موسیو ساکن بلژیک است.
شصت و پنج ساله.
زبان فرانسه را بی نقص حرف می زند.
قیافه اش از زبانش هم فرانسوی تر است.
چه کسی در اولین برخورد می تواند تصور کند این مرد میان سال، خوش تیپ، آرام با این اطلاعات عجیب و غریب از جزئیات تاریخ، در واقع نه یک موسیوی فرانسوی که یک آقای ایرانی ست؟
هیچکس!
این یک غافلگیری ِ ست که او را برای آدمهای تازه وارد به زندگیش جذاب تر هم کرده است.
موسیو عاشق کتاب است.
زیاد می خواند، زیاد می داند و البته خیلی خیلی زیاد هم دیده است.
داستان هایی که دیده است از داستان هایی که خوانده است بیشتر هستند اما او کم حرف است.
باید خوش اقبال و قابل بود تا بتوان شنونده دنیای ِ ساکت موسیو شد.
قصه های زندگی که زیاد می شوند، آدم ها اغلب ساکت می شوند.
زبان از شهوت ِ جنبیدن خالی می شود.
آدمی بی نیاز می شود از گفتن و خودنمایی.
دو چشم ِ باز می ماند برای آدم با نگاهی مغموم و زبانی بسته .... بسته از حیرت.
حیرت در برابر این سرسختی.
کدام سرسخت تر بود ؟
زندگی یا من!
پاسخ برای موسیو، هر دو ست.
هیچکدام در برابر دیگری کم نیاورد ... نه کم گذاشت و نه کم آورد.
موسیو از درد ِ دیگران دلش به درد می آید.
دلش همیشه همینطور بوده است.
چه در جوانی و چه امروز در میان سالی.
او، وقتی جوان بود درد ِ کندن ِ تخم ِ درد از دنیا را داشت.
او با آدم هایی که فکر می کرد کارشان کاشتن ِ درد است می جنگید.
او فکر می کرد اگر دردآوران را از بین ببرد، درد را برای همیشه درمان کرده است.
موسیو وقتی جوان بود می خواست دنیا را تغییر دهد، خالی از درد کند اما این دنیا بود که او را تغییر داد .
تغییری کوچک اما عمیق.
عجیب است اما تغییری که دنیا در او داد انگار باعث تغییر خود ِ دنیا هم شد.
اصلن انگار دنیا به زبان بی زبانی داشت به او راه تغییر دادن ِ خودش را یاد می داد.
دنیا با دردهای ِ پی در پی ای که به سر موسیو آوار کرد داشت به موسیو جوان می کفت:
«هی،
درد با من سرشته شده است. درد رو از من نمی تونی بکنی و بکشی و بندازی دور.
چیزی رو از من نکن ، با کسی در من نجنگ.
صلح باش و مرهم. بعد خواهی دید که من هم آرام تر می شم و کم دردتر اما نه هرگز خالی از درد!»
موسیو امروز دیگر یک انقلابی ِ جوان و جنگجو نیست، او یک میان سال ِ آرام است با کلی مرهم در وجودش برای دنیای ِ پیرامونش.
شصت و پنج ساله.
زبان فرانسه را بی نقص حرف می زند.
قیافه اش از زبانش هم فرانسوی تر است.
چه کسی در اولین برخورد می تواند تصور کند این مرد میان سال، خوش تیپ، آرام با این اطلاعات عجیب و غریب از جزئیات تاریخ، در واقع نه یک موسیوی فرانسوی که یک آقای ایرانی ست؟
هیچکس!
این یک غافلگیری ِ ست که او را برای آدمهای تازه وارد به زندگیش جذاب تر هم کرده است.
موسیو عاشق کتاب است.
زیاد می خواند، زیاد می داند و البته خیلی خیلی زیاد هم دیده است.
داستان هایی که دیده است از داستان هایی که خوانده است بیشتر هستند اما او کم حرف است.
باید خوش اقبال و قابل بود تا بتوان شنونده دنیای ِ ساکت موسیو شد.
قصه های زندگی که زیاد می شوند، آدم ها اغلب ساکت می شوند.
زبان از شهوت ِ جنبیدن خالی می شود.
آدمی بی نیاز می شود از گفتن و خودنمایی.
دو چشم ِ باز می ماند برای آدم با نگاهی مغموم و زبانی بسته .... بسته از حیرت.
حیرت در برابر این سرسختی.
کدام سرسخت تر بود ؟
زندگی یا من!
پاسخ برای موسیو، هر دو ست.
هیچکدام در برابر دیگری کم نیاورد ... نه کم گذاشت و نه کم آورد.
موسیو از درد ِ دیگران دلش به درد می آید.
دلش همیشه همینطور بوده است.
چه در جوانی و چه امروز در میان سالی.
او، وقتی جوان بود درد ِ کندن ِ تخم ِ درد از دنیا را داشت.
او با آدم هایی که فکر می کرد کارشان کاشتن ِ درد است می جنگید.
او فکر می کرد اگر دردآوران را از بین ببرد، درد را برای همیشه درمان کرده است.
موسیو وقتی جوان بود می خواست دنیا را تغییر دهد، خالی از درد کند اما این دنیا بود که او را تغییر داد .
تغییری کوچک اما عمیق.
عجیب است اما تغییری که دنیا در او داد انگار باعث تغییر خود ِ دنیا هم شد.
اصلن انگار دنیا به زبان بی زبانی داشت به او راه تغییر دادن ِ خودش را یاد می داد.
دنیا با دردهای ِ پی در پی ای که به سر موسیو آوار کرد داشت به موسیو جوان می کفت:
«هی،
درد با من سرشته شده است. درد رو از من نمی تونی بکنی و بکشی و بندازی دور.
چیزی رو از من نکن ، با کسی در من نجنگ.
صلح باش و مرهم. بعد خواهی دید که من هم آرام تر می شم و کم دردتر اما نه هرگز خالی از درد!»
موسیو امروز دیگر یک انقلابی ِ جوان و جنگجو نیست، او یک میان سال ِ آرام است با کلی مرهم در وجودش برای دنیای ِ پیرامونش.
خرد انسانی جز این به بیراهه میره.
پاسخحذف