به گمان من کیفیت ربط چندانی به کمیت نداره ...خاصه دردوستی .
شاید شما هم دوستانی دارین که کم ملاقاتشون می کنین ... شاید هم خیلی کم با این حال کیفیت دوستی تون متمایز از دیگر دوستی هاست.
یعنی اون کمه کیفیتی داره عجیب!
الف که می گین تا ی ِ شما رو می خونه.
از کلمه و جمله بی نیاز می شید.
به قول عمو جلال،
بی حرف و گفت و صوت با هم دم می زنین .... مثلا با سکوت و سیگار و نگاه.
یکی از این دوست ها من هم دارم.
چنان صمیمی و جان آشنا که از مشقت حرف زدن هردومون رها شدیم.
دیروز
رفتم دیدنش .... همون محله ... هموم کوچه ... همون حجره.
چیز زیادی تغییر نکرده بود ... حتی خودش .
همون جور نازو دوست داشتنی ... فقط کمی جوگندمی هاش بیشتر شده بود.
درو که باز کرد گفتم:
سلام استاد .
تنگ در آغوشم گرفت و چشمهاش نمناک شد .
نشستیم و اولین چیزی که گفتم این بود:
ببخشید استاد
حرف زدن برام سخت شده ... ساده ترین سئوالات برام سخت و گیج کننده شده ... نمی تونم پاسخ بدم ...گیج می شم ... مکث میکنم ومردم فکر می کنند ملنگ هستم!
مثلا دیروز برادرم ازم پرسید چطوری ؟
و من از این سئوال گیج شدم ... قفل کردم ... ده دقیقه داشتم فکر می کردم چطورم ... آخرش برادرم گفت خوب ولش کن !
استاد خندید و پیش از اینکه حرف بزنه می دونستم که خواهد گفت :
«من هم همینطور شدم صبا جان ... غریب نیست گنگ شدن آدم هایی مثل ما» .... و گفت!
در سکوت ، سیگار کشیدیم و گاهی عینهو آدم هایی که لکنت زبون دارن یه کلماتی با زور و ضرب از زبان هامون می انداختیم بیرون من باب تفریح و اطمینان از اینکه هنوز قدرت تکلم خود را از دست نداده ایم..
در میانه سکوت و سیگار، موبایلش زنگ زد.
با نهایت ادب و تواضع مدام از مخاطب خودش عذرخواهی می کرد که هیچ قصد ایجاد اسباب مزاحمت براش نداره و شرمنده است و اینا.
تلفن که تمام شد .
به مزاح پرسیدم:
طلبکار بود استاد؟
در حالیکه یقین داشتم چون اویی هرگز طلبکار نداره ... نمی تونه داشته باشه چه ما بسیاری از ما بدهکار او هستیم ... بدهکار دانش عمیق و تحسین برانگیزش در کار ترجمه و نشر.
خندید و گفت :
صبا جان بدهکار بود ... شرمنده اش هستم ... ده ساله پولم پیشش مانده ... دوست ندارم به زور و زحمت ازش بگیرم.
چه کنم که خودم نیاز دارم این چندرغاز رو.
نگاش کردم ... مثل یه کودک پنجاه ساله بود .... معصوم ، طفلکی ، تلخ ..... و سخت تنها.
گفتم:
استاد ، شما ، گونه شما، در حال انقراضه ... درست مثل یوزپلنگ ایرانی.
و یادم آمد از زمانی که هنوز هیچکدام از ما گنگ نشده بودیم ... می نشستیم با هم ساعت ها بحث می کردیم در باب فلسفه و سیاست و ادبیات.
چه خام بودیم!
موقع خداحافظی بهش گفتم :
استاد،
آیا می دونین فقط در حضور یک نفر دیگه جز شما این همه آسوده و بی پروا می تونم سیگار بکشم؟
پرسید : چه کسی ؟
گفتم : خودم!
و به یاد آوردم که صمیمیت هم کیفیتی داره که نه با اظهار بلکه با رفتار .... ساده ترین رفتارها عیارش محک می خوره.
گفت :
صبا جان من هم مدت ها بود که این همه سیگار نکشیده بودم .... چسبید و به جا بود و سرشار شدم.
.... و من هنوز دارم به این فکر می کنم که چطور گونه هایی از آدمیزاد چون او هرگز در زندگیشون بدهکار نبودن و اصلا نمی تونن باشن .... بلکه همیشه این ما هستیم که بدهکار دانش، تواضع و سخاوت غریب آنها باقی خواهیم ماند.
استاد سنجرانی نازنین
شاید شما هم دوستانی دارین که کم ملاقاتشون می کنین ... شاید هم خیلی کم با این حال کیفیت دوستی تون متمایز از دیگر دوستی هاست.
یعنی اون کمه کیفیتی داره عجیب!
الف که می گین تا ی ِ شما رو می خونه.
از کلمه و جمله بی نیاز می شید.
به قول عمو جلال،
بی حرف و گفت و صوت با هم دم می زنین .... مثلا با سکوت و سیگار و نگاه.
یکی از این دوست ها من هم دارم.
چنان صمیمی و جان آشنا که از مشقت حرف زدن هردومون رها شدیم.
دیروز
رفتم دیدنش .... همون محله ... هموم کوچه ... همون حجره.
چیز زیادی تغییر نکرده بود ... حتی خودش .
همون جور نازو دوست داشتنی ... فقط کمی جوگندمی هاش بیشتر شده بود.
درو که باز کرد گفتم:
سلام استاد .
تنگ در آغوشم گرفت و چشمهاش نمناک شد .
نشستیم و اولین چیزی که گفتم این بود:
ببخشید استاد
حرف زدن برام سخت شده ... ساده ترین سئوالات برام سخت و گیج کننده شده ... نمی تونم پاسخ بدم ...گیج می شم ... مکث میکنم ومردم فکر می کنند ملنگ هستم!
مثلا دیروز برادرم ازم پرسید چطوری ؟
و من از این سئوال گیج شدم ... قفل کردم ... ده دقیقه داشتم فکر می کردم چطورم ... آخرش برادرم گفت خوب ولش کن !
استاد خندید و پیش از اینکه حرف بزنه می دونستم که خواهد گفت :
«من هم همینطور شدم صبا جان ... غریب نیست گنگ شدن آدم هایی مثل ما» .... و گفت!
در سکوت ، سیگار کشیدیم و گاهی عینهو آدم هایی که لکنت زبون دارن یه کلماتی با زور و ضرب از زبان هامون می انداختیم بیرون من باب تفریح و اطمینان از اینکه هنوز قدرت تکلم خود را از دست نداده ایم..
در میانه سکوت و سیگار، موبایلش زنگ زد.
با نهایت ادب و تواضع مدام از مخاطب خودش عذرخواهی می کرد که هیچ قصد ایجاد اسباب مزاحمت براش نداره و شرمنده است و اینا.
تلفن که تمام شد .
به مزاح پرسیدم:
طلبکار بود استاد؟
در حالیکه یقین داشتم چون اویی هرگز طلبکار نداره ... نمی تونه داشته باشه چه ما بسیاری از ما بدهکار او هستیم ... بدهکار دانش عمیق و تحسین برانگیزش در کار ترجمه و نشر.
خندید و گفت :
صبا جان بدهکار بود ... شرمنده اش هستم ... ده ساله پولم پیشش مانده ... دوست ندارم به زور و زحمت ازش بگیرم.
چه کنم که خودم نیاز دارم این چندرغاز رو.
نگاش کردم ... مثل یه کودک پنجاه ساله بود .... معصوم ، طفلکی ، تلخ ..... و سخت تنها.
گفتم:
استاد ، شما ، گونه شما، در حال انقراضه ... درست مثل یوزپلنگ ایرانی.
و یادم آمد از زمانی که هنوز هیچکدام از ما گنگ نشده بودیم ... می نشستیم با هم ساعت ها بحث می کردیم در باب فلسفه و سیاست و ادبیات.
چه خام بودیم!
موقع خداحافظی بهش گفتم :
استاد،
آیا می دونین فقط در حضور یک نفر دیگه جز شما این همه آسوده و بی پروا می تونم سیگار بکشم؟
پرسید : چه کسی ؟
گفتم : خودم!
و به یاد آوردم که صمیمیت هم کیفیتی داره که نه با اظهار بلکه با رفتار .... ساده ترین رفتارها عیارش محک می خوره.
گفت :
صبا جان من هم مدت ها بود که این همه سیگار نکشیده بودم .... چسبید و به جا بود و سرشار شدم.
.... و من هنوز دارم به این فکر می کنم که چطور گونه هایی از آدمیزاد چون او هرگز در زندگیشون بدهکار نبودن و اصلا نمی تونن باشن .... بلکه همیشه این ما هستیم که بدهکار دانش، تواضع و سخاوت غریب آنها باقی خواهیم ماند.
استاد سنجرانی نازنین