعه ی ارزش ها و حقوق انسانی بودم.
اینو گفتم تا به کسی برنخوره.»
خلاصه در رو که باز می کنه یکی شون بهش حمله می کنه و موبایل کارش رو می گیره و شروع می کنه به فحش دادن به رئیس که پشت خط بوده.
چنان فشار عصبی به این پسر اومده بود که دوشنبه مقابل همه با چشمان پر اشک منفجر شد.
امید که اشک های چشمش پیامی روشن بشه برای مدیران ارشد شرکت که چنین قرارداد خطرناکی رو بستن . پولش کلونه ولی خوب از پولش چیزی به اکیپ تکنسین ها نمیرسه جز استرس بیشتر و خطر جانی .
آخه شرکت مون یه قرار داد بزرگ جدید بسته که هیچ شرکت دیگه ای جرات نزدیک شدن بهش رو هم نداشت. مصداق تمام و کمالی از لقمه گنده تر از دهان برداشتن.
لقمه اش تو دهان مدیران فروش و خطر جانیش تو پاچه پرسنل تکنسین.
120 آسانسور در مجتمع های مهاجر نشین که وارد شدن بهشون دل شیر می خواد.
یهو از تو خیابونای نانت احساس می کنی وارد یه دنیای دیگه شدی.
وارد مجتمع که می شی بوی ادرار و آشغال می زنه بهت.
داخل اسانسورها پر از ته سیگار و حتی آمپول تزریق.
چاله های آسانسو عملا تبدیل به زباله دانی شدن.
آسانسورها داغون هستن و گاهی روزی دوبار می افتن به خرابی.
بس که باهشون بدرفتاری می شه ... البته قدیمی و زهوار در رفته هم هستن.
بالاخره مجتمع های دولتی هستن دیگه.
یادمه یه بار رفتم روی یه اسانسور تو یکی از همین محله ها دیدم همکارم دیروز اونجا بوده و نوشته سلول ها در اثر ادرار تخریب شدن.
یعنی حیرون مونده بودم چه جور ادمی تونسته اینکار رو بکنه .
برای ادرار روی سلول باید اسانسور تو یه طبقه متوقف بشه ، درش کاملا باز بشه ، بعد اون شیر پاک خورده دقیقا مقابل در اسانسور بایسته ، خشتکش رو بکشه پایین و همچین میلیمتری سر لوله و فشار رو تنظیم کنه تا ادرارش بخوره به سلول!
واقعا حیرونم با چه انگیزه یا روحیه ای کسی می تونه تا این حد از محل زندگیش منزجر و متنفر باشه که با دست خودش هی تخریبش کنه.
حتما علل مختلفی هست ... فقر، تفاوت طبقانی ، احساس تبعیض و ...
نمی دونم و در موردش اظهار نظر نمی کنم تنها چیزی رو که مشاهده می کنم براتون روایت می کنم.
چیزی که من در این مجتمع ها می بینم اینه:
توده ای از خشم ، تنفر و خشونت تلنبار شده.
این مجتمع ها در دل شهر نانت هستن ... کنار خونه های به قول خودمون باکلاس و برژوایی.
اومدین فرانسه از دیدن ماشین های شیشه شکسته و آتیش گرفته تعجب نکنین .... قسمتی از فوران خشم ِ فقر در همین مجتمع ها هست روی ثروت و فاصله طبقاتی.
تا حالا سه بار گذارم به آسانسورهای این مجتمع ها افتاده ... اعتراف می کنم که می ترسم!
اولش فکر نمی کردم تا این حد حاد باشه .
فکر می کردم همکارهام یه خورده دارن اغراق می کنن ولی خوب بدتر از اونی هست که شنیدم.
دیشب من کشیک بودم ... ساعت 10 شب عینهو جنگزده ها برگشتم خونه .
البته اتفاق بدی نیفتاد ولی گزارش خرابی ها فراتر از توان بدنی من بود.
یعنی تو گویی این روزها و شب ها زندگی استقامت تن و روانم رو به چالش کشیده.
این قابل توجه اون عزیزانی که یه عکس پروفایل و یه شهر محل زندگی از ما تو فیس بوک مون دیدن و بابت چندتا کامنت که به مزاق شون خوش نیومده بود اومدن کنار فحش و اتهام هی گفتن رفتی فرانسه پول مزدوری می گیری و خوش گذرونی می کنی و از درد مردم ایران بی خبری .
عزیزی که بهم گفتی من تو فرانسه پول مزدوری می گیرم و خوش گذرونی می کنم و درد تو کارگر ساکن تهرون رو نمی فهمم ، قسم می خورم شما حتی یک روز هم نمی تونی شرایط کاری من رو تحمل کنی .
ولی هنوز هم حرف من رو باور نمی کنی ، البته حق داری چه خودم تا وقتی ساکن ایران بودم عینهو خود تو فکر می کردم ... بس که مغزم بمبارون صدای آمریکا و بی بی سی و آخرین آمار و نظر سنجی ها و شاخص های خوشبختی و خوشحالی در تورنتو و پاریس و سوئد و آمریکا و دانمارک شده بود.
حالا لطفا پیش از اون که در اثر عصبانیت از درد شکسته شدن اوهامت درباره میزان بدبختی در ایران و میزان خوشبختی در غرب باز به من اتهام مزدوری و دروغگویی بزنی اینبار به سئوالی فکر کن:
آیا مگر من دیوانه ام که میام جلو چشم همه اینطور خود ِگذشته و خود ِامروزم رو می ریزم رو دایره؟
نه قربونت بشم من خیلی ساده فقط دوست ندارم اتفاقی که برای من افتاد برای دیگری هم بیفته ... چه اتفاقی ؟
خرج کردن احساس خشم و همدلی ، عشق و نفرت برای اوهام رسانه ای.

خاطرات تعمیرکار - سرکاری ها

دیروز کشیک بودم.
ساعت از هشت شب که می گذره دیگه خیالم راحت می شه.
از هشت شب به بعد دیگه تعمیر نمی فرستن فقط اگه کسی تو کابین گیر کرده باشه تماس می گیرن و خوب باید برم.
خسته و تیکه ولو شده بودم جلو تلویزیون ، چشام تازه گرم شده بود که یهو ساعت حدود دوازده شب زنگ زدن سه نفر تو کابین گیر کردن.
کجا ؟
اون ور نانت
آقا ما تخت گاز رفتیم خودمون رو رسوندیم.
یه وقت دیدیم چار تا جوون مست کنار آسانسور ولو افتادن به عربده های مستانه .
تا منو دیدن فکر کردن پلیس هستم.
پریدن از جا در برن.
گفتم من پلیس نیستم واس آسانسور اومدم.
اینو گفتم شیر شدن.
حالا با چار تا جوون مست چه جوری واقعا می شه مکالمه حرفه ای داشت و فیش های اداری رو پر کرد!
جرات کردم ازشون پرسیدم آیا تو آسانسور بلوکه شده بودین؟
با خونسردی گفتن نه
گفتم به من گزارش دادن شما تو آسانسور گیر کردین ولی به نظر مشکلی نیست.
با کمال پررویی گفتن
نه می خواستیم تست کنیم این سرویس تلفنی تون درست کار می کنه.
بعدش هم زدن زیر خنده
گفتم باشه مشکلی نیست الان تست رو همراه با پلیس تموم می کنیم.
آقا اینو گفتم یهو زدن به چاک.
من موندم و یه آسانسور با بطری های ودکا و ویسکی.
عکس گرفتم فردا با یه فاکتور بالا بلند بفرستم واس سندیکا
یه همچین ماجراهایی داریم 
ولی خوب خدایی راه برگشت خیلی باحال بود ... جاده خلوت و هوای خنک و البته که موسیقی 

خاطرات تعمیرکار - بزرگ مرد کوچک

زنگ زدن یه بچه تو کابین بلوکه شده.
یعنی همین که گفتن بچه، ادرنالین خونم آور دوز شد.
حالا کجا ؟
مرکز شهر
من کجا ؟
حومه شهر.
عینهو دله دیوانه ها به خدا جاده ۳۰ دقیقه ای رو بیست دقیقه ای گاز دادم.
رسیدم دیدم پدرش بیرون ساختمون منتظره و مادر و دو تا برادر بزرگترش کنار اسانسور.
مسافر گرونوبل بودن.
بنده خداها حاضر شده بودن که بزنن به جاده و برگردن خونه شون که آسانسور خراب شده بود و بچه توش مونده بود.
عینهو دوش عرق ریختم تا بالاخره رفتم رو کابین و در آسانسور رو باز کردم.
خدای من،
اون لحظه که در باز می شه اغلب یکی از زیباترین برخوردهای انسانی هست.
از رو کابین بهش گفتم:
آقای جوان از در دور بایست و تا من نگفتم از کابین خارج نشو.
با صدای کودکانه اما خیلی جنتل و باوقار گفت:
بله خانم.
وقتی اومد بیرون بهش گفتم سلام آقای جوان. مرسی برای خویشتنداری تون.
گفت مرسی از شما خانم.
ازش پرسیدم چی اتفاقی افتاد.
بین خودمون می مونه، آیا تو کابین بالا پایین پریدی؟
که ای کاش چنین سوال احمقانه ای رو از چنین بزرگ مرد کم سن و سال نپرسیده بودم.
گفت نه خاتم
من تو کابین منتظر مادرم بودم.
در هی بسته می شد من دکمه باز کردن در رو می زدم.
آخرش بعد از چندبار باز و بسته شدن در دیگه باز نشد.
گفتم باشه حالا من چک می کنم.
کلی تشکر کردن .
جنتلمن نوجوان هم خیلی شیک و با وقار اومد باهم دست داد و بهم خسته نباشید گفت.
یعنی اون وقار و کلاسش منو ویران کرد.
درسته کارم خیلی سخته ولی خدایی صحنه های نابی توش اتفاق می افته.
رفتم رو کابین، اپراتور در رو چک کنم دیدم کابل ها و کارت ها همینطور عینهو روده سگ ولو شدن.
موندم به خدا چه کار کنم.
از یه طرف می گن نباید آسانسور رو بخوابونید، از یه طرف دیگه اینایی که من می بینم آسانسور نیستن، روده سگ هستن.
هی لیست می دم که باید این قسمت ها نوسازی بشه.
دریغ از یه قرون پول که از دست اصناف ساختمانی واس نوسازی آسانسور بچکه.
بعد میام تو پارکینگ ها می بینم همه ماشین ها پورشه و ب ام و و فراری.
یعنی من توش موندم چطور مردم واس ماشین و داخل خونه شون اینطور هزینه می کنن ولی برای آسانسور که با وقت و آسایش و جون شون در ارتباطه آب از دست شون نمی چکه.

خاطرات تعمیرکار - هزار شهر تو یه شهر!

کابین آسانسورها ، مخصوصا تو مجتمع های بزرگ مسکونی، یه پا مرکز تبادل اطلاعات و اخبار و روابط عمومی هستن ... حتی در مواردی کاربرد ارسال پیام های عاشقانه هم مشاهده شده.
از گذاشتن عکس معذورم ولی یه مجتمع دارم، هر بار می رم برای سرویس آسانسورشون می بینم یه ملنگی رو کارتم برام قلب و اشک و اینا نقاشی کرده.
امروز با چند روز تاخیر رفتم دیدم رو کارتم باز عکس قلب کشیده و نوشته:
کجایی ؟ چرا دیر کردی!
یعنی پاره شده بودم از خنده.
اما از همه خنده دارترش این نامه بلند بالا بود که تو کابین آسانسور یک مجتمع دیگه دیدم.
ظاهرا یه شیر پاک خورده ای تو مجتمع هست که تا زور به دلش میاد راحت کمربند عفافش رو باز می کنه و تو راهرو و فضای سبز و اینا کود ریزی می کنه.
نگارنده نامه با حفظ فرمول های مودبانه نگارش
ضمن عرض سلام و احترام خطاب به آن عزیز اسهال نوشته،
شما که مثل سگ همه جا می ذاری ازت درخواست می شه کثافتت رو پاک کنی وگرنه ببینمت با همون کفشم که با کثافتت کثیف شده می ذارم تو ماتحتت .
یعنی یکی از جالب ترین قسمت های کارم همین مواجه شدن و مراوده با طبقات مختلف اجتماعی هست.
همه مشتری هام ساکن یه شهر هستن ولی خدای من تفاوت های شخصیتی ، طبقاتی و نوع مراوده های مردم همین یه شهر مثل این می مونه که از این خیابون تا اون خیابون وارد یه سیاره دیگه شدم.
می دونین
تو شهرهای بزرگ امروزی، هزار شهر رو می تونید تو یه شهر پیدا کنید.
فاصله این هزار شهر هم فقط از این کوچه تا اون کوچه!

خاطرات تعمیرکار - بلوند ِ برنزه ی صدا مخملی!

پراسترس ترین قسمت کارم وقتی هست که کسی تو کابین هست و آسانسور خراب می شه.
ماکزیمم ۴۵ دقیقه فرصت دارم خودم رو برسونم و از تو کابین درشون بیارم.
یعنی انرژی روانی ازم می گیره که نگو و نپرس.
البته گاهی هم انرژی کیهانی و ملکوتی برمی گردونه که خدا نصیب همه ی عزیزان کنه.
یه نمونه اش رو می گم ، متوجه می شید چرا علی رغم این همه فشار روانی اینقدر این کار جذاب و دوست داشتنی هست.
گوشیت آژیر می کشه که یکی تو کابین گیر کرده.
تو هوای شرجی، زیر ذق آفتاب خودت رو مث دله دیوانه ها از اینور شهر می رسونی اون ور شهر.
می رسی به آسانسور.
اعلام حضور می کنی ...به آدم داخل کابین اطمینان و آرامش می دی که به زودی درش میاری، این در حالیه که خودت داری مثل سیر وسرکه می جوشی و نگران هستی که با چه مدل آسانسور ی روبه رو هستی.
خلاصه به هر بدبختی هست می پری رو سقف کابین و در و باز می کنی ... در که باز می شه ای خدااااا
بلوند باشه ، برنزه باشه ، کشیده باشه ، صداش هم عینهو مخمل باشه.
تازه اون آخرش هم به جای خداحافظی با یه لبخند ویرانگر بگه :
به امید دیدار

خاطرات تعمیرکار - خانه سالمندان

تعریف کنم واستون بامزه است.
دیشب کشیک بودم.
ساعت نه شب بهم زنگ زدن که آسانسور یه خانه سالمندان خراب شده.
پا شدم رفتم.
ظاهرا هیچکس جز خانم پرستار کشیک اون وقت شب بیدار نبود.
اومد آسانسور رو بهم نشون داد و درباره کد درها توضیح داد و رفت.
گفت وقتی کارتون تموم شد باهم تماس بگیرین .
خلاصه من موندم یه آسانسور خراب و یه ساختمون ساکت و نیمه تاریک و هزار تو که هر درش یه کد داشت.
کدها بالای درها کوچولو نوشته شده بود.
دیدنشون سخت بود.
بدتر از همه اینکه خانمه بهم گفت اینجا افرادی بستری هستند که قدری اختلال حواس دارن برای همین کدها وارونه برنامه ریزی شدن تا کسی نتونه از ساختمون خارج بشه.
موتور خونه آسانسور رو پشت بوم بود.
باید می رفتم طبقه سوم تا به در پشت بام برسم.
عینهو قصه ی نمکی، هزار در رو در اون هزار توی غریب و وهم الود رد کردم.
طبقه سوم داشتم دنبال در می گشتم که یهو چراغ ها روشن شد و چهارنفر آدم مسن اومدن دورم.
سه آقا و یه خانم.
خانمه تا منو دید گفت کی هستی اینقدر سر و صدا می کنی؟
یاد هشدار همکارم افتادم که گفته بود تو خونه سالمندان همیشه یه طبقه برای نگهداری افراد آلزایمری هست.
هرگز با هشون بحث نکن و فقط سرت به کار خودت باشه.
خیلی جدی و یه خورده خشن به خانمه گفتم برای آسانسور اومدم.
بفرمائید تو اتاقتون و نگران نباشید.
اینو گفتم خانمه جلدی رفت تو اتاقش و لباس هاش رو عوض کرد.
با کیف و کفش قرمز ناناز جیگری برگشت که الا و به الله من باس سوار اسانسور بشم برم طبقه پایین ، تاکسی منتظرمه!
ما رو بگی ... ای خدا با اینا چه کار کنم.
اون سه تا آقاها هم اومدن وارد ماجرا.
یکی شون با پیژامه بود و هیچی نمی گفت.
دهنش نیمه باز بود و فقط نگاه می کرد.
از اون دوتا دیگه یکی شون یه شومیز گل مگلی پوشیده بود و یه صلیب پلاستیکی آبی انداخته بود گردنش .
خیلی جدی اومد جلو و گفت خانم من پزشک اینا هستم.
این آقا دستشویی داره باید همین الان بره طبقه پایین.
شما نگران نباشید ، من همراهیش می کنم.
در رو باز کنید لطفا.
اینقدر جدی گفت که یه لحظه باورم شد شاید واقعا دکتر بخش باشه اما خیلی زود متوجه شدم نه بابا از اون بلا بلا ها ست.
شاید آلزایمر داره ولی خیلی رند و شیطونه.
تا اینو گفت،
خانمه هم نظرش در مورد تاکسی عوض شد و گفت اره من هم دستشویی دارم همین الان باید برم طبقه پایین.
اینجا بود که آقای دکتر گروه خودش رو لو داد.
به خانمه گفت شما برو از پنجره اتاقت جیش کن بیرون.
من و ژان میشل می خوایم بریم یه دوری بزنیم.
هیچی بحث شون بالا گرفت.
خانمه گفت میشه اینقدر وقیح نباشی!
آقا دکتر رو کرد به اون دوتا آقای دیگه و گفت،
عه شماها بگین من حرف زشت زدم!
بساطی شده بود.
مونده بودم چه کار کنم
وسط بحث و جدل اینا در آسانسور رو باز کرده بودم یه چک کنم.
دیدم آقای دکتر رفته سر کیف ابزارم
یهو از دکتر تبدیل شد به متخصص آسانسور.
گفت خانم نگران نباش من کارم آسانسور.
فقط ابزار ندارم.
احتیاج به کمک داشتین من اینجام.
کار کردن با خانم ها همیشه شوق انگیزه!
راستی که چقدر زیبا و دلپذیر ه دیدن خانم هایی که کار فنی می کنن.
یعنی مونده بودم چی خاکی به سرم کنم با این بساط.
در آسانسور رو بستم و کاسه کوزه ه ام رو جمع کردم و از هزار در کد دار وارونه برگشتم طبقه پایین و به خانم پرستار زنگ زدم که لطفا همراه من بیایید .
طبقه سوم چندنفری بیدارن و میان اطراف آسانسور، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
هیچی خانم پرستار اومد به سه شماره همه رو جیش ، بوس لا لا داد و درهای اتاق هاشون رو بست و رفت.
من موندم و آسانسور و پشت بام و آسمون اون وقت شب.
میون کنتکتورها و مدارها یه بخشی از ذهنم درگیر مدار هستی آدمیزاد شده بود.
مدار بازگشت به کودکی در سالمندی.
هستی آدمیزاد مدار ساده ای داره ... مدار ساده ای که با پیچیدگی پر شده ... پر می شه ... تکمیل می شه ... یا شاید بهتره گفت تمام می شه.

۱۳۹۸ مهر ۲۸, یکشنبه

خاطرات تعمیرکار - مساوات حقوق زن و مرد ، مساوات شرایط زن و مرد؟

تعریف کنم واستون اگه دوست داشتین و حال و حوصله نظر بدین.
ظهرهای جمعه معمولا با همکارها ناهار می خوریم.
یه فرصت کوتاه اما دوستانه برای تبادل اتفاقات و تجربه های طول هفته .
این هفته حرف ها اکثرا روی همین قرار داد جدید و مشاهدات سختی بود که همه مون تو محله های داغون داشتیم.
حرف ها رو که گوش می کردم تازه متوجه شدم هنوز محله های داغون تر هم هست که گذار من بهشون نیفتاده.
یکی از همکارها که مسن تر هست بهم گفت :
صبا، با رئیس صحبت کن تو رو به ادرس های فلان و فلان و فلان نفرستن ... خیلی خطرناک هستن.
اینو که گفت شر به پا شد.
دو تای دیگه که جوون تر هستن بهش توپیدن که این حرفا چیه! ... برای چی نفرستنش .
گفت واس اینکه برای یه زن خطرناکه بره همچین جاهایی.
گفتن: زن و مرد نداره ... خطر واس همه هست.
گفت : آخه یه زن تو همچین محیط های اسیب پذیرتر هست.
بهش توپیدن که زن ها حالا همه جودو و کاراته بلدن.
مساوات حقوق زن و مرد ، مساوات شرایط زن و مرد.
( فکر کنم هردوشون بدجوری از خانم ها شون فن کاراته و جودو خوردن!  چون گاه گاهی پشت سر خانم هاشون بدجوری صفحه می ذارن ).
اون هم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت .
من هم هیچی نگفتم.
واقعیت اینه که فشار کاری که روم هست بیشتر از اینکه از محیط باشه از ساعت کاری هست .... روزهایی که کشیک هستم پیش اومده که در بیست و چهار ساعت فقط دو ساعت تونستم بخوابم.
گرچه محیط محله های گنگ هم از نظر عصبی روم فشار میاره اما تا حالا احساس خطر خاصی نکردم حتی به نظرم می رسه یه خورده رفتارها با من بهتر و اروم تر هست .
حداقل بهم فحش ندادن در صورتیکه پیش اومده به همکارهای مرد فحش هم می دن.
تصور کنین ،
بنده خدا رفته اسانسور رو واسشون درست کنه، دوره اش کردن و بهش فحش دادن!
مدام تو شرکت رعایت موارد ایمنی رو بهمون گوشزد می کنن.
تو جلسه دوشنبه می خوام رک و پوست کنده به عزیزان پشت میز نشین بگم:
مشکل نه رعایت موارد ایمنی بلکه شرایط کاری فاقد ایمنی هست.
ساعت کاری دیوانه وار .... انتظار کار کردن بدون وقفه و استراحت در روزهای کشیک.
چیزی که باعث حادثه می شه ، پیش از هر چیز خستگی و استرس هست ، نه پوشیدن کلاه ایمنی و عینک محافظ.
می دونین ،
مثل جوک می مونه که بیست و چهار ساعت تو رو در شرایط استرس زا ، بدون خواب و استراحت قرار بدن و بعد هی از رعایت ایمنی حرف بزنن.
حالا بگذریم .
قصدم چیز دیگه ای بود. این جمله :
« مساوات حقوق زن و مرد ، مساوات شرایط زن و مرد. »
دوست داشتین نظر خودتون رو در مورد این جمله بگین ... نظر خودم رو نمی گم .
چون تو همون مصراع اولش نه مساواتی وجود داره و نه عدالتی .
حقوق من مساوی با حقوق همکار مردی هست که روزی چند بار بهم زنگ می زنه برای کمک فنی ... حقوقم مساوی با همکار مردی هست که طبق گزارش ها و امار راندمان کاری، یک ششم کار من هم کیفیت فنی نداره.
خرابکاری نکنه ، تعمیر اسانسور پیشکش!

خاطرات تعمیرکار

تعریف کنم واستون .
گزارش خرابی دادن تو یکی از همون مجتمع های گانگستری.
رفتم دیدم خبری نیست ... هر دو تا اسانسور بدون مشکل بودن ... چهارده طبقه.
داشتم می رفتم موتورخونه رو چک کنم که یهو زنگ زدن کجایی ... یه نفر تو اسانسور گیر کرده.
گفتم در محل هستم .... اسانسورها ظاهرا مشکلی ندارن .
گفتن همین الان بهمون زنگ زدن که یکی تو اون یکی دیگه اسانسور گیر کرده.
ما رو بگی بین چهارده طبقه مثل گربه گیج بروبالا بیا پایین که چی شد ... اصلن کابین تو کدوم طبقه هست.
به یه بدبختی طبقه رو پیدا کردم و بنده خدا رو اوردم بیرون.
اما گیج می زدم که چی شده به همین دو دقیقه یهو هر دو اسانسور مردن.
می خواستم برم موتورخونه رو چک کنم ... همکارم گفته بود کلید موتورخونه تو چاله به یه سیم اویزون هست .... در رو باز کردم کلید رو بردارم چشتون روز بد نبینه .
سرتون رو درد نیارم ... تهش رو بگم .... عزیزان مواد فروش از چاله ی اسانسور به عنوان مغازه رد و بدل مواد استفاده می کنن.
وقتی می خوان مواد رو جا به جا کنن برق رو قطع می کنن و می رن تو چاله جنس هاشون رو می ذارن یا بر می دارن با یه کارهای دیگه.
به موی دماغ شون هم نیست الان که دارن برق رو قطع می کنن کسی نو اسانسور هست ، نیست ... کار خودشون رو می کنن.
یعنی یه چیزی می گم ، یه چیزی می شنوین.
از چیزهایی که تو این چاله ها دیدم.
مواد و سوییچ ماشین های دزدی قسمت تمیز کارشون هست .... ظاهرا عزیزان، کاسبی شون فقط محدود به مواد نیست .... چاله رو کردن روسپی خونه ... کاندوم مصرف شده و نوار بهداشتی و گند و کثافته که ریختن .
هیچی دیگه در رو بستم ، شتر دیدی، ندیدی.
رفتم یه طبقه دیگه زنگ بزنم رئیسم دیدم بوی حشیشه که پیچیده ... عینهو این بارهای خیط و خفن ، دم و دستگاه بسته بندی حشیش داشتن.
دو تا جوون داغون چشم قرمز اومدن طرفم که چی می خوای اینجا ؟
گفتم واس اسانسور اومدم.
رسما ازم بازجویی کردن .
این چیه دستت ، با اون چیکار می کنی ؟ چند وقت یه بار قراره بیای؟
آخرش بهم گفتن دیگه این طبقه نیا ... برین طبقه های دیگه برای چک کردن اسانسور.
من هم خیلی مودبانه ازشون عذرخواهی کردم و براشون روز خوبی ارزو کردم و فلنگو بستم.
یه همچین چیزهایی این روزها دارم می بینم که به خواب شبم هم ندیده بودم.
ما که فلنگ رو بستیم و زدیم بیرون اما دلم واس اون زن و بچه و ادم هایی می سوزه که ساکن این مجتمع ها هستن ... باس بسوزن و با کاسبی الوات مجتمع کنار بیان.

خُنتُمه

خُنتُمه شنیدین؟
یعنی من تازه ابعاد این کلمه رو دارم درک می کنم.
معنیش رو می دونستم اما ابعادش رو درک نکرده بودم تا به امروز و به لطف المشنگه ای که این انگلیس راه انداخته سر برگزیت.
خُنتُمه یعنی کسی که همه جور امتیاز از عالم و ادم می خواد بدون پرداخت هیچ بهایی ... آخرش هم باز از همه طلبکاره.
یعنی به خدا من به عمرم خنتمه تر از این سیاست خارجی انگلیس ندیدم.
همه جور امتیاز می خوان بدون پرداخت هیچ بهایی ... البته حق این اروپایی که من می بینم همچین موجودی به نام انگلیس هم هست .... هی بچلونن همدیگه رو.
خنتمه های از خودراضی.

خاطرات کشیک

دیروز کشیک بودم.
ساعت از هشت شب که می گذره دیگه خیالم راحت می شه.
از هشت شب به بعد دیگه تعمیر نمی فرستن فقط اگه کسی تو کابین گیر کرده باشه تماس می گیرن و خوب باید برم.
خسته و تیکه ولو شده بودم جلو تلویزیون ، چشام تازه گرم شده بود که یهو ساعت حدود دوازده شب زنگ زدن سه نفر تو کابین گیر کردن.
کجا ؟
اون ور نانت
آقا ما تخت گاز رفتیم خودمون رو رسوندیم.
یه وقت دیدیم چار تا جوون مست کنار آسانسور ولو افتادن به عربده های مستانه .
تا منو دیدن فکر کردن پلیس هستم.
پریدن از جا در برن.
گفتم من پلیس نیستم واس آسانسور اومدم.
اینو گفتم شیر شدن.
حالا با چار تا جوون مست چه جوری واقعا می شه مکالمه حرفه ای داشت و فیش های اداری رو پر کرد!
جرات کردم ازشون پرسیدم آیا تو آسانسور بلوکه شده بودین؟
با خونسردی گفتن نه
گفتم به من گزارش دادن شما تو آسانسور گیر کردین ولی به نظر مشکلی نیست.
با کمال پررویی گفتن
نه می خواستیم تست کنیم این سرویس تلفنی تون درست کار می کنه.
بعدش هم زدن زیر خنده
گفتم باشه مشکلی نیست الان تست رو همراه با پلیس تموم می کنیم.
آقا اینو گفتم یهو زدن به چاک.
من موندم و یه آسانسور با بطری های ودکا و ویسکی.
عکس گرفتم فردا با یه فاکتور بالا بلند بفرستم واس سندیکا
یه همچین ماجراهایی داریم 
ولی خوب خدایی راه برگشت خیلی باحال بود ... جاده خلوت و هوای خنک و البته که موسیقی 

مادام محله

تعریف کنم و استون بامزه است.
امروز رفته بودم سر یه آسانسور کفشک هاش رو تعمیر کنم.
یه خانم مسنی با صندلیش اومد و گفت:
ناراحت نمی شین من اینجا بشینم تماشا کنم؟
گفتم : نه خواهش می کنم.
معلوم بود بنده خدا تنها ست و دنبال یه هم صحبت می گرده.
یواش یواش سر صحبت رو باز کرد که:
خوبه این روزها زن ها از این کارها هم می کنن.
کارتون به نظر جالب میاد.
گفتم جالب هست ولی استرس زیادی هم داره.
پرسید: چه استرسی؟
گفتم مثلا وقتی کسی تو آسانسور گیر می کنه یا شب هایی که کشیک هستم.
گاهی نیمه شب هم باید بزنم برم سرکار
پرسید : اقاتون چی؟ مشکلی نداره با نصف شب کار کردن شما.
گفتم آقا نداریم.
یه چند لحظه سکوت کرد و گفت
چه بد ... حیف شما ست!
شعر باب مارلی رو یه کوچولو دخل و تصرف کردم و گفتم:
بدون مرد، بدون اشک!
دوباره گفت ای نه ... حیفه ... آدم باس یکی رو داشته باشه.
بعد درست مثل یه مادر بزرگ مهربون که فکر عاقبت به خیری نوه اش هست گفت
یه جوون آمریکایی طبقه سوم زندگی می کنه اون هم مثل شما تک و تنها ست.
یه نگاه نگاه کردم و به یه لبخند بسنده
چی بگم آخه.
دید هیچی نمی گم پرسید
این لهجه شما هم معلومه از فرانسه نیست.
دوباره فقط لبخند زدم.
دیدم بنده خدا روش نمی شه بپرسه اما معلومه قفل کرده که از کجا میام.
با خودم فکر کردم چه کار یه مردم رو رو هوا نگه دارم.
خودم گفتم ایرانی هستم.
چشماش گرد شد و گفت
اوه نه ... ایرانی با آمریکایی یه خورده پیچیده است.
یعنی منفجر شدم از خنده ... بیشتر از حالت بیانش.
هیچی نگفتم.
آخرش خودش گفت
حالا جوون غیر آمریکایی تنها هم زیاده.
ما رو بگی ... ای خدا چی بگم آخه.
آخرش فکر کردم چه کار یه بنده خدا ناراحته خوب.
یه چیز بگم از ناراحتی و نگرانی در بیاد.
گفتم چشم حالا یه جوون تنهای غیر آمریکایی پیدا می کنم.
موقعی که داشتم اینو می گفتم باب مارلی تو سرم داشت به لهجه مشهدی پوزخند می زد:
خالی نبند یره ... بدون مرد، بدون اشک ...
به باب مارلی مشهدی گفتم
حالا مو یک چیزی گفتوم یره شما برچی، چرا ، جدی گرفتی!

شخصیت شرکت ها ، شخصیت آدم ها

دوره آموزشی شرکت فعلی، برخلاف دوره آموزشی شرکت قبلی، عالی بود.
برنامه ریزی عالی همراه با آموزش دقیق و کاربردی.
هر روزی که تموم شد احساس کردم دیگه آدم قبلی نیستم.
به اندازه یه دوره فوق دیپلم تخصصی الکترونیک مهارت های جدید یاد گرفتم
استادها عالی بودند همراه با تعهد کاری نسبت به پاسخگویی به سوالات.
هر دو دوره در کشور فرانسه بود اما تحت پوشش دو شرکت خارجی، اولی آمریکایی، دومی فنلاندی.
در شرکت آمریکایی تا دلتون بخواد هارت و پورت تبلیغاتی بود و در شرکت فنلاندی تا دلتون بخواد نگاه و روش کاربردی.
شرکت ها درست مثل آدم ها شخصیت های متفاوت دارن که مبتنی بر فلسفه های کاری شون هست.
نه تنها با چشم بلکه با همه وجود تفاوت شخصیتی این دو شرکت رو که در یک زمینه فعال هستن طی این دو سال دیدم.
شخصیت فلسفی شرکت ها به لایه های سازمانی و اجرایشون سرایت می کنه.
در شرکت آمریکایی با اینکه حقوق و مزایای بیشتری داشت روابط بین آدم ها زشت ، زننده، رقابت جویانه و خالی از مفهوم انسانی بود .
احساس برده ای رو داشتم که شرکت با حقوق و مزایای مادی بیشتر نه تنها جسم بلکه روحش رو هم خریده.
در شرکت فنلاندی تازه دارم مفهوم انسانی همکاری، تعهد و شراکت در کار رو تجربه می کنم
البته که با صدای بلند این دو تجربه عجیب و متفاوت رو به اطلاع مدیران ارشد هر دو شرکت رساندم.
برای شرکت آمریکایی نامه نوشتم و مراتب تاسف خودم رو از محیط نمایشی، تهاجمی و غیر انسانیش بیان کردم.
در پایان دوره آموزشی شرکت فنلاندی از تک تک اساتید ، مدیران مرکز اموزش و حتی اکیپ آشپزخونه برای سرویس عالی غذایشون تشکر کردم.
به اساتید م گفتم احساس آدمی رو دارم که به لطف آموزش کاربردی شما از فضای مه آلود مدارهای الکترونیک خارج شده.
احساس دوست داشتنی یادگیری و کسب دانش و مهارتی جدید در فضایی دوستانه ، متعهدانه و کاربردی.
شاید اون نامه اعتراضی و این تشکرهای زبانی هیچ تاثیر و تغییری در فلسفه کاری این دو شرکت ایجاد نکنه اما قویا معتقدم باید، تاکید می کنم، باید به اجزای اجرایی شرکت ها فیدبک داد.
چه نقاط ضعف و چه نقاط مثبت شون.
این تنها ابزار و تنها روزنه های کوچک و قابل دسترس ما هست برای پاسداری از انسانیت در عصر شرکت ها.
در دورانی که شخصیت آدم ها دست کم هشت ساعت در روز تحت تاثیر و اراده شخصیت شرکت ها شون هست، باید مواظب بود در چه شرکتی با چه فلسفه کاری تعهد می دیم.
از شرکت فنلاندیم برای تکنولوژی متعهد به محیط زیست،
برای تعهد به مشتری
و برای آموزش عالی شون متشکر و قدردان هستم.

پدر

همیشه ، همه ی عمر دنبال کار فنی بودم ... کار با ابزار ، آچار .... و حالا شغلم با ابزار و اچار گره خورده.
نه ماشین بلکه اسانسور.
ابزار بهم حس خوب حضور پدرم رو می ده ... پدرم مکانیک بود.
بچه بودم می بردم گاراژش . بین ماشین ها می چرخیدم .
کنار دست بابا بودم همیشه .... می گفت :
آچار 24 !
من هم با کلی حس غرور می رفتم دنبال آچاری که خواسته بود می دادم بهش ... با دست های بزرگ و قویش می گرفت ... شب هم می بردم اغذیه فروشی یا ابمیوه فروشی ... از تماشای غذای خوردن من لذت می برد ... شادی و سرخوشی رو درش می دیدم .
برای من پدرم قوی ترین ، مطمئن ترین ، با احساس ترین و متخصص ترین دست های دنیا رو داشت.
دست هایی که همه چیز رو می تونست درست کنه و دوباره به کار بندازه.
دست هایی که قوی و مطمئن بغلم می کردن.
زمانی که تو برف ها گیر کرده بودیم .. زمانی که من تو استخر در حال غرق شدن بودم .
پدرم مرکز جهان بود برام ... هست ... هنوز .
صبح ها با صدای شعرهاش بیدار می شم وقتی می خونه :
لباس معرفت اندام کس کند زیبا
نه در یمانی و مخمل زیبا ...
و عصرها وقتی می خونه :
سوختم و سوختم و سوختم تا روش عشق تو آموختم
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست خام بودم، پخته شدم، سوختم ...
تمام روز کنارم هست ... حسش می کنم ... تو گویی آچارها حضور پدرم رو مادی و ملموس می کنن ... عطر روغن
پیچ ، مهره ، سیم ، کابل ، مدار ها ... همه جا هست ، همیشه هست ... تو صورت همکارهام پدرم رو می بینم ... حتی توی اینه گاهی صورت اون رو می بینم .
می دونین،
متوجه شدم همه ی عمر می خواستم مثل او باشم ... مثل او شدم .. خود او شدم ... من پدرم شدم!

کوتوله های برانداز

انجمن فرهنگی ایرانیان همایش گذاشتن تو پاریس با عنوان " هنر در تبعید"
شاهین نجفی رو هم آوردن برای معرفی کتابش.
این هم با سبیل درویشی و قیافه چپ کمونیستی و فیلسوف مآبانه اومده کتاب معرفی کنه.
صد رحمت به لات های قداره بند.
سئوال ازش می کنن همچین بهش برمی خوره انگار دارن بهش فحش می دن.
مردک به یک سوال درست جواب نمی ده .
مدام در حال هوچیگری و عربده کشی.
افتخارش اینه که با اسمش میان اروپا کیس پناهندگی می گیرن!
بیچاره اروپا!
یعنی ده دقیقه نگاه کردم حالم بهم خورد از این لات پرمدعا که واس ما شده هنرمند مردمی.
این از همایش فرهنگی شون.
سی نفر آدم نمی تونن هم دیگه رو تحمل کنن اینا می خوان بیان ج ا برانداز کنن و دموکراسی بیارن ایران.
یعنی خوبی این دوره اینه که هرچی ات و اشغال بود تحت عنوان برانداز زد بیرون.
فقط صد افسوس به احساسات معصومانه ی جوانی ما که هدر شد پای منبر این آت و آشغال های پرمدعای لات مسلک.
به واقع مصداق تمام و کمالی از این بیت خواجه ی جان :
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

« سرکوب »

چقدر برای یافتن حقیقت حاضرید هزینه کنید؟
اگه پاسخ براتون روشن نیست، شرکت در بحث های سیاسی رو بهتون توصیه می کنم .
بحث های سیاسی بهترین ابزار برای یافتن حقیقت هستند ... نه حقیقت موضوع مورد بحث بلکه حقیقت و عیار خودتون!
می تونید مقابل توهین مقاومت کنید ، تسلیم نشین و تن به مقابله به مثل ندید؟
می تونید تلاش کنید بحث رو در موضعیتش نگه دارید و به صحرای کربلای ذکر مصیبت های شخصی نزنید ...به هوچیگری های صرف و نحوی پناه نبرید؟ اشتباهات صرف و نحوی رو با اصل مفهوم عبارت ها التقاط نکنید و حقیرانه تلاش نکنید برای خودتون یه دژ دفاعی بسازید؟
گفتنش اسونه ولی بهتون اطمینان می دم که برای اکثریت قریب به اتفاق ما آنچه در بحث مهم هست نه یافتن حقیقت در موضوعیت بحث بلکه اثبات خود نحیفی ست که پشت نقاب موضوع پنهان شده.
رقت انگیزه ولی حقیقت داره!
بسیاری از ما به سادگی شعور و منش جمعی رو خرج باور و اعتقاد شخصی می کنیم .
باورها نسبی ، شکننده و تغییر پذیر هستند .
این منش ها هستند که معرف عیار وجودی ما هستند .
چقدر منش داریم؟
اگر از ضعف منش در رنج هستیم دست کم به مفاهیم رحم کنیم .
مفاهیم رو حیف و میل منش های نحیف نکنیم.
مفهوم ازادی بیان ، دموکراسی ، گفتگو ...
چه اصرای ست به ملعبه کردن مفاهیم گنده گنده در ظرف های کوچک منش ... شعور؟
ادعای اعتقاد به ازادی بیان و اما پناه بردن به هوچیگری و سرکوب!
هیچ سرکوبی نزد هیچ دیکتاتوری زشت تر از هوچیگری و سرکوب روشنفکری نیست که برای یک جامعه نسخه علاج بیماری استبداد می نویسد.
روزگار ی ست ... روزگار روشنفکرهای سرکوبگر!
منش ندارید حداقل بی ادعا باشید.
این متن با احترام تقدیم به آقای شاهین نجفی و شاهینک های نجفی که ماشاالله اینجا در فرانسه از این ژانر کم نداریم .

خانم ها یا زیبا هستن و یا دانشجو!

یه چیزی از دوران جوانی تعریف کنم بامزه است:
اول سال بود، ما فقط سه تا دختر تو کلاس بودیم و بقیه همه پسر.
استاد اومد سرکلاس به همه خوش امد گفت و شروع کرد به معرفی خودش و چارچوب درس و اینا.
ادم سرزنده و شوخی به نظر می رسید.
به طور ویژه به حضور ما سه دختر هم اشاره کرد و گفت جای خوشحالی ست که خانم ها هم به این رشته ها علاقمندی نشون می دن.
یه خورده مقدمه چینی هم کرد که بله علاقمندی به حوزه های فنی ربطی به زن و مرد نداره و اینا .... اخرش هم اضافه کرد به قول، نمی دونم استاد بزرگ مکانیک آقای هاریس چی چیک، :
خانم ها یا زیبا هستن و یا دانشجو!
ما رو بگی ... همه زدن زیر خنده ما سه تا دختر هاج و واج.
دوستم بچه اصفهون بود گذاشت خنده ها تموم بشه یعد خیلی شیک و باکلاس یه اینه جیبی از تو کیفش دراورد و با حالتی اغراق امیز طوری که همه متوجه بشن خودش رو توش برانداز کرد و اخرش گفت:
البته استاد ، جسارتا قانون اقای هاریس، نمی دونم چی چیک ، مثل اکثر قوانین فیزیک مکانیک کاملا نسبی و محدود به سیستم پیرامونی خودشون بوده.
به جان خودم یه ده دقیقه ای طول کشید تا جماعت از شوک این حاضر جوابی ظریف و
دقیق دربیان و جمله رو هضم کنن.
صدای خنده ها با تاخیر بلند شد.
استاد با نگاهی تحسین آمیز گفت :
خوب بله حق با شما ست سیستم تعریف شده ی قانون ایشان مختص به سرزمین های یخ زده بوده ... ظاهرا در عمرشان هم گذارشان به سرزمین های آفتاب خیز جنوبی نیفتاده .
کارهایشان محدود به همین فیزیک نیوتنی ست.
فیزیک اینشتنی عالمی دیگر است که فتبارک الله دارد!