جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

«ملاقات »

به گمان من کیفیت ربط چندانی به کمیت نداره ...خاصه دردوستی .
شاید شما هم دوستانی دارین که کم ملاقاتشون می کنین ... شاید هم خیلی کم با این حال کیفیت دوستی تون متمایز از دیگر دوستی هاست.
یعنی اون کمه کیفیتی داره عجیب!
الف که می گین تا ی ِ شما رو می خونه.
از کلمه و جمله بی نیاز می شید.
به قول عمو جلال،
بی حرف و گفت و صوت با هم دم می زنین .... مثلا با سکوت و سیگار و نگاه.
یکی از این دوست ها من هم دارم.
چنان صمیمی و جان آشنا که از مشقت حرف زدن هردومون رها شدیم.
دیروز
رفتم دیدنش .... همون محله ... هموم کوچه ... همون حجره.
چیز زیادی تغییر نکرده بود ... حتی خودش .
همون جور نازو دوست داشتنی ... فقط کمی جوگندمی هاش بیشتر شده بود.
درو که باز کرد گفتم:
سلام استاد .
تنگ در آغوشم گرفت و چشمهاش نمناک شد .
نشستیم و اولین چیزی که گفتم این بود:
ببخشید استاد
حرف زدن برام سخت شده ... ساده ترین سئوالات برام سخت و گیج کننده شده ... نمی تونم پاسخ بدم ...گیج می شم ... مکث میکنم ومردم فکر می کنند ملنگ هستم!
مثلا دیروز برادرم ازم پرسید چطوری ؟
و من از این سئوال گیج شدم ... قفل کردم ... ده دقیقه داشتم فکر می کردم چطورم ... آخرش برادرم گفت خوب ولش کن !
استاد خندید و پیش از اینکه حرف بزنه می دونستم که خواهد گفت :
«من هم همینطور شدم صبا جان ... غریب نیست گنگ شدن آدم هایی مثل ما» .... و گفت!
در سکوت ، سیگار کشیدیم و گاهی عینهو آدم هایی که لکنت زبون دارن یه کلماتی با زور و ضرب از زبان هامون می انداختیم بیرون من باب تفریح و اطمینان از اینکه هنوز قدرت تکلم خود را از دست نداده ایم..
در میانه سکوت و سیگار، موبایلش زنگ زد.
با نهایت ادب و تواضع مدام از مخاطب خودش عذرخواهی می کرد که هیچ قصد ایجاد اسباب مزاحمت براش نداره و شرمنده است و اینا.
تلفن که تمام شد .
به مزاح پرسیدم:
طلبکار بود استاد؟
در حالیکه یقین داشتم چون اویی هرگز طلبکار نداره ... نمی تونه داشته باشه چه ما بسیاری از ما بدهکار او هستیم ... بدهکار دانش عمیق و تحسین برانگیزش در کار ترجمه و نشر.
خندید و گفت :
صبا جان بدهکار بود ... شرمنده اش هستم ... ده ساله پولم پیشش مانده ... دوست ندارم به زور و زحمت ازش بگیرم.
چه کنم که خودم نیاز دارم این چندرغاز رو.
نگاش کردم ... مثل یه کودک پنجاه ساله بود .... معصوم ، طفلکی ، تلخ ..... و سخت تنها.
گفتم:
استاد ، شما ، گونه شما، در حال انقراضه ... درست مثل یوزپلنگ ایرانی.
و یادم آمد از زمانی که هنوز هیچکدام از ما گنگ نشده بودیم ... می نشستیم با هم ساعت ها بحث می کردیم در باب فلسفه و سیاست و ادبیات.
چه خام بودیم!
موقع خداحافظی بهش گفتم :
استاد،
آیا می دونین فقط در حضور یک نفر دیگه جز شما این همه آسوده و بی پروا می تونم سیگار بکشم؟
پرسید : چه کسی ؟
گفتم : خودم!
و به یاد آوردم که صمیمیت هم کیفیتی داره که نه با اظهار بلکه با رفتار .... ساده ترین رفتارها عیارش محک می خوره.
گفت :
صبا جان من هم مدت ها بود که این همه سیگار نکشیده بودم .... چسبید و به جا بود و سرشار شدم.
.... و من هنوز دارم به این فکر می کنم که چطور گونه هایی از آدمیزاد چون او هرگز در زندگیشون بدهکار نبودن و اصلا نمی تونن باشن .... بلکه همیشه این ما هستیم که بدهکار دانش، تواضع و سخاوت غریب آنها باقی خواهیم ماند.
استاد سنجرانی نازنین

۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

«من» و پریز برق ِ هستی!

آیا تا به حال تجربه بیهوشی کامل رو داشتین؟
اون فاصله شگفت انگیز در میان دو لحظه .
وقتی که زمان و مکان برای شما متوقف می شه اما برای همه ی پیرامون شما همچنان در جریان بوده.
شما در یه لحظه از هوشیاری ، و در نتیجه از زمان و مکان، خارج می شید و در لحظه ای دیگه ناگهان باز می گردید ... به دنیای صدا ، نور و حس.
در فاصله این دو لحظه، دنیا برای پیرامون شما در جریان بوده اما برای شما ، نه!
برای همیشه ، این بازه چون یک خلا ئی برای شما باقی خواهد ماند ... خلائی میان هوشیاری ... میان خط ممتد زمان و در نتیجه مکان و حس.
من چنین تجربه ای از بیهوشی کامل داشتم ... شاید فقط نیم ساعت با این همه این نیم ساعت مثل یه راز ... یک خلا ... یک سئوال شگفت انگیز و جذاب برام باقی مونده .
ذهنم مدام و ناخودآگاه براش تئوری پردازی می کنه.
می دونین،
به گمان من آنچه «جان» نامیده می شه رابطه ای تنگاتنگ با الکتریسیته و مغناطیس داره ... با حرکت الکترون ها .
چرا؟
فیش اسپکیر رو بردارید ، روی بدنتون بذارید ، صدای حرکت الکترون ها ی بدنتون از اسپکیر شنیده می شه ... ناخن گیر رو بردارید ... ناخنتون رو جدا کنید و دوباره فیش رو به ناخن های جدا شده از بدنتون بکشید ... صدایی شنیده نخواهد شد.
خوب البته که این یه تست خام و پیش پا افتاده است اما تخیل آدم رو درباره «جان»، «مرگ» و «زندگی» بد جوری تحریک میکنه.
با خودم فکر میکنم شاید مرگ یه چیزی شبیه یه بیهوشی کامل و ممتد هست.
در یه لحظه از مدار برقی ِ هستی جدا می شیم و این انرژی الکتریکی فشرده که «من» نامیده می شه ، پرا کنده می شه در اجزائ جهان ... بعد شاید در فرآیند بازیافتی ماده، دوباره یه سری الکتریسته های پراکنده با هم سرجمع و فشرده می شن در قالب مادی ِ دیگری ... یه سوسک ... یه نابغه ... یه عقب افتاده ، یه سگ ...
از این منظر ما می تونیم ترکیبی باشیم از الکتریسیته های پراکنده ی یک سگ، یک سوسک، یک نابغه ... یک آدمخوار و حتی مسیح.
اون چیزی که تو این خیال پردازی برای من از همه جذاب تره اینه که:
بالاخره یه روز همه مون از پریز برق ِ هستی کشیده می شیم ... و پراکنده!
تو این خیال پردازی، «من» بدجوری بی اعتبار می شه. 
اینقدر که هر سودایی رو برای این «من» ِ موقتی بی رنگ و بو می کنه، وقتی می دونی این «من» و این هوشیاری ِ فشرده اش بالاخره یه روز پراکنده می شه و هر تیکه از انرژی الکتریکیش در قالبی دیگه با هوشیاری ِ دیگری فشرده و بازیافت می شه ... شاید یه سگ.
این نگاه ، «من» رو روی لبه بسیار باریکی از مهربانی و انعطاف قرار میده که از سویی همواره در خطر سقوط به انفعالِ محض هست.
مهربانی و انعطاف چراکه می دونی بنیاد وجودی تو با یه سگ ، یه گوسفند ، هیتلر و مسیح تفاوتی نداره و اصلا شاید این «من» ِ فعلی یه خورده از بسته های الکتریکی که قبلا هیتلر، مسیح و یه سوسک بوده رو هم در خودش داره.
انفعال، چرا که میدونی تا چه حد این هوشیاری موقتی ست.
این نگاه «من» رو از جمله احساسات وعواطف منفی خالی می کنه.
از حرص، حسادت، رقابت ... «من» رو پذیرنده و مهربان و منعطف می کنه.
خلاصه می کنه در یک بیت:
«ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون. 
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا»
در نهایت مرز خوبی و بدی رو می شکنه ... اصلا خیر و شر رو بی اعتبار می کنه ... حتی قدر ِ مهربانی و بی قدری ِ نامهربانی رو زیر سئوال می بره.
تنها معنایی که باقی می ذاره درده .
دردِ فقدان ِ آن هوشیاری ِ فشرده که «من» نامیده می شد برای پیرامونش .... در مرگ و پراکندهگی الکتریکیش...... گرچه حتی آن درد هم موقتی ست وقتی می دانیم .
همه ی ما «من » ها موقتی هستیم!

۱۳۹۵ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی ِ آمریکا

جمهوری اسلامی ِ آمریکا، تهران، خیلی پر ِ زرق و برقه اما کاربردی نیست.
این همه پرچم ... خوشگلن اما که چی؟
این همه المان های هنری ِ شهری ... ولی شهر کاربردی نیست.
این همه خونه های لوکس که اما فقط لوکسن .... لوکس به قیمت بلعیدن طبیعت .. البرز.
اون هم بدون اینکه بیرونشون در هماهنگی با هم باشه .
هرکی هرجور خواسته ، ساخته.
توشون آباده، بیرونشون بی توجه به هم ... بی رعایت هم.
این شهر در اولین ضرورت شهری، تردد، مشکل داره.
هوا ، وحشتناکه ... آلوده ست .
به نظر میرسه اصل موضوع ، تردد و تراکم، در لایه ای از زرق و برق پوشیده و پنهان شده.
ضرورت اولیه یک شهر حرکته ... تهران حرکت میکنه اما به سختی و زور .. به نظر می رسه داره آخرین زورهاش رو برای حرکت می زنه اما گمونم اگه همینجور ول و بدون راه حل و رعایت یکدیگر پیش بره به زودی قفل کنه.
البته که بسیاری از ساکنین تهران مهربان هستن ... مهربانی فردی در این شهر هست... زیاد هم هست اما در کلان شهرها مهربانی فردی نمی تونه پاسخگو باشه ... به چیزی بیش از مهربانی فردی برای ادامه حیات این شهر نیاز هست.
رعایت جمعی ... با ضابطه و قانون ....که نیست!

شهرهای روسپی صفت!

بعضی شهرها برای بعضی آدم ها مثل روسپی ها می مونن.
مثلا پاریس ... مثلا تهران ... برای من!
می دونی که هیچ وقت نمی خوای و نمی تونی ساکن همیشگی این شهرها بمانی.
اما می دونی که نمی تونی هیچوقت هم دل ازشون بکنی.
معشوقه هایی هستند که نه باهشون به سر می شه و نه بی آنها به سر می شه ... هستن ... همیشه.
درست مثل روسپی ای که با چیزی بیش از تنش باهش درآمیختی .... هم دوستش داری و هم می دونی که نمی تونی همیشه کنارش بمونی ... اون شغل خودش رو داره ... زندگی خودش!
و تو مجبوری به شغلش احترام بذاری و بپذیری .... به روسپیگریش.
شغلی که جاش برای تو فقط چند روز هست نه یک عمر.
از همین الان دلتنگ تهرانم ... با حسی از فرار .
چه پارادوکسی.
دلتنگی و دلزدگی ... به یک کس ... یک چیز ... توامان!
به قلیون پوک می زنم و به دوستم می گم:
این لحظات تقاص داره .
می پرسه:
چه تقاصی؟
می گم:
تقاصی که تهران در روزهای ساکت و خاکستری نانت از من باز خواهد ستاند ... با نبودنش و اما میل به بودنش.
باکی نیست!
سوسک حموم شدیم ... هیچ درد و دلتنگی دیگه اثر نداره .
معشوقه هایی داریم به نام پاریس و تهران ... و همسری داریم که به ریش هم دیگه بند شدیم ... بند موندیم .... نانت!
خیلی هم خوب ... آروم و سر به راه و سازگاره ... آدم رو خوشبخت میکنه اما کافی و راضی ، نه!

۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

خلاصه فرانسه به نثر خراسانی!

در دامنه البرز، ارتفاعات زیبای ولنجک ، دوخراسانی دیوانه تر از خودمان در نهایت پیراستگی ِ خشونت بار ِ خراسانی، مملکت فرانس را برایمان خلاصه کردند.
آن هم درست وقتی که ما داشتیم نهایت تلاش مان را می کردیم تا بلکه اندکی برای محل سکونتمان، فرانسه، اعتبار و کلاس و اینها قومپوز در کنیم.
نه گذاشتند و نه برداشتند و در انتهای منبرمان عمو وعمو زاده با دهان های کج نگاه نگاهمان کردند و به نوبت گفتند:
- عههه یعنی واقعا به همی خُنُکی هستن؟!
- خُنُکا به چیشا منازن حالا!
گرچه سنگ روی یخ شدیم اما سوگند می خورم که تا کنون خلاصه ای موجز تر از این در وصف فرانسه امروز نشنیده بودم.
به همین خشونت ِ موجز:
«خُنُکا ... حالا به چی شا منازن اینا!»

مدرن تر از مدرنیته!

تهران شهر عجیبی ست .... شلوغ و پر شتاب .
حرکت در این شهر پدیده ایست .
غریبه ها را می تواند گیج و دیوانه کند.
همه چیز در هم در حال وول خوردن است ... ماشین ها ، موتورها و عابرها .
چراغ راهنما وخط کشی خیابان ها بیشتر جنبه دکوری دارد تا کاربردی.
رفتن به خیابان به آدم حس خودکشی می دهد.
انگار همه چیز به سمت آدم در حال هجوم است.
هر لحظه منتظری زیر گرفته شوی یا له شویی ... ولی نمی شوی!
در این بی نظمی ، نظمی هست که درکش برای غریبه های خو کرده به خط و خط کشی سخت است ... اما هست.
ماشین ها و موتورها وآدم ها باید قاعدتا به هم بخورند ... باید قاعدتا مدام تصادف بشود اما خدای من بهم نمی خورند ... آنها بهم نمی خورند و این یعنی نظمی در این بی نظمی هست که فهمش و یادگیریش البته بسیار پیچیده و سخت تر از یادگیری آئین نامه و خط کشی ست .
زندگی در تهران نیاز به مهارت های خاص دارد.
مهارت هایی که قابلیت های جدیدی را در مغز فعال می کند.
آدم ها شهرها را می سازند و شهرها آدم ها را.
وجه آدم سازی تهران بالاست!
در معنای فعال کردنِ عمیق ترین ، پنهان ترین، جالب ترین و گاه بی خاصیت ترین استعدادهای ذهنی و روانی.
مثل استعداد دخترخاله شدن هر غریبه ای با آدم.
تهران شهر تضادها ست.
و تضادها شتاب ِحرکت و دگرگونی را زیاد می کنند .... نه تنها در ماده که در ذهن.
عجیب نیست که باز ترین ، منعطف ترین و مدرن ترین سبک های زندگی و رویکردهای شناختی را اینجا در میان ساکنین تهران ملاقات کنی.
تهران، این شهر به ظاهر بی نظمی که اما نظمی پنهان دارد،
تهران این شهر گاه بسیار بی ادبی که گاه بسیار مهربان است،
تهران این شهر به ظاهر مذهبی که آدم های بی مذهب و گاه ضد مذهب زیادی دارد،
تهران این شهر پولکی ، مادی ، خدا زده ، خدایی که دارد از در و دیوارش می ریزد اما کسی محلش نمی دهد،
تهران این شهر سخت برای نفس کشیدن وگوارا برای خوردن ...
تهران این شهر بسیار کثیف و بسیار خوشمزه،
قابلیت عجیبی دارد در فعال کردن پنهان ترین و عمیق ترین لایه های ذهنی و روانی آدم ها .
آدم هایی مدرن تر از خود ِ مدرنیته.