تعریف کنم واستون بامزه است.
دیشب کشیک بودم.
ساعت نه شب بهم زنگ زدن که آسانسور یه خانه سالمندان خراب شده.
پا شدم رفتم.
ظاهرا هیچکس جز خانم پرستار کشیک اون وقت شب بیدار نبود.
اومد آسانسور رو بهم نشون داد و درباره کد درها توضیح داد و رفت.
گفت وقتی کارتون تموم شد باهم تماس بگیرین .
خلاصه من موندم یه آسانسور خراب و یه ساختمون ساکت و نیمه تاریک و هزار تو که هر درش یه کد داشت.
کدها بالای درها کوچولو نوشته شده بود.
دیدنشون سخت بود.
بدتر از همه اینکه خانمه بهم گفت اینجا افرادی بستری هستند که قدری اختلال حواس دارن برای همین کدها وارونه برنامه ریزی شدن تا کسی نتونه از ساختمون خارج بشه.
موتور خونه آسانسور رو پشت بوم بود.
باید می رفتم طبقه سوم تا به در پشت بام برسم.
عینهو قصه ی نمکی، هزار در رو در اون هزار توی غریب و وهم الود رد کردم.
طبقه سوم داشتم دنبال در می گشتم که یهو چراغ ها روشن شد و چهارنفر آدم مسن اومدن دورم.
سه آقا و یه خانم.
خانمه تا منو دید گفت کی هستی اینقدر سر و صدا می کنی؟
یاد هشدار همکارم افتادم که گفته بود تو خونه سالمندان همیشه یه طبقه برای نگهداری افراد آلزایمری هست.
هرگز با هشون بحث نکن و فقط سرت به کار خودت باشه.
خیلی جدی و یه خورده خشن به خانمه گفتم برای آسانسور اومدم.
بفرمائید تو اتاقتون و نگران نباشید.
اینو گفتم خانمه جلدی رفت تو اتاقش و لباس هاش رو عوض کرد.
با کیف و کفش قرمز ناناز جیگری برگشت که الا و به الله من باس سوار اسانسور بشم برم طبقه پایین ، تاکسی منتظرمه!
ما رو بگی ... ای خدا با اینا چه کار کنم.
اون سه تا آقاها هم اومدن وارد ماجرا.
یکی شون با پیژامه بود و هیچی نمی گفت.
دهنش نیمه باز بود و فقط نگاه می کرد.
از اون دوتا دیگه یکی شون یه شومیز گل مگلی پوشیده بود و یه صلیب پلاستیکی آبی انداخته بود گردنش .
خیلی جدی اومد جلو و گفت خانم من پزشک اینا هستم.
این آقا دستشویی داره باید همین الان بره طبقه پایین.
شما نگران نباشید ، من همراهیش می کنم.
در رو باز کنید لطفا.
اینقدر جدی گفت که یه لحظه باورم شد شاید واقعا دکتر بخش باشه اما خیلی زود متوجه شدم نه بابا از اون بلا بلا ها ست.
شاید آلزایمر داره ولی خیلی رند و شیطونه.
تا اینو گفت،
خانمه هم نظرش در مورد تاکسی عوض شد و گفت اره من هم دستشویی دارم همین الان باید برم طبقه پایین.
اینجا بود که آقای دکتر گروه خودش رو لو داد.
به خانمه گفت شما برو از پنجره اتاقت جیش کن بیرون.
من و ژان میشل می خوایم بریم یه دوری بزنیم.
هیچی بحث شون بالا گرفت.
خانمه گفت میشه اینقدر وقیح نباشی!
آقا دکتر رو کرد به اون دوتا آقای دیگه و گفت،
عه شماها بگین من حرف زشت زدم!
بساطی شده بود.
مونده بودم چه کار کنم
وسط بحث و جدل اینا در آسانسور رو باز کرده بودم یه چک کنم.
دیدم آقای دکتر رفته سر کیف ابزارم
یهو از دکتر تبدیل شد به متخصص آسانسور.
گفت خانم نگران نباش من کارم آسانسور.
فقط ابزار ندارم.
احتیاج به کمک داشتین من اینجام.
کار کردن با خانم ها همیشه شوق انگیزه!
راستی که چقدر زیبا و دلپذیر ه دیدن خانم هایی که کار فنی می کنن.
یعنی مونده بودم چی خاکی به سرم کنم با این بساط.
در آسانسور رو بستم و کاسه کوزه ه ام رو جمع کردم و از هزار در کد دار وارونه برگشتم طبقه پایین و به خانم پرستار زنگ زدم که لطفا همراه من بیایید .
طبقه سوم چندنفری بیدارن و میان اطراف آسانسور، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
هیچی خانم پرستار اومد به سه شماره همه رو جیش ، بوس لا لا داد و درهای اتاق هاشون رو بست و رفت.
من موندم و آسانسور و پشت بام و آسمون اون وقت شب.
میون کنتکتورها و مدارها یه بخشی از ذهنم درگیر مدار هستی آدمیزاد شده بود.
مدار بازگشت به کودکی در سالمندی.
هستی آدمیزاد مدار ساده ای داره ... مدار ساده ای که با پیچیدگی پر شده ... پر می شه ... تکمیل می شه ... یا شاید بهتره گفت تمام می شه.
ساعت نه شب بهم زنگ زدن که آسانسور یه خانه سالمندان خراب شده.
پا شدم رفتم.
ظاهرا هیچکس جز خانم پرستار کشیک اون وقت شب بیدار نبود.
اومد آسانسور رو بهم نشون داد و درباره کد درها توضیح داد و رفت.
گفت وقتی کارتون تموم شد باهم تماس بگیرین .
خلاصه من موندم یه آسانسور خراب و یه ساختمون ساکت و نیمه تاریک و هزار تو که هر درش یه کد داشت.
کدها بالای درها کوچولو نوشته شده بود.
دیدنشون سخت بود.
بدتر از همه اینکه خانمه بهم گفت اینجا افرادی بستری هستند که قدری اختلال حواس دارن برای همین کدها وارونه برنامه ریزی شدن تا کسی نتونه از ساختمون خارج بشه.
موتور خونه آسانسور رو پشت بوم بود.
باید می رفتم طبقه سوم تا به در پشت بام برسم.
عینهو قصه ی نمکی، هزار در رو در اون هزار توی غریب و وهم الود رد کردم.
طبقه سوم داشتم دنبال در می گشتم که یهو چراغ ها روشن شد و چهارنفر آدم مسن اومدن دورم.
سه آقا و یه خانم.
خانمه تا منو دید گفت کی هستی اینقدر سر و صدا می کنی؟
یاد هشدار همکارم افتادم که گفته بود تو خونه سالمندان همیشه یه طبقه برای نگهداری افراد آلزایمری هست.
هرگز با هشون بحث نکن و فقط سرت به کار خودت باشه.
خیلی جدی و یه خورده خشن به خانمه گفتم برای آسانسور اومدم.
بفرمائید تو اتاقتون و نگران نباشید.
اینو گفتم خانمه جلدی رفت تو اتاقش و لباس هاش رو عوض کرد.
با کیف و کفش قرمز ناناز جیگری برگشت که الا و به الله من باس سوار اسانسور بشم برم طبقه پایین ، تاکسی منتظرمه!
ما رو بگی ... ای خدا با اینا چه کار کنم.
اون سه تا آقاها هم اومدن وارد ماجرا.
یکی شون با پیژامه بود و هیچی نمی گفت.
دهنش نیمه باز بود و فقط نگاه می کرد.
از اون دوتا دیگه یکی شون یه شومیز گل مگلی پوشیده بود و یه صلیب پلاستیکی آبی انداخته بود گردنش .
خیلی جدی اومد جلو و گفت خانم من پزشک اینا هستم.
این آقا دستشویی داره باید همین الان بره طبقه پایین.
شما نگران نباشید ، من همراهیش می کنم.
در رو باز کنید لطفا.
اینقدر جدی گفت که یه لحظه باورم شد شاید واقعا دکتر بخش باشه اما خیلی زود متوجه شدم نه بابا از اون بلا بلا ها ست.
شاید آلزایمر داره ولی خیلی رند و شیطونه.
تا اینو گفت،
خانمه هم نظرش در مورد تاکسی عوض شد و گفت اره من هم دستشویی دارم همین الان باید برم طبقه پایین.
اینجا بود که آقای دکتر گروه خودش رو لو داد.
به خانمه گفت شما برو از پنجره اتاقت جیش کن بیرون.
من و ژان میشل می خوایم بریم یه دوری بزنیم.
هیچی بحث شون بالا گرفت.
خانمه گفت میشه اینقدر وقیح نباشی!
آقا دکتر رو کرد به اون دوتا آقای دیگه و گفت،
عه شماها بگین من حرف زشت زدم!
بساطی شده بود.
مونده بودم چه کار کنم
وسط بحث و جدل اینا در آسانسور رو باز کرده بودم یه چک کنم.
دیدم آقای دکتر رفته سر کیف ابزارم
یهو از دکتر تبدیل شد به متخصص آسانسور.
گفت خانم نگران نباش من کارم آسانسور.
فقط ابزار ندارم.
احتیاج به کمک داشتین من اینجام.
کار کردن با خانم ها همیشه شوق انگیزه!
راستی که چقدر زیبا و دلپذیر ه دیدن خانم هایی که کار فنی می کنن.
یعنی مونده بودم چی خاکی به سرم کنم با این بساط.
در آسانسور رو بستم و کاسه کوزه ه ام رو جمع کردم و از هزار در کد دار وارونه برگشتم طبقه پایین و به خانم پرستار زنگ زدم که لطفا همراه من بیایید .
طبقه سوم چندنفری بیدارن و میان اطراف آسانسور، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
هیچی خانم پرستار اومد به سه شماره همه رو جیش ، بوس لا لا داد و درهای اتاق هاشون رو بست و رفت.
من موندم و آسانسور و پشت بام و آسمون اون وقت شب.
میون کنتکتورها و مدارها یه بخشی از ذهنم درگیر مدار هستی آدمیزاد شده بود.
مدار بازگشت به کودکی در سالمندی.
هستی آدمیزاد مدار ساده ای داره ... مدار ساده ای که با پیچیدگی پر شده ... پر می شه ... تکمیل می شه ... یا شاید بهتره گفت تمام می شه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر