اولین بار که دیدمش ناخودآگاه لبخند زدم.
دختر بچه به رنگ گل های بهاری بود.
به همون زیبایی، ظرافت و شکنندگی.
تازه به محله ما اسباب کشی کرده بودند.
اولین فرزند از خانواده ی چهار نفره ی آقا و خانم حسین زاده بود.
اسمش سولماز.
برادرش «سینا» چهارماهه بود.
خانواده ی آقا و خانم حسین زاده از دور کامل و خوشبخت و بی نقص به نظر می رسیدند.
تا اون صبح ِ بیست و شش اسفند.
زنگ در خونمون به صدا دراومد.
خانم حسین زاده بود.
صدای گفتگوش رو با مادرم از دور می شنیدم.
اومده بود کلید خونشون رو بده به مادرم.
برای آب دادن باغچه شون.
راهی سفر بودند.
برای تعطیلات نوروز.
ده روز.
موقع روبوسی با مادرم آخرین جمله اش این بود:
حاج خانم، حلالمون کنین!
شنیدم مادرم گفت:
این حرفا چیه! ایشاالله به سلامتی می رین و برمی گردین. خیالتون از بابت باغچه و گربه راهت. مواظب جاده ها باشین.
دوست داشتم سولماز رو قبلا از رفتن ببینم.
رفتم سرکوچه . داشتن وسایلشون رو می ذاشتن تو صندوق عقب ماشینشون.
همه خوشحال بودن.
چشم های سولماز برق می زد.
بهش گفتم :
خوش بگذره. کلوچه های لاهیجان خوشمزه است.
خندید و رفت.
سوم عید بود که زنگ در خونمون رو زدن.
خانم جوانی بود. رنگ گل درست مثل سولماز.
اصلا اینگار خود ِ سولماز بود که یهو بیست و هفت ساله شده.
زن پریشان بود.
کوتاه خودش رو معرفی کرد.
من خواهر ِ خانم حسین زاده هستم.
اومدم کلید خونه خواهرم رو بگیرم.
حاج خانم تشریف دارن؟
دلم آشوب شده بود.
چرا اینقدر پریشانه؟!
خیلی زود علت روشن شد.
خانواده آقا و خانم حسین زاده تصادف کرده بودند.
پدر در دم جان باخته بود.
مادر و دو فرزند در بیمارستان بودند.
فروردین اون سال بدترین فروردین همه ی عمرم بود.
سینا و مادر هم مردند.
فقط سولماز باقی ماند.
بعد از اون یک بار بیشتر سولماز رو ندیدم.
صورتش همچنان رنگ گل بود.
چشم هاش اما ...
نگاهش چیزی رو درونم خراشید.
عمیق ... عمیق ... عمیق!
جراحتی که فروردین رو برای همیشه در ذهن من با هراس پیوند زد.
ترسی مبهم .... زخمی علاج ناشدنی ... دردی دائمی.
صدایی دائمی همیشه در ذهنمه .... صدای یک درخواست.
درخواستی که خدا می دونه به التماس رسیده.
تو رو خدا ... تو رو خدا مواظب رانندگی ها تون باشید.
تو رو خدا تو رانندگی صبور و آرام و دقیق باشید.
بوق نزنید ... سبقت نگیرید ... عصبانی نشید.
کوتاه بیاین تا جاده کوتاه نشه.
شما ، شمایی که پشت اون فرمون نشستید ، شما مسئولیت زندگی آدم رو به عهده گرفتید.
آیا متوجه هستید!
نه تنها آدم های درون ماشینتون بلکه آدم های بیرون از ماسینتون.
اگر شر و دردی رو نمی تونیم از دنیا کم کنیم ، حداقل دردی رو به دردهای این جهان دردناک اضافه نکنیم.
دختر بچه به رنگ گل های بهاری بود.
به همون زیبایی، ظرافت و شکنندگی.
تازه به محله ما اسباب کشی کرده بودند.
اولین فرزند از خانواده ی چهار نفره ی آقا و خانم حسین زاده بود.
اسمش سولماز.
برادرش «سینا» چهارماهه بود.
خانواده ی آقا و خانم حسین زاده از دور کامل و خوشبخت و بی نقص به نظر می رسیدند.
تا اون صبح ِ بیست و شش اسفند.
زنگ در خونمون به صدا دراومد.
خانم حسین زاده بود.
صدای گفتگوش رو با مادرم از دور می شنیدم.
اومده بود کلید خونشون رو بده به مادرم.
برای آب دادن باغچه شون.
راهی سفر بودند.
برای تعطیلات نوروز.
ده روز.
موقع روبوسی با مادرم آخرین جمله اش این بود:
حاج خانم، حلالمون کنین!
شنیدم مادرم گفت:
این حرفا چیه! ایشاالله به سلامتی می رین و برمی گردین. خیالتون از بابت باغچه و گربه راهت. مواظب جاده ها باشین.
دوست داشتم سولماز رو قبلا از رفتن ببینم.
رفتم سرکوچه . داشتن وسایلشون رو می ذاشتن تو صندوق عقب ماشینشون.
همه خوشحال بودن.
چشم های سولماز برق می زد.
بهش گفتم :
خوش بگذره. کلوچه های لاهیجان خوشمزه است.
خندید و رفت.
سوم عید بود که زنگ در خونمون رو زدن.
خانم جوانی بود. رنگ گل درست مثل سولماز.
اصلا اینگار خود ِ سولماز بود که یهو بیست و هفت ساله شده.
زن پریشان بود.
کوتاه خودش رو معرفی کرد.
من خواهر ِ خانم حسین زاده هستم.
اومدم کلید خونه خواهرم رو بگیرم.
حاج خانم تشریف دارن؟
دلم آشوب شده بود.
چرا اینقدر پریشانه؟!
خیلی زود علت روشن شد.
خانواده آقا و خانم حسین زاده تصادف کرده بودند.
پدر در دم جان باخته بود.
مادر و دو فرزند در بیمارستان بودند.
فروردین اون سال بدترین فروردین همه ی عمرم بود.
سینا و مادر هم مردند.
فقط سولماز باقی ماند.
بعد از اون یک بار بیشتر سولماز رو ندیدم.
صورتش همچنان رنگ گل بود.
چشم هاش اما ...
نگاهش چیزی رو درونم خراشید.
عمیق ... عمیق ... عمیق!
جراحتی که فروردین رو برای همیشه در ذهن من با هراس پیوند زد.
ترسی مبهم .... زخمی علاج ناشدنی ... دردی دائمی.
صدایی دائمی همیشه در ذهنمه .... صدای یک درخواست.
درخواستی که خدا می دونه به التماس رسیده.
تو رو خدا ... تو رو خدا مواظب رانندگی ها تون باشید.
تو رو خدا تو رانندگی صبور و آرام و دقیق باشید.
بوق نزنید ... سبقت نگیرید ... عصبانی نشید.
کوتاه بیاین تا جاده کوتاه نشه.
شما ، شمایی که پشت اون فرمون نشستید ، شما مسئولیت زندگی آدم رو به عهده گرفتید.
آیا متوجه هستید!
نه تنها آدم های درون ماشینتون بلکه آدم های بیرون از ماسینتون.
اگر شر و دردی رو نمی تونیم از دنیا کم کنیم ، حداقل دردی رو به دردهای این جهان دردناک اضافه نکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر