تو به من بگو وقتی دیوانگی و جنون در ذات سیتوپلاسم های ِسلولی ِتنی تنیده شده، آن تن را از درد ِ دیوانگی چه گریزگاهی ست؟
چی شده که باز روز ِ اول عید رفتم به منبر و دارم روضه و ذکر مصیبت می خونم؟
بذارین ساده و خودمونی تعریف کنم.
خنده داره.
می دونین،
خیلی از قصه های دردناک بعد از اینکه تموم می شن ، خنده دار می شن.
این ویژگی ِ دیوانگی ست.
اولش دردناکه و آخرش خنده دار!
حالا چی شده؟
این شده:
تو یه مهمونی عصرونه با خانمی آشنا شدم که صفحه موبایلش شکسته بود.
تو اون مهمونی عصرونه ناخواسته شده بودم موضوع صحبت بقیه.
هی رفیقم به قول معروف با من خالی می اومد که آره صبا کارش درسته و همه چیزو درست می کنه و اینا.
خانمه هم حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
من هم حسابی تحت تاثیر باده ی بی غش ِ مملکت فقانس سرم گرم و دلم دلیر شده بود.
خلاصه خانمه ازم پرسید می تونی اینو برای من درست کنی؟
بهش گفتم والا من قبلا یه بار صفحه ی موبایلم رو عوض کردم. خیلی کار سختی نیست.
البته موبایل من سامسونگه نه آیفون.
اگه یه صفحه نو بخری می تونم برات دوستانه عوضش کنم.
خانمه هم حرف ما رو جدی گرفت و فرداش رفت یه صفحه نو خرید و پیغوم فرستاد که ای مجوس ِ جادوگر بیا و دست ِ جادوگرت رو به موبایل من هم بکش!
آقا رفتیم!
مهمونی گرفته بود خونش.
دوستاش همه مثل خودش و خودم دیوانه.
با کلی آب و تاب منو به دوستاش معرفی کرد که :
صبا یک مجوس ِ تعمیرکاره، مجوس در فرانسه به معنی جادوگر استفاده می شه .
هر چیزتون خراب شد بیارین پیشش.
ما هم شیر شدیم رفتیم نشستیم پشت میز.
اینا هم هی شامپاین باز کردن و ریختن برای ما.
خودشون هم اون وسط به سر و صدا و جوک و جفنگ گفتن.
یکی هم نبود بگه:
آخه زن حسابی کی با شامپاین می ره به تعمیر ِ آیفون!
به پیچ های مادر برد که رسیدم وحشت کردم.
سامسونگ کجا، آیفون کجا آخه!
یه پیچیدگی ِ غیر ضروری تو آیفون به کار رفته.
غیر ضروری و یا شاید بهتره بگم متظاهرانه و تجاری.
البته از دید ِ یک تعمیرکار که همیشه ترجیح می ده سریع و آسون پیچ ها رو باز کنه.
پیچ های آیفون به حد کور کننده ای ظریف هستند. با سایزهای مختلف.
برای هر سایزی یک پیچ گوشتی خاص باید استفاده کنی که تاج پیچ موقع بستن آسیب نبینه.
آخرش رو بگم .
صفحه نو رو بستم و آیفون رو روشن کردم و رفتم میون جمع که کد ورود رو از دوستم بگیرم .
اون هم ظاهر موبایلش رو دید و فکر کرد که کار تمومه و شروع کرد به های و هوی که :
ای مجوس ِ جادوگر، از کجا اومدی و اینا!
کد رو زدیم و موبایل رو روشن کردیم دیدیم صفحه عینهو آب دهن میت سفید و بی رمقه.
به سختی منوها دیده می شد.
می تونین حال منو بعد از اون همه های و هوی میون اون جمع دیوانه تصور کنین دیگه. مگه نه!
هیچی سرتون رو درد نیارم اون شب دست از پا درازتر با موبایل برگشتم خونه.
تمام دیروز رو داشتم بی وقفه روش کار می کردم .
می دونین فشار مسئولیت سنگینی روم بود.
آخه ناخواسته ماجرا از من گذشته بود به حیثیت و اعتبار کل کلمه ی مجوس ، مجوس به معنی ایرانی، رسیده بود.
فقط خدا می دونه با چه انرژی و دقتی روی این آیفون سیاه کوچک تمرکز کرده بودم.
خدا شاهده احساس می کنم بخشی از جان خودم رو در اون دستگاه سیه رو تزریق کردم تا دوباره روشن شد.
و اما چه روشن شدنی بود، روشن شدن ِ آن سیاه کوچک!
چنان حجم ِ چگالی از شادی برام آورد که از وصف خارجه.
دیروز رفتم موبایلش رو بهش دادم .
ازم کلی تشکر کرد و خواست دستمزدی بده.
بهش گفتم اصلا حرفش رو هم نزن.
داستانی که من با این سیه رو داشتم در کلمه و پول نمی گنجه.
این من هستم که ازت متشکرم.
به من اعتماد کردی و منو تو هچلی انداختی که وقتی از توش در اومدم چون مرده ای بودم که به زندگی برگشته.
حالا تو موبایلت رو داری و من تجربه ای دارم نو از دیوانگی، درد، تمرکز و فهم ِ این ضرب المثل که :
آدم عاقل سر بی درد رو دستمال نمی بنده.
هرچند که درست همین الان که داشتم این ضرب المثل رو می نوشتم یه صدای آروم اما قاطع تو سرم زمزمه کرد:
صبا،
اون ضرب المثل مال آدم های عاقله. تو دیوانه باز هم سر بی درد خودت رو می زنی و می شکنی و درد می کشی و درستش می کنی!
که فرمود:
..... لیکن چه چاره با بخت گمراه!
چی شده که باز روز ِ اول عید رفتم به منبر و دارم روضه و ذکر مصیبت می خونم؟
بذارین ساده و خودمونی تعریف کنم.
خنده داره.
می دونین،
خیلی از قصه های دردناک بعد از اینکه تموم می شن ، خنده دار می شن.
این ویژگی ِ دیوانگی ست.
اولش دردناکه و آخرش خنده دار!
حالا چی شده؟
این شده:
تو یه مهمونی عصرونه با خانمی آشنا شدم که صفحه موبایلش شکسته بود.
تو اون مهمونی عصرونه ناخواسته شده بودم موضوع صحبت بقیه.
هی رفیقم به قول معروف با من خالی می اومد که آره صبا کارش درسته و همه چیزو درست می کنه و اینا.
خانمه هم حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
من هم حسابی تحت تاثیر باده ی بی غش ِ مملکت فقانس سرم گرم و دلم دلیر شده بود.
خلاصه خانمه ازم پرسید می تونی اینو برای من درست کنی؟
بهش گفتم والا من قبلا یه بار صفحه ی موبایلم رو عوض کردم. خیلی کار سختی نیست.
البته موبایل من سامسونگه نه آیفون.
اگه یه صفحه نو بخری می تونم برات دوستانه عوضش کنم.
خانمه هم حرف ما رو جدی گرفت و فرداش رفت یه صفحه نو خرید و پیغوم فرستاد که ای مجوس ِ جادوگر بیا و دست ِ جادوگرت رو به موبایل من هم بکش!
آقا رفتیم!
مهمونی گرفته بود خونش.
دوستاش همه مثل خودش و خودم دیوانه.
با کلی آب و تاب منو به دوستاش معرفی کرد که :
صبا یک مجوس ِ تعمیرکاره، مجوس در فرانسه به معنی جادوگر استفاده می شه .
هر چیزتون خراب شد بیارین پیشش.
ما هم شیر شدیم رفتیم نشستیم پشت میز.
اینا هم هی شامپاین باز کردن و ریختن برای ما.
خودشون هم اون وسط به سر و صدا و جوک و جفنگ گفتن.
یکی هم نبود بگه:
آخه زن حسابی کی با شامپاین می ره به تعمیر ِ آیفون!
به پیچ های مادر برد که رسیدم وحشت کردم.
سامسونگ کجا، آیفون کجا آخه!
یه پیچیدگی ِ غیر ضروری تو آیفون به کار رفته.
غیر ضروری و یا شاید بهتره بگم متظاهرانه و تجاری.
البته از دید ِ یک تعمیرکار که همیشه ترجیح می ده سریع و آسون پیچ ها رو باز کنه.
پیچ های آیفون به حد کور کننده ای ظریف هستند. با سایزهای مختلف.
برای هر سایزی یک پیچ گوشتی خاص باید استفاده کنی که تاج پیچ موقع بستن آسیب نبینه.
آخرش رو بگم .
صفحه نو رو بستم و آیفون رو روشن کردم و رفتم میون جمع که کد ورود رو از دوستم بگیرم .
اون هم ظاهر موبایلش رو دید و فکر کرد که کار تمومه و شروع کرد به های و هوی که :
ای مجوس ِ جادوگر، از کجا اومدی و اینا!
کد رو زدیم و موبایل رو روشن کردیم دیدیم صفحه عینهو آب دهن میت سفید و بی رمقه.
به سختی منوها دیده می شد.
می تونین حال منو بعد از اون همه های و هوی میون اون جمع دیوانه تصور کنین دیگه. مگه نه!
هیچی سرتون رو درد نیارم اون شب دست از پا درازتر با موبایل برگشتم خونه.
تمام دیروز رو داشتم بی وقفه روش کار می کردم .
می دونین فشار مسئولیت سنگینی روم بود.
آخه ناخواسته ماجرا از من گذشته بود به حیثیت و اعتبار کل کلمه ی مجوس ، مجوس به معنی ایرانی، رسیده بود.
فقط خدا می دونه با چه انرژی و دقتی روی این آیفون سیاه کوچک تمرکز کرده بودم.
خدا شاهده احساس می کنم بخشی از جان خودم رو در اون دستگاه سیه رو تزریق کردم تا دوباره روشن شد.
و اما چه روشن شدنی بود، روشن شدن ِ آن سیاه کوچک!
چنان حجم ِ چگالی از شادی برام آورد که از وصف خارجه.
دیروز رفتم موبایلش رو بهش دادم .
ازم کلی تشکر کرد و خواست دستمزدی بده.
بهش گفتم اصلا حرفش رو هم نزن.
داستانی که من با این سیه رو داشتم در کلمه و پول نمی گنجه.
این من هستم که ازت متشکرم.
به من اعتماد کردی و منو تو هچلی انداختی که وقتی از توش در اومدم چون مرده ای بودم که به زندگی برگشته.
حالا تو موبایلت رو داری و من تجربه ای دارم نو از دیوانگی، درد، تمرکز و فهم ِ این ضرب المثل که :
آدم عاقل سر بی درد رو دستمال نمی بنده.
هرچند که درست همین الان که داشتم این ضرب المثل رو می نوشتم یه صدای آروم اما قاطع تو سرم زمزمه کرد:
صبا،
اون ضرب المثل مال آدم های عاقله. تو دیوانه باز هم سر بی درد خودت رو می زنی و می شکنی و درد می کشی و درستش می کنی!
که فرمود:
..... لیکن چه چاره با بخت گمراه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر