آیا تا به حال تجربه بیهوشی کامل رو داشتین؟
اون فاصله شگفت انگیز در میان دو لحظه .
وقتی که زمان و مکان برای شما متوقف می شه اما برای همه ی پیرامون شما همچنان در جریان بوده.
شما در یه لحظه از هوشیاری ، و در نتیجه از زمان و مکان، خارج می شید و در لحظه ای دیگه ناگهان باز می گردید ... به دنیای صدا ، نور و حس.
در فاصله این دو لحظه، دنیا برای پیرامون شما در جریان بوده اما برای شما ، نه!
برای همیشه ، این بازه چون یک خلا ئی برای شما باقی خواهد ماند ... خلائی میان هوشیاری ... میان خط ممتد زمان و در نتیجه مکان و حس.
من چنین تجربه ای از بیهوشی کامل داشتم ... شاید فقط نیم ساعت با این همه این نیم ساعت مثل یه راز ... یک خلا ... یک سئوال شگفت انگیز و جذاب برام باقی مونده .
ذهنم مدام و ناخودآگاه براش تئوری پردازی می کنه.
می دونین،
به گمان من آنچه «جان» نامیده می شه رابطه ای تنگاتنگ با الکتریسیته و مغناطیس داره ... با حرکت الکترون ها .
چرا؟
فیش اسپکیر رو بردارید ، روی بدنتون بذارید ، صدای حرکت الکترون ها ی بدنتون از اسپکیر شنیده می شه ... ناخن گیر رو بردارید ... ناخنتون رو جدا کنید و دوباره فیش رو به ناخن های جدا شده از بدنتون بکشید ... صدایی شنیده نخواهد شد.
خوب البته که این یه تست خام و پیش پا افتاده است اما تخیل آدم رو درباره «جان»، «مرگ» و «زندگی» بد جوری تحریک میکنه.
با خودم فکر میکنم شاید مرگ یه چیزی شبیه یه بیهوشی کامل و ممتد هست.
در یه لحظه از مدار برقی ِ هستی جدا می شیم و این انرژی الکتریکی فشرده که «من» نامیده می شه ، پرا کنده می شه در اجزائ جهان ... بعد شاید در فرآیند بازیافتی ماده، دوباره یه سری الکتریسته های پراکنده با هم سرجمع و فشرده می شن در قالب مادی ِ دیگری ... یه سوسک ... یه نابغه ... یه عقب افتاده ، یه سگ ...
از این منظر ما می تونیم ترکیبی باشیم از الکتریسیته های پراکنده ی یک سگ، یک سوسک، یک نابغه ... یک آدمخوار و حتی مسیح.
اون چیزی که تو این خیال پردازی برای من از همه جذاب تره اینه که:
بالاخره یه روز همه مون از پریز برق ِ هستی کشیده می شیم ... و پراکنده!
تو این خیال پردازی، «من» بدجوری بی اعتبار می شه.
اینقدر که هر سودایی رو برای این «من» ِ موقتی بی رنگ و بو می کنه، وقتی می دونی این «من» و این هوشیاری ِ فشرده اش بالاخره یه روز پراکنده می شه و هر تیکه از انرژی الکتریکیش در قالبی دیگه با هوشیاری ِ دیگری فشرده و بازیافت می شه ... شاید یه سگ.
این نگاه ، «من» رو روی لبه بسیار باریکی از مهربانی و انعطاف قرار میده که از سویی همواره در خطر سقوط به انفعالِ محض هست.
مهربانی و انعطاف چراکه می دونی بنیاد وجودی تو با یه سگ ، یه گوسفند ، هیتلر و مسیح تفاوتی نداره و اصلا شاید این «من» ِ فعلی یه خورده از بسته های الکتریکی که قبلا هیتلر، مسیح و یه سوسک بوده رو هم در خودش داره.
انفعال، چرا که میدونی تا چه حد این هوشیاری موقتی ست.
این نگاه «من» رو از جمله احساسات وعواطف منفی خالی می کنه.
از حرص، حسادت، رقابت ... «من» رو پذیرنده و مهربان و منعطف می کنه.
خلاصه می کنه در یک بیت:
«ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون.
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا»
در نهایت مرز خوبی و بدی رو می شکنه ... اصلا خیر و شر رو بی اعتبار می کنه ... حتی قدر ِ مهربانی و بی قدری ِ نامهربانی رو زیر سئوال می بره.
تنها معنایی که باقی می ذاره درده .
دردِ فقدان ِ آن هوشیاری ِ فشرده که «من» نامیده می شد برای پیرامونش .... در مرگ و پراکندهگی الکتریکیش...... گرچه حتی آن درد هم موقتی ست وقتی می دانیم .
همه ی ما «من » ها موقتی هستیم!
اون فاصله شگفت انگیز در میان دو لحظه .
وقتی که زمان و مکان برای شما متوقف می شه اما برای همه ی پیرامون شما همچنان در جریان بوده.
شما در یه لحظه از هوشیاری ، و در نتیجه از زمان و مکان، خارج می شید و در لحظه ای دیگه ناگهان باز می گردید ... به دنیای صدا ، نور و حس.
در فاصله این دو لحظه، دنیا برای پیرامون شما در جریان بوده اما برای شما ، نه!
برای همیشه ، این بازه چون یک خلا ئی برای شما باقی خواهد ماند ... خلائی میان هوشیاری ... میان خط ممتد زمان و در نتیجه مکان و حس.
من چنین تجربه ای از بیهوشی کامل داشتم ... شاید فقط نیم ساعت با این همه این نیم ساعت مثل یه راز ... یک خلا ... یک سئوال شگفت انگیز و جذاب برام باقی مونده .
ذهنم مدام و ناخودآگاه براش تئوری پردازی می کنه.
می دونین،
به گمان من آنچه «جان» نامیده می شه رابطه ای تنگاتنگ با الکتریسیته و مغناطیس داره ... با حرکت الکترون ها .
چرا؟
فیش اسپکیر رو بردارید ، روی بدنتون بذارید ، صدای حرکت الکترون ها ی بدنتون از اسپکیر شنیده می شه ... ناخن گیر رو بردارید ... ناخنتون رو جدا کنید و دوباره فیش رو به ناخن های جدا شده از بدنتون بکشید ... صدایی شنیده نخواهد شد.
خوب البته که این یه تست خام و پیش پا افتاده است اما تخیل آدم رو درباره «جان»، «مرگ» و «زندگی» بد جوری تحریک میکنه.
با خودم فکر میکنم شاید مرگ یه چیزی شبیه یه بیهوشی کامل و ممتد هست.
در یه لحظه از مدار برقی ِ هستی جدا می شیم و این انرژی الکتریکی فشرده که «من» نامیده می شه ، پرا کنده می شه در اجزائ جهان ... بعد شاید در فرآیند بازیافتی ماده، دوباره یه سری الکتریسته های پراکنده با هم سرجمع و فشرده می شن در قالب مادی ِ دیگری ... یه سوسک ... یه نابغه ... یه عقب افتاده ، یه سگ ...
از این منظر ما می تونیم ترکیبی باشیم از الکتریسیته های پراکنده ی یک سگ، یک سوسک، یک نابغه ... یک آدمخوار و حتی مسیح.
اون چیزی که تو این خیال پردازی برای من از همه جذاب تره اینه که:
بالاخره یه روز همه مون از پریز برق ِ هستی کشیده می شیم ... و پراکنده!
تو این خیال پردازی، «من» بدجوری بی اعتبار می شه.
اینقدر که هر سودایی رو برای این «من» ِ موقتی بی رنگ و بو می کنه، وقتی می دونی این «من» و این هوشیاری ِ فشرده اش بالاخره یه روز پراکنده می شه و هر تیکه از انرژی الکتریکیش در قالبی دیگه با هوشیاری ِ دیگری فشرده و بازیافت می شه ... شاید یه سگ.
این نگاه ، «من» رو روی لبه بسیار باریکی از مهربانی و انعطاف قرار میده که از سویی همواره در خطر سقوط به انفعالِ محض هست.
مهربانی و انعطاف چراکه می دونی بنیاد وجودی تو با یه سگ ، یه گوسفند ، هیتلر و مسیح تفاوتی نداره و اصلا شاید این «من» ِ فعلی یه خورده از بسته های الکتریکی که قبلا هیتلر، مسیح و یه سوسک بوده رو هم در خودش داره.
انفعال، چرا که میدونی تا چه حد این هوشیاری موقتی ست.
این نگاه «من» رو از جمله احساسات وعواطف منفی خالی می کنه.
از حرص، حسادت، رقابت ... «من» رو پذیرنده و مهربان و منعطف می کنه.
خلاصه می کنه در یک بیت:
«ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون.
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا»
در نهایت مرز خوبی و بدی رو می شکنه ... اصلا خیر و شر رو بی اعتبار می کنه ... حتی قدر ِ مهربانی و بی قدری ِ نامهربانی رو زیر سئوال می بره.
تنها معنایی که باقی می ذاره درده .
دردِ فقدان ِ آن هوشیاری ِ فشرده که «من» نامیده می شد برای پیرامونش .... در مرگ و پراکندهگی الکتریکیش...... گرچه حتی آن درد هم موقتی ست وقتی می دانیم .
همه ی ما «من » ها موقتی هستیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر