جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

توهم، تخیل، اخلاق

سیمون وی در کتاب «نیاز به ریشه» می گوید:
«بزرگترین دوست اخلاقی زیستن "تخیل" است، و بزرگترین دشمن اخلاقی زیستن "توهم".»

اما شاید این سئوال پیش بیاد که تفاوت «تخیل» با «توهم» چیه؟
من به اندازه عقلم به این رسیدم:
تخیل، باز و در تعامل با دنیای بیرون از «خود» است، توهم اما بسته در دنیای «خود».
برای همینه که کتاب، موسیقی، هنر و حتی اخبار و سیاست برای محافظت ِ تخیل از سقوط در توهم، ضروریست.
بلافاصله همین جا ست که می توان آمار و اقبال ِ کتاب، سینما و نمایشگاه های هنری در یک جامعه رو به عنوان ِ ابزاری برای سلامت ِ اخلاقی آن جامعه در نظر گرفت.
هرچند که مصون نگه داشتن تخیل از توهم به پیش نیازی عمیق تر از اینها نیاز دارد که دوباره به «خود» و «درون» باز می گردد.
خودآگاهی ِ خود بر خود که همیشه:
نسبی ست،
ناقص است و  بنابراین باید همیشه
 «انعطاف» را چون ضرورتی غیر قابل ِ حذف برای «اخلاقی بودن» نگاه داشت.
خلاصه :
انعطاف ----> تخیل -----> اخلاق


۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

انگلیسی ِ فرانسوی ها!

رفته بودم خونه دوستم، مادر بزرگش هم بود.
دوستم می گفت مامان بزرگش 92 سالشه ولی ماشاالله همچین روپا و تو فرم بود.
دهنم رو که باز کردم به احوال پرسی شروع کرد به انگلیسی شکسته بسته حرف زدن.
دوستم گفت مادر بزرگم یه سه سالی تو انگلستان بوده .
خلاصه خانمه سرذوق ِ انگلیسی حرف زدن افتاده بود.
حالا ما رو بگی هرچی زور می زدم به سختی می تونستم انگلیسی حرف بزنم. مغزم قفل شده رو فرانسه.
یه وضعی که خودم جا خورده بودم.
خانمه اما ول کن نبود.
من هم جهت رد گم کنی هی کلمات رو دور زبونم قِل می دادم مثلا لهجه ام  بچه ی ِ ناف ِ نیویورکه.
اونا هم هی آه و اوه می کردن که وااای چقدر انگلیسیت خوبه .
آخرش خسته شدم بهشون گفتم :
بابا جون تو رو خدا به همون فرانسه حرف بزنین. اینا همش ادا ست .
من انگلیسیم خوب نیست. همه رو فراموش کردم. دارم ادا در میارم! smile emoticon
ولی اینا هیچ جوری باورشون نمی شد.
می دونین،
این فرانسوی های بنده خدا انگلیسی شون به اون بدی که خودشون فکر می کنن نیست ولی اغلبشون از انگلیسی حرف زدن می ترسن و فکر می کنن خارجی های دیگه خیلی بهتر از اونا بلدن.
گمونم یه جور ترس از تلفظ واژه های انگلیسی دارن.
درست شبیه همون ترسی که من از تلفظ واژه های فرانسه دارم.

تهی شدن از عقل و احساس

کلمات درست مثل آدم ها کالبدی دارن اما ادراکی که از واژه می شه ثابت و صلب نیست، باز هم درست مثل آدم ها.
هر آدم ادراکی متفاوت است در دیگری هرچند صورتش در ظاهر ثابته.
«تهی» نیز چنین است.
در آینه ی یک نگاه «تهی» شاید مفهومی منفی باشه در نگاهی دیگر مثبت . 
با این همه همه ی واژه ها فارغ از گوناگونی ِ ادراک و احساس ِ مخاطبین شون ، موجودیتی فرای مخاطب شون دارن.
باز هم درست مثل نطفه آدم که متاثر از رحم رشد می کنه با این همه موجودیتی مستقل از رحم است.
به عنوان مثال «تهی».
تهی یودن با تهی شدن متفاوته.
تهی شدن از چیزی گرچه در مرتبه ثانوی از تهی بودن است اما در مرتبه ای عمیق تر به ذات ِ «جان» است.
چرا که تهی شدن یعنی داشتن کیفیتی و بعد خالی شدن از آن.
مثال رو ریزتر کنم.
«تهی شدن از احساس» به معنی عدم درک ِ احساس نیست.
حتی به معنی بی احساس شدن هم نیست.
شاید در ساده ترین و خلاصه ترین شکل بشه گفت، تهی شدن از احساس، محیط شدن بر احساس است پس از محاط بودن ِ «جان» در آن.
عقل و احساس هر دو مرتبه ای مخاطی و محیطی دارن.
جایی عقل بر احساس مخیطه ، جایی احساس بر عقل .
و «جان» در این میان موجودیتی بیش از این هر دو.
گرچه «جان» در تنگنای ماده، با عقل و احساس تنگاتنگ تنیده شده با این همه مرتبه ای هست که جان بر این هر دو محیطه چرا که از هر دو تهی شده!
هستی ِ «جان» بر «جان» استواره گرچه اغلب زیر سلطه ی ِ هویت محور ِ عقل و احساس پنهان و مدفون و ناپیدا مانده است.

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

نامعادله!

زنگ زدم مامانم می بینم صداش یه خورده گرفته است. خودم رو براش شیرین کردم ازش می پرسم:
چی شده عزیزم، خوشگلم، نفسم ... چرا صداتون اینجوریه؟ 
اون هم کم نمی ذاره می گه :
تو لک رفته بودم مادر.
( بعد خودش هم همچین نمکی خنده اش گرفته ... گمونم از همون کلمه «لک» که می گه ... شرط می بندم از خواهر کوچیکم یاد گرفته. )
بهش می گم :
فدات شم ، تصدقت بشم ، دورت بگردم چرا آخه برین تو لک؟
می گه :
یه آهنگی الان کانال پنج گذاشته بود ، دو تا جوون تو جنگل راه می رفتن و هی یه چیزایی می خوندن منو گرفت.
پرسیدم حالا چی می خوندن؟
گفت :
یادم که نمیاد مادر از همین چیزایی که هی می خونن دیگه ... «اگه بر نگردی پیشم ، من می میرم و اینا.»
می گم :
بر می گردم قربونت ... میام باز شبا باهم می شینیم چایی می خوریم و تخمه می شکنیم و دلکش گوش می کنیم.
می گه :
ها ، کارات رو بکن و بیا ... وقتی هم اومدی از پیش من و بابات تکون نخوری ها.
می گم :
یعنی می خواین منو یه ماه تو خونه حبس کنین؟
می گه: دل ِ بابات دو سال ِ حبس ِ تو و سمیه ست بچه جان، اونوقت یه ماه از شماها به ما ها نمی رسه؟
کی بود گفت رابطه ی بین والدین و بچه ها همیشه یه نامعادله است که هیچوقت به تساوی نمی رسه.
راست گفته به خدا.

۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

هدف گیری ِ اشتباه !

وقتی به دوران کودکی تون نگاه می کنید چه تصویری از مادرتون دارید؟
چه تصویری از پدرتون؟
امروز ناخودآگاه یاد دوران کودکیم افتادم.
تصویری که از پدر و مادرم در ذهنم باقی مونده.
خوب طبیعتا چیزی از دوران جنینی و نوزادیم یادم نیست.
تصاویر از چهار ، پنج سالگی در ذهنم شروع می شه.
یه مامان همیشه در حال رفت و روب، خسته، بی حوصله و حتی پرخاشگر.
و یه بابای شاد و شنگول، همیشه سر شوق و بازی و گردش.
ریخت و پاشم برای مامانم بود، بازی و خندم برای پدرم.
مشقت ِ درس و مشقم برای مادرم بود، گردش و تفریحم با پدرم.
مریضی و دوا و آمپول با مادرم بود، جایزه و آفرین با پدرم.
آبگوشت و اشکنه با مادرم بود، چلوکباب و ساندویچ با پدرم.
یه کم بزرگتر که شدم کمک در کار خونه رو مامانم ازم می خواست و نظرخواهی برای مقصد ِ سفر رو بابام ازم می پرسید.
اونی که تو دریا دلفین می شد و منو پشتش می ذاشت تا بازی کنیم، بابام بود و اونی که می بردم حموم تا ماسه های دریا رو با مشقت از تو گوش ها و موهام بشوره؛ مامانم بود.
از بابا دلفین، خنده هاش یادمه و از مامان حمومی، غر غرهاش.
این تصاویری هست که از پدر و مادرم برام باقی مونده .
تازه منهای اون نه ماهی که تو شکم مامانم لنگ و لگد می زدم، بهش حساسیت غذایی دادم، سنگین و کم نفسش کردم و آخرش هم نفسش رو از درد بند آوردم تا بالاخره به دنیا اومدم.
می بینین،
همه ی تیکه های سخت و نچسب یه جورایی به تصویر مامانم چسبیده و همه ی چیزای خوب و لذت بخش به تصویر پدرم.
خوب سلول های حافظه هم تقصیری ندارن.
چون اونها فقط تصاویر و صداها رو ثبت می کنند.
اما سلول های پردازشگر چی ؟
اونها می تونن داده ها رو طبقه بندی کنن و پردازش.
ولی چرا گاهی این کار رو نمی کنن؟
شاید سلول های پردازشگر هم تقصیری ندارن.
قصور از برنامه ای هست که ضریب ِ داده ها رو تعیین کرده.
برنامه ای که داده های ِ حاملگی، زایمان، شیر دادن، تر و خشک کردن، غذا پختن، مدرسه بردن و همه ی امورات روزمره رو بهش ضریب «وظیفه» داده و اما دوچرخه خریدن، مسافرت بردن، پیتزا خریدن، آیفون جایزه دادن و همه ی امورات تفریحی و تشویقی رو بهش ضریب ِ «محبت».
می دونین،
واقعیت اینه که علی رغم تصاویر ِ نه چندان خوشاید، من مادرم رو عمیقا دوست دارم.
اصلن ضریب ِ داده ها ی مربوط به مادرم رو خود ِ پدرم تعیین کرده بود.
وقتی ازش تشکر می کرد، جلوی من می بوسیدش و بهش اظهار عشق می کرد .
بعدها ضرائب مربوط به داده های مادرم حتی بزرگتر هم شدند.
وقتی خودم مادر شدم.
می دونین،
بعد از پرخاش های پسرم روی تلگرام که گفت من هیچ وقت هیچ کاری جز اذیت براش نکردم یاد کودکی خودم افتادم.
نقشی که پدرم در تعادل ِ تصویری از داده های مادرم داشت و در نتیجه در تعادل ِ حس ِ عاطفی من به هر دوشون.
هستند لحظاتی که یادآوریشون برام خوشایند نیست اما حتی اون لحظات هم برام خالی از حس ِ عصبانیت هستند.
برام نگران کننده است که پسری تا این حد از مادر خودش عصبانی و متنفره.
این اون پسری نیست که به من «دوستت دارم عزیزم » می گفت.
این اون پسری نیست که می دونست از پدرش باید تشکر کنه.
همسرم امانتی رو با فریب از من دور کرد اما رعایتش نکرد.... نمی کنه و دست از این کار برنمی داره.
وانمود می کنه که این انتخاب ِ خود پسرم هست اما اون پسری که از من دورش کرد این نبود.
اون پسر بوسیدن، تشکرو محبت کردن به پدر و مادرش رو یاد داشت.
بچه ای رو قربانی ِ نفرت خودش کرده.
حداقل کاش رعایت ِ بازی ِ تنفر رو می کرد.
هدف رو اشتباهی گرفته روی یه بچه.
بچه ی خودش!

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

مرگ ِ عشق!

امروز بالاخره پسرم روی تلگرام چند جمله ای باهم حرف زد.
اون هم چه حرفایی.
با فحش شروع شد و با حرف از پول و ماشین و موبایل ادامه پیدا کرد.
دوستانم می گن نگرانش نباش. درسته پدرش او رو از تو دور نگه داشته اما خوب بهش می رسه.
معنی خوب رسیدن رو امروز به خوبی دیدم.
یه بچه ی چهارده ساله که به آسونی آب خوردن فحش می ده . اون هم به مامان خودش .
و همه فهمش از زندگی خلاصه شده در پول، موبایل، ماشین.
یه جا گفت:
بابام برام آیفون 5 خریده اما آیدا آیفون 7 داره.
بابام می گه اونها از ما پولدارترن.
ازش پرسیدم این تو رو ناراحت می کنه؟
گفت نه اما اونها از ما پولدارترن.
بعد هم به اینجا رسید که :
تو لیاقت خوشبختی رو نداشتی.
همه به تو حسودیشون می شد که شوهر پولدار داشتی . تو هم احمق بودی.
بابام کار می کرد و شیش تا ماشین خرید که تو خوشبخت باشی. اما تو لیاقت نداشتی.
بله.
پسرم راست می گه . شوهرم به اسم من هی ماشین می خرید . بعد هم پارک می کرد تو پارکینگ ساختمون و می گفت تکونش ندین که یه وقت همسایه ها جای پارکمون رو نگیرن.
یه واحد آپارتمانی داشتیم که همه رو با ماشین هامون ذله کرده بودیم.
در پانزده دقیقه ای که باهش حرف زدم بارها و بارها کلمه ی پول، ماشین و آیفون رو تکرار کرد.
راستش قفل کرده بودم.
احساس آدمی رو داشتم که با یه دیوار بتونی برخورد کرده.
می دونین،
الان دیگه مطمئن هستم که حق با پسرم هست.
عوضی و بی لیاقت ِ ماجرا من هستم.
این همه فرو رفتن در پول و تظاهر قطعا قابلیت و لیاقتی می خواد که من نداشتم و ندارم.
فقط نگرانم.
نگران پسربچه ای چهارده ساله که بهش یاد دادن با آیفون و ماشین می شه باشخصیت تر، معتبرتر و دوست داشتنی تر بود .
می دونین،
وحشت آورتر از فرو افتادن به جهنم برای من زندگی در دنیایی ست که مرکز ثقلش از شعور به پول جابه جا شده باشه.
دنیایی که به طور هولناکی بر مدار پول، دارایی و مالکیت ارزش گذاری شده باشه.
زمانی نیچه مرگ خدا رو اعلام کرد.
خدا مرد و علم جاش رو گرفت. علم که به ما قدرت داد اما هرگز نتونست قرار بده.
می دونین،
در اون دنیایی که توصیفش رو از زبان پسرم شنیدم، من مرگ عشق رو اعلام می کنم.
عشق که مرده و جاش رو سکس گرفته.
سکسی که  لذت می ده اما اعتماد، هرگز.
پسرک معصوم من تبدیل به چی شده!

«برخورد از نوع ایرانی - قسمت دوم: مریم»

مریم خوشگل است.
این را خودش هم می داند.
او از خوشگل بودن خودش خوشحال است و حتی دوست دارد خوشگل تر هم باشد.
با این همه از وقتی که به ایتالیا آمده است نسبت به خوشگل بودن خودش احساسی متضاد پیدا کرده است.
او هم خوشحال است و هم عصبانی.
وقتی مردهای ایتالیایی با تحسین نگاهش می کنند و ساده و بی آزار از خوشگلیش تعریف می کنند، قند توی دلش آب می شود با این همه عصبانی هم می شود.
دیروز توی سوپر مارکت وقتی داشت با موبایلش به فارسی حرف می زد، مردی ایتالیایی آمد و پرسید:
ایرانی هستید؟
مریم گفت بله .
مرد با مهربانی گفت:
خیلی خوشگلید.
مریم دوباره، هم زمان هم قند توی دلش آب شد و هم عصبانی شد.
مریم با سردی به مرد ایتالیایی گفت:
خودم می دونم!
مرد بیشتر لبخند زد و به مرد دیگری که شنونده مکالمه آنها بود گفت:
می بینی! کله شقن ... نگاه نکن اینقدر خوشگله، همه شون کله شقن.
خانم من هم ایرانی بود اما از هم جدا شدیم.
مریم با سردی گفته بود:
بله هستیم! ... کله شق هستیم!
و از آنها دور شده بود.
او خودش هم از دست خودش گیج بود.
از عصبانیت هایش در عین خوشحالی!
عصبانیتش را گاهی با بدوبیراه گفتن به ایتالیایی ها تخلیه می کرد.
سادگی و رک و مستقیم بودن مردهای ایتالیایی به نظرش سطحی و احمقانه و نچسب می آمد.
«چرا این احمق ها فقط ظاهرم را تحسین می کنند؟
چرا هیچکس عاشق خودم نمی شود؟»
مریم احساس می کرد در ایتالیا تبدیل به یک شیئ عتیقه و کمیاب و خوشگل شده است که مناسبت خوبی برای تحریک و ارضائ حس دلسوزی آدم ها پیدا کرده است.
زنی زیبا اما مظلوم که آن رگ ِ شوالیه وار ایتالیایی ها را خوب تحریک و ارضا می کرد.
مهربانیشان همراه با دلسوزی بود. دلسوزی و ترحم به یک قربانی ِ زیبا.
هر چه باشد، زیبارویان احساسات ِ خفیفه و لطیفه ی انسانی را بیشتر تحریک می کنند.
مریم اما حالش از این نوع مهربانی بهم می خورد.
او هیچ وقت یک قربانی نبوده است ... نیست و نخواهد بود.
مریم زنی نبود که به خاطر ایرانی بودنش نیاز به دلسوزی و ترحم داشته باشد.
او همیشه برای دفاع از آنچه که بود جنگیده بود. 
یک زن زیبا در خیابان های وحشی ِ تهران.
کوتاه نیامده بود . بهایش را پرداخته بود . با اعصاب و روانش وقتی در مواجهه با لات و الوات های توی خیابان های تهران صدایش را به سرش گذاشته بود و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود. وقتی با تک تک ِ سلول های عصبی اش فشار ِ ناشی از نُچ و نُچ و سرزنش ِ زن های میانسال و پیر را موقع دعوا با لات ها تحمل کرده بود .
«دختره ی بی حیا و بی آبرو. خوب خودت رو جمع و جور کن و مثل فاحشه ها نیا تو خیابون تا حواس جوون های مردم رو پرت نکنی و مزاحمت نشن!»
اصلن اگر لات ها درد بودند، پیرزن ها با آن حرف هایشان اسید بودند.
مریم هیچ وقت در ایران مقابل آن لات های وحشی و آن پیرزن های احمق کوتاه نیامده بود. بلد بود از خودش دفاع کند حالا هم نیازی به دلسوزی شوالیه های ایتالیایی نداشت.
همه ی اینها البته خیلی او را حساس کرده بود.
حساس ، شکاک و همیشه عصبانی.
عصبانی از ایتالیا که همه اش دوست داشت از او قربانی ِ زیبارویی بسازد برای ارضای حس انسان دوستی ِ شوالیه وارش.
عصبانی از ایران که مدام توی سر زیبایی او زده بود.
از آن آتش جهنم و بدبختی و فساد ساخته بود برای مردها.
مردهایی که وقتی عاشقش می شدند بلافاصله می خواستند یا او را به نام خود سند مالکیت بزنند و یا با او حس ِ انسانیشان را ارضا کنند.
مریم خیلی خسته است. از مردها. همه ی مردها.
چه این شوالیه های ایتالیایی و چه آن آقا بالاسرهای ایرانی .
مردهایی که هنوز به زندگیش نیامده او را زخمی و خسته و فرسوده کرده بودند.
مریم نه دوست دارد در ایتالیا بماند و نه دوست دارد به ایران برگردد!

۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

صفر!

یک والس دونفره ی زیبا براش فرستاد .
موقع تماشای آن والس ِ دونفره ی جذاب یادش اومد که :
زمانی نه چندان دور چقدر آن یک ِ تنهاش عاشق و منتظر عدد دو بود.
دو رسید و یکش رو صفر کرد.
حالا صفری بود میان یک ها!

موسیو

موسیو ساکن بلژیک است.
شصت و پنج ساله.
زبان فرانسه را بی نقص حرف می زند.
قیافه اش از زبانش هم فرانسوی تر است.
چه کسی در اولین برخورد می تواند تصور کند این مرد میان سال، خوش تیپ، آرام با این اطلاعات عجیب و غریب از جزئیات تاریخ، در واقع نه یک موسیوی فرانسوی که یک آقای ایرانی ست؟
هیچکس!
این یک غافلگیری ِ ست که او را برای آدمهای تازه وارد به زندگیش جذاب تر هم کرده است.
موسیو عاشق کتاب است.
زیاد می خواند، زیاد می داند و البته خیلی خیلی زیاد هم دیده است.
داستان هایی که دیده است از داستان هایی که خوانده است بیشتر هستند اما او کم حرف است.
باید خوش اقبال و قابل بود تا بتوان شنونده دنیای ِ ساکت موسیو شد.
قصه های زندگی که زیاد می شوند، آدم ها اغلب ساکت می شوند.
زبان از شهوت ِ جنبیدن خالی می شود.
آدمی بی نیاز می شود از گفتن و خودنمایی.
دو چشم ِ باز می ماند برای آدم با نگاهی مغموم و زبانی بسته .... بسته از حیرت.
حیرت در برابر این سرسختی.
کدام سرسخت تر بود ؟
زندگی یا من!
پاسخ برای موسیو، هر دو ست.
هیچکدام در برابر دیگری کم نیاورد ... نه کم گذاشت و نه کم آورد.
موسیو از درد ِ دیگران دلش به درد می آید.
دلش همیشه همینطور بوده است.
چه در جوانی و چه امروز در میان سالی.
او، وقتی جوان بود درد ِ کندن ِ تخم ِ درد از دنیا را داشت.
او با آدم هایی که فکر می کرد کارشان کاشتن ِ درد است می جنگید.
او فکر می کرد اگر دردآوران را از بین ببرد، درد را برای همیشه درمان کرده است.
موسیو وقتی جوان بود می خواست دنیا را تغییر دهد، خالی از درد کند اما این دنیا بود که او را تغییر داد .
تغییری کوچک اما عمیق.
عجیب است اما تغییری که دنیا در او داد انگار باعث تغییر خود ِ دنیا هم شد.
اصلن انگار دنیا به زبان بی زبانی داشت به او راه تغییر دادن ِ خودش را یاد می داد.
دنیا با دردهای ِ پی در پی ای که به سر موسیو آوار کرد داشت به موسیو جوان می کفت:
«هی، 
درد با من سرشته شده است. درد رو از من نمی تونی بکنی و بکشی و بندازی دور.
چیزی رو از من نکن ، با کسی در من نجنگ.
صلح باش و مرهم. بعد خواهی دید که من هم آرام تر می شم و کم دردتر اما نه هرگز خالی از درد!»
موسیو امروز دیگر یک انقلابی ِ جوان و جنگجو نیست، او یک میان سال ِ آرام است با کلی مرهم در وجودش برای دنیای ِ پیرامونش.

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

مجمع اوباش!

نادر قاضی پور فحاشی و لودگی می کنه، مینو خالقی رد صلاحیت می شه .
ترامپ و کلینتون مرزهای وقاحت و رذالت رو در می نوردند، برنی سندرز در افکار عمومی ته جدول می مونه.
خاندان سعودی پول می ریزن به پای داعش و القاعده و طالبان، رئیس جمهور فرانسه به شاه شون جایزه می ده .....
مو بروم بخوابوم ... به قول عمو جلال :
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش !

۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

بازی ِ پرچم هوا کردن!

وقتی مرگ فقط برای همسایه روا شد، تسلیت هم فقط عین تظاهر شد.
حمله به بلژیک اگه صد درد داشت یک درمان هم در خودش داشت.
اون بازی ِ سخیف ِ پرچم هوا کردن که مصداقی رسوا بود از تبعیض بالاخره ته کشید.

«سولماز و یک درخواست»

اولین بار که دیدمش ناخودآگاه لبخند زدم.
دختر بچه به رنگ گل های بهاری بود.
به همون زیبایی، ظرافت و شکنندگی.
تازه به محله ما اسباب کشی کرده بودند.
اولین فرزند از خانواده ی چهار نفره ی آقا و خانم حسین زاده بود.
اسمش سولماز.
برادرش «سینا» چهارماهه بود.
خانواده ی آقا و خانم حسین زاده از دور کامل و خوشبخت و بی نقص به نظر می رسیدند.
تا اون صبح ِ بیست و شش اسفند.
زنگ در خونمون به صدا دراومد.
خانم حسین زاده بود.
صدای گفتگوش رو با مادرم از دور می شنیدم.
اومده بود کلید خونشون رو بده به مادرم.
برای آب دادن باغچه شون.
راهی سفر بودند.
برای تعطیلات نوروز.
ده روز.
موقع روبوسی با مادرم آخرین جمله اش این بود:
حاج خانم، حلالمون کنین!
شنیدم مادرم گفت:
این حرفا چیه! ایشاالله به سلامتی می رین و برمی گردین. خیالتون از بابت باغچه و گربه راهت. مواظب جاده ها باشین.
دوست داشتم سولماز رو قبلا از رفتن ببینم.
رفتم سرکوچه . داشتن وسایلشون رو می ذاشتن تو صندوق عقب ماشینشون.
همه خوشحال بودن.
چشم های سولماز برق می زد.
بهش گفتم :
خوش بگذره. کلوچه های لاهیجان خوشمزه است.
خندید و رفت.
سوم عید بود که زنگ در خونمون رو زدن.
خانم جوانی بود. رنگ گل درست مثل سولماز.
اصلا اینگار خود ِ سولماز بود که یهو بیست و هفت ساله شده.
زن پریشان بود.
کوتاه خودش رو معرفی کرد.
من خواهر ِ خانم حسین زاده هستم.
اومدم کلید خونه خواهرم رو بگیرم.
حاج خانم تشریف دارن؟
دلم آشوب شده بود.
چرا اینقدر پریشانه؟!
خیلی زود علت روشن شد.
خانواده آقا و خانم حسین زاده تصادف کرده بودند.
پدر در دم جان باخته بود.
مادر و دو فرزند در بیمارستان بودند.
فروردین اون سال بدترین فروردین همه ی عمرم بود.
سینا و مادر هم مردند.
فقط سولماز باقی ماند.
بعد از اون یک بار بیشتر سولماز رو ندیدم.
صورتش همچنان رنگ گل بود.
چشم هاش اما ...
نگاهش چیزی رو درونم خراشید.
عمیق ... عمیق ... عمیق!
جراحتی که فروردین رو برای همیشه در ذهن من با هراس پیوند زد.
ترسی مبهم .... زخمی علاج ناشدنی ... دردی دائمی.
صدایی دائمی همیشه در ذهنمه .... صدای یک درخواست.
درخواستی که خدا می دونه به التماس رسیده.
تو رو خدا ... تو رو خدا مواظب رانندگی ها تون باشید.
تو رو خدا تو رانندگی صبور و آرام و دقیق باشید.
بوق نزنید ... سبقت نگیرید ... عصبانی نشید.
کوتاه بیاین تا جاده کوتاه نشه.
شما ، شمایی که پشت اون فرمون نشستید ، شما مسئولیت زندگی آدم رو به عهده گرفتید.
آیا متوجه هستید!
نه تنها آدم های درون ماشینتون بلکه آدم های بیرون از ماسینتون.
اگر شر و دردی رو نمی تونیم از دنیا کم کنیم ، حداقل دردی رو به دردهای این جهان دردناک اضافه نکنیم.

۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

آدمیت یا آلت!

 امشب چند ساعتی  نشستم پای برنامه های نوروزی ِ تلویزیون ایران.
 ابعاد ِ نرینه زدگی در تلویزیون جمهوری اسلامی تکان دهنده است.
از تبلیغ ها  تا مجری ها و برنامه ها.
همه چیز حول جنس مرد داره می چرخه.
یعنی آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی هم تبعیضاتش نسبت به سیاه پوست ها تا این حد نبوده که تلویزیون جمهوری اسلامی نسبت به زن های ایرانی داره.
اوج و خلاصه این جنسیت زدگی رو می شه تو اون برنامه مسابقه موسیقی مشاهده کرد که خوب البته ناگفته پیداست که از داور تا مجری و شرکت کننده ها همه مرد هستن.
این جنسیت زدگی عواقب خطرناکی داره ... برای زن و مرد ِ جامعه.
آدمیت رو به آلت تقلیل دادن.
از ما گفتن بود.

۱۳۹۵ فروردین ۱, یکشنبه

آنطور که هست!

کشف و شهود قبل از خواب:
می دونین،
ما ... اکثر ما ، ناخودآگاه قصه رو اونطوری تعریف می کنیم که دوست داریم باشه نه اونطوری که واقعا هست!
و این پنهان ترین، موذی ترین و خطرناک ترین دروغی هست که می گیم ... ناخودآگاه ... پیش از همه به خودمون!
و خدای من ،
درست همین الان یاد اون دو اندرز برتراند راسل افتادم.
دو اندرزی که به نظر من برای نوع انسان از ازل تا به ابد ، دو بهترین، جامع ترین و ضروری ترین رهنمود است.
به طور ویژه رهنمود ِ فکری او که اغلب در ذیل ِ سایه ی رهنمود اخلاقی او کمتر مورد توجه واقع می شه.
شاید بنا به طبیعت اخلاق، احساس و عاطفه که جذاب تر ، سهل الوصل تر و ملموس تر است.
به عنوان اندرز اخلاقی او توجه ما رو به این نکته جلب می کنه که عشق ، خردمندانه است.
اما آیا یادتون هست که به عنوان اندرز ِ فکری او به چه نکته ی ظریف و عمیقی اشاره می کنه؟
می دونین،
به نظر من اگر تنها یک جمله در جهان ِ هستی شایستگی ِ تقدس داشته باشه همین یک رهنمود ِ فکری ِ راسل هست.
«وقتی موضوعی را بررسی میکنید، یا توجه شما به فلسفه [بینش، طرز فکر و مکتب] ای جلب میشود، تنها چیزی که باید از خودتان بپرسید این است که فاکتها [واقعیت ها] در این فلسفه چه هستند، و چه حقایقی در آنهاست؟ هیچوقت به خودتان اجازه ندهید که:
آنچه را دوست دارید حقیقت داشته باشد، یا آنچه را که فکر میکنید حقیقت بودنش برای بشر
مفید است،شما را منحرف کند. فقط و تنها به اینکه واقعیت ها چه هستند نگاه کنید.»
شب بخیر

سری که مدام خودش رو می شکنه!

تو به من بگو وقتی دیوانگی و جنون در ذات سیتوپلاسم های ِسلولی ِتنی تنیده شده، آن تن را از درد ِ دیوانگی چه گریزگاهی ست؟
چی شده که باز روز ِ اول عید رفتم به منبر و دارم روضه و ذکر مصیبت می خونم؟
بذارین ساده و خودمونی تعریف کنم.
خنده داره.
می دونین،
خیلی از قصه های دردناک بعد از اینکه تموم می شن ، خنده دار می شن.
این ویژگی ِ دیوانگی ست.
اولش دردناکه و آخرش خنده دار!
حالا چی شده؟
این شده:
تو یه مهمونی عصرونه با خانمی آشنا شدم که صفحه موبایلش شکسته بود.
تو اون مهمونی عصرونه ناخواسته شده بودم موضوع صحبت بقیه.
هی رفیقم به قول معروف با من خالی می اومد که آره صبا کارش درسته و همه چیزو درست می کنه و اینا.
خانمه هم حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
من هم حسابی تحت تاثیر باده ی بی غش ِ مملکت فقانس سرم گرم و دلم دلیر شده بود.
خلاصه خانمه ازم پرسید می تونی اینو برای من درست کنی؟
بهش گفتم والا من قبلا یه بار صفحه ی موبایلم رو عوض کردم. خیلی کار سختی نیست.
البته موبایل من سامسونگه نه آیفون.
اگه یه صفحه نو بخری می تونم برات دوستانه عوضش کنم.
خانمه هم حرف ما رو جدی گرفت و فرداش رفت یه صفحه نو خرید و پیغوم فرستاد که ای مجوس ِ جادوگر بیا و دست ِ جادوگرت رو به موبایل من هم بکش!
آقا رفتیم!
مهمونی گرفته بود خونش.
دوستاش همه مثل خودش و خودم دیوانه.
با کلی آب و تاب منو به دوستاش معرفی کرد که :
صبا یک مجوس ِ تعمیرکاره، مجوس در فرانسه به معنی جادوگر استفاده می شه .
هر چیزتون خراب شد بیارین پیشش.
ما هم شیر شدیم رفتیم نشستیم پشت میز.
اینا هم هی شامپاین باز کردن و ریختن برای ما.
خودشون هم اون وسط به سر و صدا و جوک و جفنگ گفتن.
یکی هم نبود بگه:
آخه زن حسابی کی با شامپاین می ره به تعمیر ِ آیفون!
به پیچ های مادر برد که رسیدم وحشت کردم.
سامسونگ کجا، آیفون کجا آخه!
یه پیچیدگی ِ غیر ضروری تو آیفون به کار رفته.
غیر ضروری و یا شاید بهتره بگم متظاهرانه و تجاری.
البته از دید ِ یک تعمیرکار که همیشه ترجیح می ده سریع و آسون پیچ ها رو باز کنه.
پیچ های آیفون به حد کور کننده ای ظریف هستند. با سایزهای مختلف.
برای هر سایزی یک پیچ گوشتی خاص باید استفاده کنی که تاج پیچ موقع بستن آسیب نبینه.
آخرش رو بگم .
صفحه نو رو بستم و آیفون رو روشن کردم و رفتم میون جمع که کد ورود رو از دوستم بگیرم .
اون هم ظاهر موبایلش رو دید و فکر کرد که کار تمومه و شروع کرد به های و هوی که :
ای مجوس ِ جادوگر، از کجا اومدی و اینا!
کد رو زدیم و موبایل رو روشن کردیم دیدیم صفحه عینهو آب دهن میت سفید و بی رمقه.
به سختی منوها دیده می شد.
می تونین حال منو بعد از اون همه های و هوی میون اون جمع دیوانه تصور کنین دیگه. مگه نه!
هیچی سرتون رو درد نیارم اون شب دست از پا درازتر با موبایل برگشتم خونه.
تمام دیروز رو داشتم بی وقفه روش کار می کردم .
می دونین فشار مسئولیت سنگینی روم بود.
آخه ناخواسته ماجرا از من گذشته بود به حیثیت و اعتبار کل کلمه ی مجوس ، مجوس به معنی ایرانی، رسیده بود.
فقط خدا می دونه با چه انرژی و دقتی روی این آیفون سیاه کوچک تمرکز کرده بودم.
خدا شاهده احساس می کنم بخشی از جان خودم رو در اون دستگاه سیه رو تزریق کردم تا دوباره روشن شد.
و اما چه روشن شدنی بود، روشن شدن ِ آن سیاه کوچک!
چنان حجم ِ چگالی از شادی برام آورد که از وصف خارجه.
دیروز رفتم موبایلش رو بهش دادم .
ازم کلی تشکر کرد و خواست دستمزدی بده.
بهش گفتم اصلا حرفش رو هم نزن.
داستانی که من با این سیه رو داشتم در کلمه و پول نمی گنجه.
این من هستم که ازت متشکرم. 
به من اعتماد کردی و منو تو هچلی انداختی که وقتی از توش در اومدم چون مرده ای بودم که به زندگی برگشته.
حالا تو موبایلت رو داری و من تجربه ای دارم نو از دیوانگی، درد، تمرکز و فهم ِ این ضرب المثل که :
آدم عاقل سر بی درد رو دستمال نمی بنده. 
هرچند که درست همین الان که داشتم این ضرب المثل رو می نوشتم یه صدای آروم اما قاطع تو سرم زمزمه کرد:
صبا،
اون ضرب المثل مال آدم های عاقله. تو دیوانه باز هم سر بی درد خودت رو می زنی و می شکنی و درد می کشی و درستش می کنی!
که فرمود:
..... لیکن چه چاره با بخت گمراه!

۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

«خوشا» و «حله» و «آه» و «دریغا».

که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
یره،
هیچکی تا حالا بهتر از این پسر ، عبدی بهروانفر، فردوسی رو تو موسیقی نیاورده .
یعنی ریتم امروزی ِ فردوسی همینه به امام هشتم.
این می خونه من تو سرم همش تصویر آقا بزرگم رو می بینم .
آقا بزرگ هم همش منو یاد فردوسی می انداخت.
یه آدم جدی ، با اصول فکری و اخلاقی که اغلب ساکته و اما ناظر. 
از نابخردی ِ زمین و زمانه ناراحته و حرف داره . 
یه گوشه نشسته و تنهایی در زمانه و نابکاری هاش غور می کنه .
تو تنهاییش گاه به گاه دهان باز می کنه به سخن و می ره به منبری که هیچکی پاش ننشسته.
با اصول خودش ، بی اصولی های مردمان و زمانه رو به باد شکایت و توفو می گیره و گاه اندرز می ده اما هیچکی پای منبرش نیست ... هیچکی ...
مردم این زمانه دلشون پاپ فیکشن می خواد . دوره قصه های کلاسیک و بلند به سر اومده.
کسی حوصله این داستان های دراز دامن رو دیگه نداره.
فردوسی هم گوشه اتاقش نشسته و هی برای خودش گاهی صداش رو بلند می کنه و تشر می زنه و گاه توفو می اندازه و گاه آه می کشه .... در تنهایی .
تنهایی که نه از نقصان ِ کیفیت ِ سخن او بلکه از کیفیت پرشتاب این زمانه است.
می دونین،
بشر امروزی بهای سنگینی رو برای بهبود ِ کیفیت زندگی مادیش پرداخت کرده.
بشر امروزی کیفیتی از عقلانیت و احساس رو در برابر کیفیت مادی برای همیشه از دست داده.
در ادبیات امروزی او دیگه نه 
«خوشا» و «حله» معنا داره و نه «آه» و «دریغا».


https://soundcloud.com/tanboor/fwzhhjqreqwc

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

توحش ِ متحجر، توحش ِ متمدن

بعد از دیدن  فیلم
Changeling
حال آدمی رو داشتم که از تو رینگ بوکس، له و لورده کشیدنش بیرون.

راستش هنوز هم منگ و داغونم.
رمقی برام نذاشته.
هولناک ترین قسمتش اینه که همون اول فیلم خیلی رک و بیرحمانه بهتون می گه داستان واقعیه و بنابراین گریزگاهی برای این وحشت ندارید.
در میانه ی فیلم بود که وحشتم از آدم ها و ماجرا فراتر رفت ... خیلی فراتر .
من از چیزی بیش از خشونت و ماجرای دردناک فیلم می ترسیدم.
من از خشونتی داشتم و دارم می ترسم که تا این حد هوشمند و ظریف و صبور شده.
هوشمندانه نقشه می ریزه ، نقش بازی می کنه و صبورانه اجرا.
این با خشونت های بدوی و لحظه ای خیلی تفاوت داره.
در همه جوامع بشری خشونت هست.
خشونت های ناشی از تعصب و تحجر در جوامع متحجر اغلب لحظه ای و توهمی هستند.
قد عقل و ادراکشون همونقدره.
وحشتناک وقتیه که خشونت پا به پای هوشمندی رشد می کنه و هم قد می شه .
خشونت جوامع متمدن هوشمنده، شکیباست، ظریفه ... کاملا آگاهه که داره چه کار می کنه.
واقعیت رو می دونه . در توهم نیست با این همه هوشمندانه، ظریف و صبور برای هدفی پلید نقشه می ریزه و اجراش می کنه.
زنی سالم و معمولی رو به نام یک درمان پیشرفته و مناسب به تیمارستان می فرسته و شکنجش می کنه.
بیشتر نمی گم ... یعنی رمق ندارم.
انتخاب برای دیدنش با خودتون.

گل ِ فراموشم نکن!

کنار رود اردر بودیم .... کمی آفتابی بود امروز.
دوستم این گل رو چید و گفت:
اسمش  تو ایران «فراموشم نکن» هست.

آوردمش خونه تا با یه عکس، عمرش رو طولانی تر کنم.
کرک های ظریف روی برگ هاش رو لطفا ببینید.
چنین ظرافتی در چنین ابعاد منیاتوری، من رو به حد سرگشتگی در برابر هستی، متحیر می کنه.


۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

ناموس ِ حضرت آلمان

یه امام جمعه ای مشد داره اسمش علم الهدی ست. 
راست و صداقتش تو کله ی من اسمش علم الضلا ست بس که قلدر و هارت و پورتیه.
این جناب علم الضلا هر وقت چیزی تو مشد به مذاقش خوش نمیاد، ناموس و عصمت و عفت ِ حضرت زهرا رو پیش می کشه و هارت و پورت راه می اندازه که آی چی نشستین که عفت و عصمت و ناموس ِ حضرت زهرا رو به باد دادن.
مثلا هر وقت تو مشد می خواست یه کنسرت برپا بشه، حاجی با علم ِ عفت و عصمت ِ حضرت زهرا از راه می رسید و شر به پا می کرد و خلاصه در کنسرت رو تخته می کرد.
یه عده زیادی که خوب نوچه موچه هاش بودن که پشت علمش راه می افتادن ولی خدا شاهده یه عده هم از همین مردم ِ معمولی کوچه خیابون بودن که هارت و پورت های حاجی روشون کار می کرد .
آدم های خوبی بودن ولی با اون هارت و پورتی که علم الضلا پشت تریبون راه می انداخت یهو تو دلشون آشوب به پا می شد که نکنه راستی راستی دارن کوتاهی می کنن و به ناموس دختر پیغمبر بی غیرت شدن.
زیاد نیستن ولی خوب هستن.
وقتی هم حساس می شن هر یه دونه شون جای صدتا آدم صداشون بلند می شه.
آدمیزاده دیگه حس داره. احساس داره. گاهی غلیان می کنه.
می دونین،
مسئله این نیست که اونها آدم های نافرم و زورگویی هستن مسئله اینه که همه آدم ها یه جای خیلی حساس دارن.
حاجی علم اضلا هم اونجای ِ حساس ِ قشر ِ دیندار مشد رو خوب پیدا کرده .
هی دست می ذاره هم اونجاشون.
اونجاهای حساس آدم هم، خودتون می دونین دیگه، وقتی دست بخوره بهش مخ تعطیل می شه. 
یعنی به قول مشدیا چنان آشوبی تو دل آدم به پا می شه که دیگه مخ از کار می افته و تن می ده به هر هارت و پورتی.
حالا اینا رو واس چی گفتم؟
می دونین،
وقتی حرف از حس و احساس و حماسه و غیرت و اینا می شه، اکثرمون اولین گروهی رو که متهم می کنیم به عقل گریزی و احساس محور بودن، مذهب و مردم مذهبی هستن.
ولی این کاملا بی انصافیه.
اینقدری که من در میان توده ی ِ مد ِ روز ِ ستایندگان و شیفتگان ِ عقلانیت و روشنگری، بی خردی و احساس محوری دیدم در میان مذهبی ها و مردم مذهبی ندیدم.
یعنی صد رحمت به مردم مذهبی .
حداقل اینقدر صداقت دارن که از ایمان و باور حرف می زنن نه از استدلال و منطق.
حداقل عملکردشون با ادعاشون در تناقض نیست.
تو بیا به من بگو اینایی رو که بعد از دو روز اقامت در آلمان و فرانسه و آمریکا یهو شور ِ عقلانیت و روشنگری و آزادی می گیرشون و چماق بر می دارن می زنن به سر خودشون چه کنیم؟
یعنی خدا شاهده مواردی دیدم که طرف رفته اسم ایرانی خودش رو از پاسپورتش حذف کرده که یه وقت در آینده ریشه های حقارتش معلوم نشه.
دیدم پدری فلسفه خوان رو که موقع تولد فرزندش با صدای بلند و با غرور اعلام کرده که این بچه گور به گورش کنن ژن ِ معیوب و عقب افتاده ایرانی داره . تنها کاری که من می تونم براش بکنم اینه که از خفت و خواری زبان فارسی دور نگش دارم و اسبابی رو فراهم کنم که فقط زبان های عقلانی رو یاد بگیره.
فرانسه، آلمانی ، انگلیسی.
توی فیس بوک و شبکه های اجتماعی هم که قربونش بشم این لشکر ِ پر شور ِ از خود بیزارهای ِ عاشق و شیفته ی اروپا و آمریکا کم نیستن.
خدا نکنه یه چیزی بگی که یه وقت اینا به ناموس ِ حضرت ِ آلمان شون، یا فرانسه شون یا آمریکاشون بربخوره.
صد رحمت به شور حسینی که حداقل تناسبی با ذات ِ ایمانی ِ خودش داره. تو بگو با این شورهای شارلی و روشنگری که در تضاد ماهوی با عقلانیته چه کنیم؟
صد رحمت به علم الضلا و اون لشکر بسیجی هاش. 
علم الضلا اگه آبروی فاطمه زهرا رو مصادره کرده ، حداقل آبروی عقلانیت و روشنگری و آزاداندیشی رو مصادره نکرده.
هارت و پورت هاش یه تناسبی با رویکردهای عقل گریزش داره.
این لشکریان ِ پرشور ِ حضرت آلمان و حضرت فرانسه و عالیجناب آمریکا پدیده ای هستند شگفت در خود پست بینی ، تناقض گویی و مضحکه سازی خودشون.
البته وجودشون عجیب نیست و بلکه بسیار هشدار دهنده است.
هشدار دهنده با این پرسش:
احساس خفقان، واقعی یا تصوری، در داخل به کجا باید رسیده باشه که کسانی با دو روز اقامت در خارج از ایران به چنین مقیاسی از خودبیزاری، دیگرشیفتگی و تناقض گویی رسیده باشند؟
پ-ن :
احساس خفقان می تونه برآیندی از خفقان واقعی و خیالی باشه.
هر دو هشدار دهنده هستند.
نقش رسانه های خارج از ایران با آن گزارش های «ترین» شان را نباید در ساخت و تزریق ِ احساس خفقان دست کم گرفت.