وقتی به دوران کودکی تون نگاه می کنید چه تصویری از مادرتون دارید؟
چه تصویری از پدرتون؟
امروز ناخودآگاه یاد دوران کودکیم افتادم.
تصویری که از پدر و مادرم در ذهنم باقی مونده.
خوب طبیعتا چیزی از دوران جنینی و نوزادیم یادم نیست.
تصاویر از چهار ، پنج سالگی در ذهنم شروع می شه.
یه مامان همیشه در حال رفت و روب، خسته، بی حوصله و حتی پرخاشگر.
و یه بابای شاد و شنگول، همیشه سر شوق و بازی و گردش.
ریخت و پاشم برای مامانم بود، بازی و خندم برای پدرم.
مشقت ِ درس و مشقم برای مادرم بود، گردش و تفریحم با پدرم.
مریضی و دوا و آمپول با مادرم بود، جایزه و آفرین با پدرم.
آبگوشت و اشکنه با مادرم بود، چلوکباب و ساندویچ با پدرم.
یه کم بزرگتر که شدم کمک در کار خونه رو مامانم ازم می خواست و نظرخواهی برای مقصد ِ سفر رو بابام ازم می پرسید.
اونی که تو دریا دلفین می شد و منو پشتش می ذاشت تا بازی کنیم، بابام بود و اونی که می بردم حموم تا ماسه های دریا رو با مشقت از تو گوش ها و موهام بشوره؛ مامانم بود.
از بابا دلفین، خنده هاش یادمه و از مامان حمومی، غر غرهاش.
این تصاویری هست که از پدر و مادرم برام باقی مونده .
تازه منهای اون نه ماهی که تو شکم مامانم لنگ و لگد می زدم، بهش حساسیت غذایی دادم، سنگین و کم نفسش کردم و آخرش هم نفسش رو از درد بند آوردم تا بالاخره به دنیا اومدم.
می بینین،
همه ی تیکه های سخت و نچسب یه جورایی به تصویر مامانم چسبیده و همه ی چیزای خوب و لذت بخش به تصویر پدرم.
خوب سلول های حافظه هم تقصیری ندارن.
چون اونها فقط تصاویر و صداها رو ثبت می کنند.
اما سلول های پردازشگر چی ؟
اونها می تونن داده ها رو طبقه بندی کنن و پردازش.
ولی چرا گاهی این کار رو نمی کنن؟
شاید سلول های پردازشگر هم تقصیری ندارن.
قصور از برنامه ای هست که ضریب ِ داده ها رو تعیین کرده.
برنامه ای که داده های ِ حاملگی، زایمان، شیر دادن، تر و خشک کردن، غذا پختن، مدرسه بردن و همه ی امورات روزمره رو بهش ضریب «وظیفه» داده و اما دوچرخه خریدن، مسافرت بردن، پیتزا خریدن، آیفون جایزه دادن و همه ی امورات تفریحی و تشویقی رو بهش ضریب ِ «محبت».
می دونین،
واقعیت اینه که علی رغم تصاویر ِ نه چندان خوشاید، من مادرم رو عمیقا دوست دارم.
اصلن ضریب ِ داده ها ی مربوط به مادرم رو خود ِ پدرم تعیین کرده بود.
وقتی ازش تشکر می کرد، جلوی من می بوسیدش و بهش اظهار عشق می کرد .
بعدها ضرائب مربوط به داده های مادرم حتی بزرگتر هم شدند.
وقتی خودم مادر شدم.
می دونین،
بعد از پرخاش های پسرم روی تلگرام که گفت من هیچ وقت هیچ کاری جز اذیت براش نکردم یاد کودکی خودم افتادم.
نقشی که پدرم در تعادل ِ تصویری از داده های مادرم داشت و در نتیجه در تعادل ِ حس ِ عاطفی من به هر دوشون.
هستند لحظاتی که یادآوریشون برام خوشایند نیست اما حتی اون لحظات هم برام خالی از حس ِ عصبانیت هستند.
برام نگران کننده است که پسری تا این حد از مادر خودش عصبانی و متنفره.
این اون پسری نیست که به من «دوستت دارم عزیزم » می گفت.
این اون پسری نیست که می دونست از پدرش باید تشکر کنه.
همسرم امانتی رو با فریب از من دور کرد اما رعایتش نکرد.... نمی کنه و دست از این کار برنمی داره.
وانمود می کنه که این انتخاب ِ خود پسرم هست اما اون پسری که از من دورش کرد این نبود.
اون پسر بوسیدن، تشکرو محبت کردن به پدر و مادرش رو یاد داشت.
بچه ای رو قربانی ِ نفرت خودش کرده.
حداقل کاش رعایت ِ بازی ِ تنفر رو می کرد.
هدف رو اشتباهی گرفته روی یه بچه.
بچه ی خودش!
چه تصویری از پدرتون؟
امروز ناخودآگاه یاد دوران کودکیم افتادم.
تصویری که از پدر و مادرم در ذهنم باقی مونده.
خوب طبیعتا چیزی از دوران جنینی و نوزادیم یادم نیست.
تصاویر از چهار ، پنج سالگی در ذهنم شروع می شه.
یه مامان همیشه در حال رفت و روب، خسته، بی حوصله و حتی پرخاشگر.
و یه بابای شاد و شنگول، همیشه سر شوق و بازی و گردش.
ریخت و پاشم برای مامانم بود، بازی و خندم برای پدرم.
مشقت ِ درس و مشقم برای مادرم بود، گردش و تفریحم با پدرم.
مریضی و دوا و آمپول با مادرم بود، جایزه و آفرین با پدرم.
آبگوشت و اشکنه با مادرم بود، چلوکباب و ساندویچ با پدرم.
یه کم بزرگتر که شدم کمک در کار خونه رو مامانم ازم می خواست و نظرخواهی برای مقصد ِ سفر رو بابام ازم می پرسید.
اونی که تو دریا دلفین می شد و منو پشتش می ذاشت تا بازی کنیم، بابام بود و اونی که می بردم حموم تا ماسه های دریا رو با مشقت از تو گوش ها و موهام بشوره؛ مامانم بود.
از بابا دلفین، خنده هاش یادمه و از مامان حمومی، غر غرهاش.
این تصاویری هست که از پدر و مادرم برام باقی مونده .
تازه منهای اون نه ماهی که تو شکم مامانم لنگ و لگد می زدم، بهش حساسیت غذایی دادم، سنگین و کم نفسش کردم و آخرش هم نفسش رو از درد بند آوردم تا بالاخره به دنیا اومدم.
می بینین،
همه ی تیکه های سخت و نچسب یه جورایی به تصویر مامانم چسبیده و همه ی چیزای خوب و لذت بخش به تصویر پدرم.
خوب سلول های حافظه هم تقصیری ندارن.
چون اونها فقط تصاویر و صداها رو ثبت می کنند.
اما سلول های پردازشگر چی ؟
اونها می تونن داده ها رو طبقه بندی کنن و پردازش.
ولی چرا گاهی این کار رو نمی کنن؟
شاید سلول های پردازشگر هم تقصیری ندارن.
قصور از برنامه ای هست که ضریب ِ داده ها رو تعیین کرده.
برنامه ای که داده های ِ حاملگی، زایمان، شیر دادن، تر و خشک کردن، غذا پختن، مدرسه بردن و همه ی امورات روزمره رو بهش ضریب «وظیفه» داده و اما دوچرخه خریدن، مسافرت بردن، پیتزا خریدن، آیفون جایزه دادن و همه ی امورات تفریحی و تشویقی رو بهش ضریب ِ «محبت».
می دونین،
واقعیت اینه که علی رغم تصاویر ِ نه چندان خوشاید، من مادرم رو عمیقا دوست دارم.
اصلن ضریب ِ داده ها ی مربوط به مادرم رو خود ِ پدرم تعیین کرده بود.
وقتی ازش تشکر می کرد، جلوی من می بوسیدش و بهش اظهار عشق می کرد .
بعدها ضرائب مربوط به داده های مادرم حتی بزرگتر هم شدند.
وقتی خودم مادر شدم.
می دونین،
بعد از پرخاش های پسرم روی تلگرام که گفت من هیچ وقت هیچ کاری جز اذیت براش نکردم یاد کودکی خودم افتادم.
نقشی که پدرم در تعادل ِ تصویری از داده های مادرم داشت و در نتیجه در تعادل ِ حس ِ عاطفی من به هر دوشون.
هستند لحظاتی که یادآوریشون برام خوشایند نیست اما حتی اون لحظات هم برام خالی از حس ِ عصبانیت هستند.
برام نگران کننده است که پسری تا این حد از مادر خودش عصبانی و متنفره.
این اون پسری نیست که به من «دوستت دارم عزیزم » می گفت.
این اون پسری نیست که می دونست از پدرش باید تشکر کنه.
همسرم امانتی رو با فریب از من دور کرد اما رعایتش نکرد.... نمی کنه و دست از این کار برنمی داره.
وانمود می کنه که این انتخاب ِ خود پسرم هست اما اون پسری که از من دورش کرد این نبود.
اون پسر بوسیدن، تشکرو محبت کردن به پدر و مادرش رو یاد داشت.
بچه ای رو قربانی ِ نفرت خودش کرده.
حداقل کاش رعایت ِ بازی ِ تنفر رو می کرد.
هدف رو اشتباهی گرفته روی یه بچه.
بچه ی خودش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر