جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اسفند ۲۰, پنجشنبه

برخورد از نوع ایرانی- قسمت اول محسن

محسن پانزده سال است که ساکن میلان است.
مریم چهار سال است که ایران را ترک کرده است و ساکن میلان شده است.
دیشب در یک مهمانی دوستانه با هم قهر کردند.
پس از یک جر و بحث سیاسی راجع به همه چیز که در انتها فقط به یک چیز رسید.
احمدی نژاد!
محسن می دانست مریم روی اسم احمدی نژاد حساس است.
عصبانیتش را با بدجنسی همراه کرد و به قصد زدن ضربه ای کاری گفت:
اگه احمدی نژاد کاندید بشه، من بلیط می خرم می رم ایران بهش رای می دم.
فقط احمدی نژاد بود که تونست بزنه تو دهن این ایتالیایی های فاشیست ِ پدرسگ ِ بی سواد !
ضربه کارساز بود.
مریم منفجر شد و گفت
:
خیلی بی شرف و نامردی که همچین حرفی می زنی.
وقتی احمدی نژاد داشت می رید به هیکل ما تو ایران ، تو اینجا تو ایتالیا داشتی زندگیت رو می کردی . تو کجا بودی که بینی چه کار کرد با مایی که تو ایران بودیم!
این گفتگو که نهایتا به قهر منجر شد، مثالی ست رایج از دو نگاه و یا شاید بهتر است بگویم دو نوع زخم بر روان ِ ایرانیان ساکنان خارج از ایران که گاه گاهی با هم تلاقی پیدا می کنند و گاه هم به انفجار و قهر ختم می شوند.

یکی زخم خورده از حارج از ایران، دیگری زخم خورده از داخل از ایران.
یکی زخم و دردش تصاویر و تصورات ِ آدم های خارجی ست، از او به عنوان یک مرد ایرانی، دیگری زخم و دردش محدودیت ها و استبداد ِ آدم های داخلی ست نسبت به او به عنوان یک زن ایرانی.
هر دو از نادیده گرفته شدن رنج های بسیار کشیده اند.

ایتالیایی ها، به گفته محسن خر و بی سوادند و ایران را نمی شناسند برای همین پانزه سال است که او در میلان احساس می کند نادیده گرفته شده است.
یعنی کاش نادیده گرفته شده بود.
این سئوال هایی که گاهی وقت ها دوستان ایتالیاییش ازش می کنند، زخمی و بیزارش کرده است از این زرق و برق ِ تمدن ِ اروپایی که اما انگار اندازه یک گوساله هم آدم هایش سواد ندارند .
محسن، به عنوان یک مرد ایرانی در ایتالیا دوست دارد سرش را بالا نگه دارد و انتظار دارد همه ایتالیایی ها بدانند که او آدم با ریشه ، متمدن و با فرهنگی ست که از مملکتی با ریشه ، متمدن و با فرهنگی می آید.
محسن دوست ندارد دوستان ایتالیاییش فکر کنند او به عنوان یک پسر ایرانی، فرزند هشتم از زن چهارم پدرش هست.
او دوست ندارد ایتالیایی ها فکر کنند که او به عنوان یک مرد ایرانی اصلن به یک سلول مخیله اش هم خطور می کند که چهارتا زن بگیرد.

انتظار دارد همه ی ایتالیایی ها بدانند که ایران همان عراق نیست.
ایران، یک کویر خشک که مردمش با شتر این طرف آن طرف می روند نیست.
در ایران زن ها را توی کیسه نمی کنند.
مردهای ایرانی چهارتا زن ندارند و زن هایشان را کتک نمی زنند. 
او البته سرش را بالا نگه می دارد ولی خوب ایتالیایی ها اغلب نمی دانند و نمی فهمند او چرا این همه سرش را بالا نگه می دارد و همه اش عصبانی ست حتی وقتی دارند سعی می کنند با او نسبت به اخبار توحش و ظلم ِ داخل ایران همدردی کنند.

محسن، آدم خیلی جذابی برای دوستان ایتالیاییش نیست.
محسن، ایتالیایی ها را با غرورش گیج می کند. 
آنها نمی فهمند او به چه چیز اینقدر افتخار می کند.
محسن با عصبانیت هایش، ایتالیایی ها را از خود می راند.
محسن از سنگینی نگاه بعضی از زنان ایتالیایی بیزار است.
وقتی می فهمند ایرانی ست، نگاهشان سنگین و بدبین می شود.
محسن تنهاست ... حتی هنوز پس از پانزده سال سکونت در ایتالیا.
او طفلکی ست و نمی فهمد چرا اینقدر تنهاست.

محسن دوست دارد آزاد باشد اما نیست.
درست مثل گوساله ای که دوست دارد از روی پرچین بپرد و برود آن سوترها ی مزرعه را ببیند اما انگار دستی نامرئی بر پیشانی او داغ ِ تملکی زده است و نمی گذارد او خودش باشد.
محسن گیج است و حساس و عصبانی.
او پانزده سال است که در ایتالیا قبل از اینکه محسن باشد، یک مرد ایرانی ست.
با انبوه پیش داوریها، تصورات و گاه نگاه های ِ سنگین و پر سوئ ظن.
برای ستمی که نکرده است اما انگار بر پیشانیش داغ ستمکاری را زده اند.
داغ ِ مرد ِ ایرانی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر