جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

«حس مالکیت، بیم ها و تردید های مردانه»

نه برش ها درست از کار در میان و نه عکس ها درست ردیف می شن .
دست هام می لرزن .... سرم خالی نیست .... چاره ای ندارم جز این حرف ها و سئوال ها رو از تو سرم بیرون بریزم بلکه تنم کمی آرام بگیره پس بی مقدمه
:

«حس مالکیت،  بیم ها و تردید های مردانه»
در ریاضیات، اصل نیاز به اثبات نداره. این حکم ها هستند که نیاز به اثبات دارند
.
نیاز به تقلا برای رسیدن از نقطه ب به نقطه ث و هورا کشیدن که
:
هی، دیدید حق با من بود
!
گمانم این قاعده رو در دنیای واقعی و روزمره جایی که دو جوهره مردانه و زنانه از بد یا خوب و یا شاید هم مضحکه بیگ بنگ با هم تصادم پیدا کردن، رو هم می شه مشاهده کرد
.
بیش از همه در جلوه های حس مالکیت نزد دو این دو جوهره
.
تاکید می کنم جوهره و نه لزوما جنسیت چرا که شدت کیفیت ِجوهره مردانه و زنانه می تونه فارغ از جنسیت هم باشه
.
زیاد آسمون و ریسمون نبافم اجازه بدید با مثالی اصل ماجرا رو ساده و واضح کنم
.

نوزاد نه ماه درون بدن مادر، از خون و گوشت و وجود او تغذیه  و رشد می کنه با این حال در دنیای ساخته شده بر مبنای خط کش های مردانه اولین کاری که پس از تولد نوزاد در اکثر جوامع متمدن بشری انجام می شه اینه که بلافاصله اسم فامیل پدر رو در چیزی به نام شناسنامه به ادامه اسم نوزاد الصاق می کنن
.
رسمیش می کنن ... محضری!
به عبارت دیگه کودک رو سند سه جلدی معتبر می زنن به اسم پدرش
.

این به اسم زدن و سه جلد و سند مالکیت درست کردن در بسیاری از کشورهای غربی حتی شامل زن هم می شه. بعد از ازدواج اولین کاری که در سیستم اداری انجام می شه اضافه کردن اسم فامیل همسر به اوراق هویت زن هست. اگرچه مدت هاست که به این قانون تبصره ای هم اضافه شده که زن می تونه درخواست کنه اسم فامیل خودش باقی بمونه اما نکته جالب اینجاست که این تبصره خیلی مورد رجوع زنان قرار نمی گیره.
انگار برای اکثر زن ها چیزی به نام اسم واقعا چندان مهم نیست.

از این منظر، حدس ویرجینیا وولف بیراه نیست که:
« به جرأت حدس می زنم آن شاعر ناشناس که شعرهای بسیاری را بدون امضاء سروده، اغلب یک زن بوده است
.»
چه، حداقل در بازه مشاهده من، اکثر زنان فارغ از ملیت و نژاد توجه چندانی به اسم و  ارزش هایی بر آمده از حس مالکیت نظیر نام، ملیت، مرز،  پرچم و این گونه مفاهیم ندارن.
نگاه زنانه فارغ، رها و بی نیاز از این تقسیم بندی های ملک و املاکی ست.
نگاه زنانه بیشتر معطوف به رابطه ای درونی ست.
درست مثل زایش یک نوزاد.
مادر امری ست مسلم.
یک اصل قطعی.
واضح و روشن ... بی نیاز از اثبات.
تلاش برای اثبات مالکیت درست جایی اتفاق می افته که تردیدی درش وجود داره ... بیمی ... تشویشی!
مادر به حکم طبیعت فارغ از این تردید و تشویش است.

شناسنامه ها، سندها، چهاردیواری ها، مرزها، پرچم ها ساخته ی خط کش های مردانه است. جوهره ای که ترس و تشویش مالکیت بخشی از اصل طبیعی کالبدش در چرخه بقا و تولید مثل هست.
این پدره که باید ثابت بشه ... شناسانده بشه .... با اسم و شناسنامه.

این تفاوت طبیعی در کالبد زنانه و مردانه که موجب قطعیت زایش در زن در برابر تردید و تشویش زایشگری مرد شده است، منشا دو جوهره متفاوت و بالطبع دو رویکرد متفاوت به جهان هستی شده است.
چیزی که من بهش جوهره زنانه در برابر جوهره مردانه می گم.
بر این اساس، مفاهیمی نظیر ملک خانوادگی، سرزمین آبا اجدادی، مرز و بوم، پرچم و ...
ساخته ی جوهره مردانه است.

جوهره ای که متاثر از طبیعتش در امر مالکیت دچار تردید و تشویش است.
چون تردید دارد پس مسئله دارد.
چون مسئله دارد پس دنبال پاسخ است.
کامل ترین پاسخی را هم که  تا به امروز یافته است ، سند و منگوله  بوده است.
و بزرگترین کابوسش جنگ،
چه  جنگ خود یکی از پیامدهای این دنیای پر از تشویش و تردید در  مالکیت است.
هرجا تلاشی برای اثبات مالکیتی هست ناگزیر تردیدی هم در آن هست.
و جنگ پتانسیلی ست بالقوه بین اثبات و رد مالکیت.

فرضیه ای زیست شناختی وجود دارد که پیش بینی می کند بشر به سمت تکامل طبیعی به سوی تک جنسی شدن است. در این نظریه، کروموزوم یک لنگ
y  به عنوان کروموزوم معلولی معرفی شده است  که در مسیر طبیعی به سمت کروموزوم دوپای x  در تکامل است. شاید که تکامل این کروموزوم موجب تکامل نوع بشر و گذر از دوران تشویش مالکیت و توحش جنگ هم بشود.

از اعتبار زیست شناختی این نضریه بی خبر هستم اما چیزی را به قطع و یقین باور دارم.
در دنیای آدم ها، کمبود جوهره زنانه در برابر جوهره مردانه منشا تشویش های بسیاری شده است. رسیدن به تعادل و توازنی از هر دو جوهره می تواند همان خط باریک تر از موی سلامت در جوامع باشد.

گمانم وقت آن است که به صراحت گفت:
دنیای متمدن از فقدان جوهره زنانگی به قدر کافی زجر کشیده است.
وقت آن است که مردها به جای یافتن پاسخ های مردانه کمی در فهم و جذب جوهره زنانه تلاش کنند.
زنانه شوند.
منعطف تر،
آرام تر،
خالی تر از تشویش مالکیت.
به قول ویرجینیا وولف:
« زن یا مرد صرف و ساده بودن ویرانگر است: باید یک زن، صفات مردانه و یک مرد، صفات زنانه داشته باشد
. »

مردان زیادی قبلا در مسیر زنانگی سربلند بوده اند.
در مسیر توازن دو جوهره زنانه و مردانه در وجودشان.
سرآمدشان خواجه ی پر ظرافت شیراز:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

ذات!

صدایی بی مقدمه گفت:
ذات آدمیزاد بر درد ... رنج ... و اندوه است
.
تن مبتلا به درد است به ذات ماده ،
روان مبتلا به رنج است به ذات اندیشه و احساس،
و آن لایه سوم ... آن 21 گرم، مبتلا به اندوه ... به ذات روح
!
راحتی، آسودگی و شادی بر این لایه های سه گانه ی آدمیزاد بینوا گذر می کنند .... ذات اما همان درد است!
درد در تن .... رنج در روان و اندوه در روح
!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

سنگ آسیاب و زن فرانسوی

همسایه دوستم یه خانم مسن هفتاد ساله است.
گاهی تو حیاط خونه دوستم منو اره و چکش به دست دیده بود.
ازم خواست برم در پوسیده حیاطش رو عوض کنم.
من هم رفتم.
یه سنگ آسیاب قدیمی کنار در بود که مانع کارم می شد.
داشتم زور می زدم سنگه رو جا به جا کنم.
خیلی سنگین بود.
نفسم بریده بود.
خانمه از راه رسید.
یه نگاه نگاهی کرد و در همین فاصله ای که من کمر صاف کرده بودم و داشتم نفس تازه می کردم، خم شد و یه دست انداخت زیر سنگه و یه ضرب از جا تکونش داد و هلش داد اون طرف دیگه.
منو بگی !
یه دهن باز و دو چشم گرد .... سی ثانیه ای قفل کرده بودم
. 
بعد ترجیح دادم اصلن هیچی نگم و برم تو مرحله بعدی.

خدایی زن های مسن فرانسوی از نظر سلامت و قدرت بدنی وضعیت چشمگیری دارن
.
هزار ماشاالله خیلی روپا هستن.
به نظر می رسه از نظر سلامت روانی هم نسبتا شاداب و سرزنده اند.

دوستم می گفت تازه از رو اینترنت یه دوست پسر هم سن و سال خودش هم پیدا کرده و کلی با هم رفت و آمد دارن
.
گمونم اصلا یکی از دلایل اینکه آدم های مسن اینجا از نظر بدنی و روانی شاداب و سرزنده هستن، علاوه بر تغذیه متعادل و به قاعده، همینه که نمی ذارن تنها بمونن .... روابط عاطفی شون رو تا سنین بالا نگه می دارن. 
همین دیگه .

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

باد و بادگیر

باد میاد .... سرده .... گرمای پرتوهای آفتاب در وزش باد بی رمق شدن 
و من  به بادگیرهای یزد فکر می کنم .... به حوض آبی خانه ی حاج خانم در تموز تابستان های یزد ... پر از هندوانه.
 باد به چه چیز عاشق می شه؟ ... به بادگیر!

خوشا بادی که به عشق بادگیر گرفتار می شه .... گذر می کنه از تونل های تنگ بادگیر ... به حوض می رسه و آب ... سرد می شه ... خنک ... دلچسب.
خنکیش رو نثار خانه می کنه  و خارج می شه .... از دام بادگیر گذر می کنه و به کویر باز می گرده.
دوباره دیوانه ... دوباره رها ...


۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

«نسل کشی»

نصفه شبی از خواب پریدم در حالیکه یه سئوال تو سرم داره داد می زنه.
چه سئوالی ؟
این سئوال:
«ثبت یک واقعه تاریخی به عنوان نسل کشی چه دستاورد انسانی می تونه به دنبال داشته باشه؟
چه کمکی به فرا رفتن از نگاه های قومی و نژادی می تونه بکنه؟ »
از خودم می پرسم:
آیا این موج فشار سیاسی که اخیرا علیه ترکیه و به طور خاص دولت اردوغان راه افتاده واقعا ریشه در نگاهی انسانی داره یا یه گرو کشی سیاسیه؟

البته که جنگ بده،
البته که کشتار مردم دلخراشه ولی
 اصرار به ثبت چنین واژه ای  آیا کمکی به بهبود روابط کشورها و مردمان  می کنه یا بیشتر و تلویحا باعث ترویج و تبلیغ ِ نگاه ها و تفکیک های قومی و نژادی آدم ها ست؟
اصرار بر اینکه در روزگاری مثلا اجداد ترک ها  قصد داشته اند اجداد ارمنی ها رو به طور کامل از روی زمین از بین ببرند آیا باعث می شه نگاه دو ملت ارمن و ترک به هم انسانی تر بشه
یا
عملا باعث می شه  در حافظه نسل های آینده ارمنی  واقعه ای تاریخی  با عبارتی نژادی  تزریق بشه ؟
جنگی تمام شده در بعدی نژادی و قومی باقی بمانه ؟

شکر خدا که نه قوم یهود نسلش از روی زمین از بین رفت و نه قوم ارمنی.
هستند و با فرزانگان و فرهیختگانشان  در خدمت و همگرا با بقیه جامعه بشری.
پس این همه اصرار روی کلمه  نسل کشی برای چیه؟

آلمانی که امروز حنجره اش رو در وامصیبتای ارامنه پاره کرده چرا همون موقع صدایی ازش در نمی آمد؟
اگر دولت عثمانی صد سال پیش جنگی نابرابر کرد و کشتاری دلخراش انجام داد چرا دولت صد سال پیش آلمان ساکت مانده بود ؟
این همه هیاهو چرا امروز ؟
چرا این همه اصرار به کلمه نسل کشی ؟
چرا این همه تاکید به کلمه های نژادی؟
اصلن همین کلمه نسل کشی خودش عبارتی نژادیه که باعث کمک به بقای نگاه ها و رویکردهای نژادپرستانه می شه.
این عبارت در تناقض با شعارهای حقوق بشری و مبارزه با نژاد پرستی ست چرا که تلویحا خودش اصرار بر تفکیک نژادی داره.

نمونه بارزش هم ثبت کلمه «نسل کشی یهودی ها»
این ثبت چه کمکی به فرا رفتن از نگاه های نژاد پرستانه کرد جز اینکه با تاکید بر قومی خاص در عمل باعث ترویج گرایش های نژاد پرستانه شده است؟
با فرصت دادن به فرصت طلب های امروزی برای  امتیاز گیری به اسم قربانیان از دنیا رفته صد سال پیش.
نمونه رسوای آن
قانون گیسو فرانسه که مثلا قرار بوده است در مبارزه با تبعیض نژادی باشد اما عملا خودش مروج آن است.
« لینک متن مربوط به قانون گیسو:
http://sabasaad7.blogspot.fr/2015/01/blog-post_45.html

آیا این هیاهو های امروز در فشار به ترکیه برای قبول عبارت نسل کشی ریشه ای بشر دوستانه دارد یا ریشه ای سیاسی؟
چه کسی هست که از تنش های سیاسی امروز آلمان و ترکیه بی خبر باشد؟
اگر واقعا موضوع  نسل کشی در مرکز توجه هست و نه مسائل سیاسی، دو نمونه خیلی حادتر از کشتار یهودی ها و ارامنه در تاریخ معاصر بشری وجود دارد که به معنای واقعی کلمه مصداق نسل کشی هستند چرا که فی الواقع نسلی از آن دو قوم باقی نماند:
1. بومی های استرالیا
2. سرخ پوست های آمریکا

اما وقتی هیچ صدایی در مورد نسل کشی  این دو قوم از کسی در نمی آید  آدم بدجوری به هیاهوی  آلمانی ها و سکوت آمریکایی ها  شک می کند!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

«پینوکیو و شهر اسباب بازی ها»

 آیا کسی هست که پینوکیو رو نشناسه؟
شخصیتی خیالی در شاهکار جاودانه  کارلو کلودیو  ، ماجراهای پنوکیو، که تا به امروز آشنای بسیاری از نسل ها ست در بسیاری از نقاط دنیا.
سه قرن از خلق پینوکیو می گذره ، قرن 19، اما تا به امروز ماجراهای ساده و جذابش آشنای خاطره بسیاری از ماست.
و این ویژگی منحصر به فرد شاهکارهای عظیم ادبی ست که می تونن از زمان و مکان خلق خود فرا برن .
آشنای نسل ها ، فرهنگ ها و سرزمین های مختلف بشن.
آدم در برابر  ساده گی ِ سمبلیک این اثر حیرت زده می شه .

پسری چوبی که در مسیر پر چالش زندگی، گم می کنه، جستجو می کنه، فریب می خوره، اشتباه می کنه، طمع می ورزه، از دست می ده، گرفتار می شه به مشقت و فلاکت دچار می شه و .... سرانجام به «آدمیزاد» دگردیسی پیدا می کنه.
گرچه اثر جاودانه کارول کلودیو سخت متاثر از آموزه های کتب مقدس است با این حال ماجراهای پینوکیو ملموس و آشنا هستند.

یکی از جذاب ترین قسمت های پینوکیو، که امروز به طور خاص با خاطره آن بیدار شدم، ماجرای فرار او به شهر اسباب بازی هاست.
شهر رویایی همه ی بچه ها.
پر از اسباب بازی، بستنی و سرگرمی ... می شود هر روز در آن بازی کرد و بی خیال بود.
اما
این شهر رویایی،
این زیباترین شهر،
این شادترین شهر،
این شهر خوشبختی،
بچه ها را آرام آرام خر می کند!

فرق خرهای این شهر با خرهای روستایی در همین است.
خر روستایی را از همان اول با شلاق و
 دهن بند رام می کنند،
خر ِ شهر خوشبختی را با بازی و بی خیالی و سرگرمی !

با خودم فکر می کنم چرا دیشب خواب پینوکیو را در شهر اسباب بازی ها دیدم؟
گمانم از دست این گزارش های پر هیاهو و تو خالی ِ سایت های فارسی زبان رسانه های غربی برای قالب کردن خط کش ها و مترهایشان،
سیاست هایشان،
بیزنس هایشان،
کلیشه هایشان،
کلیشه شرقی بدبخت و مفلوک، غربی ِ خوشبخت و شاد،
کلیشه:
 نگاه کنید به خط کش های ما !
چقدر خوب هستند.
چقدر با این خط کش ها می توان زیبایی و خوشبختی و شادی ساخت.
خط کش های ما را بخرید تا به شما یکی از آن «ترین» های خوب جایزه بدهیم.
زیباترین خلبان زن دنیا که افغان است.
خوشگل ترین دختر کانادا که ایرانی الاصل است.
سکسی ترین مرد دنیا که عرب است و ........ از این دست چرندیات!




۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

این «ترین» های بی معنی ترین یا شاید هم موذی ترین!

حتما شما هم متوجه شدین به طور متناوب این سایت های خبری با های و هوی تیتر می
زنن درباره «ترین» ها .
مثلا
:
زیبا ترین شهرهای دنیا
بهترین کشورهای دنیا
شاد ترین مردم دنیا
خوشبخت ترین ملت دنیا 
بهترین دانشگاه های دنیا
و .....

اغلب هم دو ، سه جمله بعد از گفتن درمورد بهترین، خوشبخت ترین و شاد ترین 
شهرها و کشورهای دنیا یه «قابل توجه » هم به گزارش شون اضافه می کنن درباره ایران که اون ته مه های جدوله.
اسم گل و گنده ی یک موسسه رو هم سر یا ته گزارش شون میارن که مثلا بدون رفرنس حرف نزدن و گزارش شون متکی بر یک مطالعه معتبره.

با اجازتون اما من اساس مطالعاتی از این نوع رو که با چند تا شاخص معدود و محدود به خودشون اجازه می دن از صفت گل و گنده و عالی «ترین» برای طبقه بندی و توصیف مفاهیمی چنین کلی و فرهنگی استفاده کنن، زیر سئوال می برم و می گم کل این گزارش ها در خدمت بیزنس و سیاسته.
آبروی علم آمار رو به عنوان ابزاری ضروری در علم و تحقیق با این استفاده های ابزاری شون بردن.

آیا واقعا مفاهیمی نظیر زیبایی، شادی، خوشبختی و .... که سخت متاثر از فرهنگ، جغرافیا و ... هستند کیفیاتی قابل اندازه گیری اند؟

این جور استفاده سطحی و دم دستی و خروراری از صفت عالی «ترین» در سطح زسانه ای چه کاربردی جز کلیشه سازی و تزریق فرم های فکری برای توده و جماعت داره؟

آخرین گزارشی که از این دست دیدم در نوع خودش از نظر کلی گویی و سطحی نگری شاهکاری بود شایسته دریافت جایزه تمشک رسانه ای
.
چی بود ؟
این بود:

بی بی سی گزارش زده که بر اساس مطالعه فلان موسسه،
سوئیس شادترین و خوشبخت ترین مردم دنیا رو داره!
می می خوام بدونم اگه واقعا مردم سوئیس اینقدر شاد و خوشبخت هستن پس چرا یکی از بالاترین آمار خودکشی رو در دنیا دارن؟
بر اساس آمار درج شده خودکشی، سوئیس 24 مین کشور دنیا ست یعنی خیلی بالاتر از کشورهای ظاهرا بدبخت بیچاره ای مثل ایران و آذربایجان و ترکیه و برزیل و ...

می دونین،

حداقل برای من ،
این مغلطه مفاهیم و یک کاسه کردن مفاهیم متفاوتی مثل رفاه با رضایتمندی یا بی دردی با شادی و مرفه بودن با خوشبخت بودن، گوشَش از سطحی نگری به موذی گری زده ... اون هم در فرهنگ غربی که اصلا یکی از پایه هاش تفکیک، تعریف و طبقه بندی های دقیق تا حد ممکنه.

http://fr.wikipedia.org/wiki/Liste_des_pays_par_taux_de_suicide

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

سیم کارت و زلزله

مراقب باشید!
روشن کردن یک موبایل قدیمی همراه با سیم کارتی قدیمی می تونه باعث زلزله ای 8.7 ریشتری در آدمیزاد بشه.

می تونه حافظه تون رو بی رحمانه شخم بزنه ... شوکه کنه .
می تونه قلبتون رو سخت فشار بده ... منقبض کنه.
می تونه نفستون رو بند بیاره ... به شمارش بندازه.
می تونه عقل رو تا حد قفل شدن، متحیر کنه.
احساس رو تا حد ویران شدن بلرزونه.
می تونه وسط یک روز کاری همه برنامه کاریتون رو مختل کنه .
می تونه حتی اشکتون رو در بیاره .... با آه و حیرت.
حیرت از جهانی چنین بی ثبات که خودتون هم بخشی ازش هستین!

اون همه اس ام اس های پر شور و شوق به آدمی که فکر می کردین ثقل زندگیتون هست و حالا پس از گذر فقط چند سال هیچی نه از اون همه احساس باقی مونده ... و  نه  از اون همه تصور آشنایی ... غریبه ای در دور دست ها .... درست مثل خوابی محو و گنگ.
آدم از خودش حیرت می کنه ... از این همه تغییر و تبدیل.
عجیبه وقتی لا به لای اس ام اس ها اسمی رو می بنین که کم بوده اما انگار یهو یادتون میاد چقدر همین کم بودنش خوب بوده ... همین کم بودن آرام و متواضعانش.

سال ها با روشن کردن یک موبایل قدیمی در لحظه ای درنوردیده می شه ... به چشم برهم زدنی پرتاب می شین به جایی دیگر در خط زمان و از دیدن خودتون حیرت می کنید.
آیا این واقعا من بودم!

این مجموعه احساس ها، فکرها .... در صورت ها.
همه چیز در تغییر و تبدیل!
آیا اصلن اصل ثابتی در آدمیزاد وجود داره؟
گمانم بله.
نیاز!
ما نیاز داریم .... به صورت هایی برای بازتاب خودمون ..... احساس و افکار مون.
ما به خودمون عاشق می شیم ... از خودمون بیزار می شیم .... به خودمون اعتماد می کنیم و به خودمون خیانت  یا دشمنی.
و این حیرت انگیزه .... حیرت انگیز.
ما مدام در حال آشکارتر شدن هستیم ... در صورت های دیگران.
مدام در حال فاش شدن ... با گفتن به دیگران.
فقط ظاهرش اینه که در مورد موضوعی در حال اظهار نظر هستیم اما در واقع در حال بازگو کردن خود هستیم.

در تغییر مداوم صورت های بیرونی این صورت درونی ماست که لحظه به لحظه آشکارتر می شه. صورت ها میان و میرن، محو می شن یا حتی فراموش اما ما رو استخراج می کنن ... از خودمون.
و شاید همینه حکایت آن حس تند و محو  آشنایی که ناگهان با رایحه عطری، تُن صدایی، خطوط چهره غریبه ای به آدم هجوم میارن  و صدایی از اعماق ذهنت که  ازت می پرسه:
چیست این حس غریب آشنایی؟
خاطره ای دور ....  خوابی فراموش شده ... یا خیالی گنگ و مبهم؟!

نه! ... گذشته
 هرگز گذر نمی کنه .

۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

ممد آقا حافظ

خسته و تیکه و گرمازده رسیدم خونه دیدم دوستی  پیغام گذاشته که اون چند خط در مورد رقص با حافظ رو با چندتا بیت شعر همراه کنم تا ملموس تر بشه.
خواستم چنین کنم اما راستش فرو رفتم در دنیایی از تخیل
.
به غایت مطبوع و هیجان انگیز
.
تخیل در مورد آنان که دوست شون داریم بی اندازه جذابه
.

حافظ رو در این زمانه تصور کردم
.
در همسایگی خونمون تو مشهد
.
اولین چیزی که ازش یادم میاد در مورد شغلش هست
.
گمونم اولش شاگرد بقال بود  یا شاید هم  راننده تاکسی  یا فوق فوقش کتاب فروش
.
به هر حال تا جایی که من یادم میاد  هرگز شغل نون و آب داری نداشت. یه ارث و میراثی بهش رسیده همون رو گذاشته تو حساب قرض الحسنه بلند مدت، کمک خرج زندگی ساده و درویشیش
.

ابر آذری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

ممدآقا حافظ ی که مقیم ذهن منه مردی نیست که عمرش رو صرف پول درآوردن کنه
.
او مرد لحظه هاست ... مشتاق لمس لحظه ها ، لحظه به لحظه
.

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
یا

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

شانس آورده خانمی نصیبش شده که سرش تو حساب هست و به حساب کتاب زندگی می رسه گرچه گاهی اوقات هم  طاقتش تموم می شه و یه خورده غر غر  می کنه به سر ممد اقا که
:
مرد پاشو برو دنبال یک کار درست و درمون، این حرفا واس آدم نون و آب نمی شه
.
یه نگاه بنداز به این ابوالقاسم خان فردوسی! ببین با این حرفا چی به روز خودش و خونه و زندگیش آورد
.
ممد آقا هم زیر فشار خرجی زندگی و سرزنش خانمش، از طبیعت سرخوش خودش  گاهی دچار احساس سردرگمی و بی خاصیتی می شه که
:

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

 با این حال زود بر می گرده تو همون فاز بی خیالی و سرخوشیش همراه با بی اندازه امید و خوش بینیش به آینده:

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است

ممدآقا مرد خوش مشربیه. زیاد اهل مهمونی های فامیلی نیست عوضش پای ثابت محفل های دوستانه ست. تو مهمونی ها  پر حرف و خودنما نیست. اهل جوک و جفنگ نیست. عوضش به غایت نکته گو و شیرین گوست
.

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
و
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

علی رغم اینکه زیاد از نظر بازی و شاهد پرستی حرف می زنه اما به طور کاملا ملموسی به دوستان و به ویژه زنان حاضر در محفل احساس اطمینان، اعتماد و صمیمیت می ده
.

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام
یا

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

و این کیفیتی ست که به طور ویژه زن های حاضر در جمع رو شیفته ممدآقا می کنه
.
آن همه خوش سرزبونی همراه با این همه وقار و صمیمیت مودبانه وقتی با چنین کیفیت پرداخت شده ای از احساس و ظرافت بیان همراه بشه  راستی که

نادره گوهری می شه در همه روزگاران
.

می گن ممدآقا یه هفتصد ، هشت صد سالی عمر داره
.
گاهی هم  یه داستان هایی می گن  که همجنسگرا ست و اون قدیما با مردهای جوون سر و سرهایی داشته و اینا
.
راست و دروغش رو نمی دونم . یعنی اصلن برام مهم نیست
.
این ممدآقایی که من شناختم نگاهش به عشق فرای جنسیته
.
نه اینکه تن و اروتیک جنسی براش مهم نیست ... نه ابدا
!
خیلی هم براش جالب بوده و هست
.

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

اما منظورم اینه که خوب هیچ  عجیب نیست که اون قدیم ندیما که زن ها تو اندرونی خونه ها از دنیا بی خبر بودن و  مکتب ندیده، برای مرد پر از ظرافت طبع و نگاهی چون ممدآقا، انسان جذابی در هیئت زن کم پیدا می شده
.
عشق در نگاه ممدآقا متعالی تر از نگاه های جنسی ست که مدام در حال طبقه بندی عشق در جنسیت هستن با این همه نگاه و تجربه او از عشق هرگز خالی از اروتیک ِ ناگزیر تن هم نبوده و نیست
.

بوسيدن  لب  يار ،  اوّل  ز  دست  مگذار
كاخر  ملول گردي  از  دست  و لب گزيدن



اولین بار ممد آقا رو تو یه محفل دوستانه ملاقات کردم.
قبلا دوستی در موردش باهم حرف زده بود
.
دوست داشتم از نزدیک ببینمش
.
 با کنجکاوی داشتم نگاهش می کردم.
سرش رو بالا آورد و پرسید
:
اسم شما چیه؟
گفتم : صبا
!
لبخند زد و گفت
:
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
قلبم فرو ریخت
.  
سرگردان، بی حاصل، مست، افسون ..... چه آینه ای بود مقابلم!

و اینطور شد که ممدآقا و شعرهاش شد بخشی از هر روز من
!
تکرار شعرهاش هرگز برام تکراری نشد
.
این هرمونتیک جادویی و شگفت انگیز
.
مملو از ظرافت
.
کلامی که از 18 ساله تا 81 ساله می خوننش و خودشون رو درش می بینن
.
کلامی که از فرزانگان تا دیوانگان بهش استناد می کنند
.
از دینداران تا بی دینان
.
از مردم کوچه و خیابان تا دولت مردان
.
از عاشقان تا عارفان
.
آینه ای چنین صاف و بی زنگار که بازه ای وسیع از آدمیزاد رو بازتاب می ده.

مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه

دارم فکر می کنم دفعه دیگه ببینمش حتما ازش درخواست رقص می کنم
.
رقص با این مرد باید تجربه ای عظیم و شگفت انگیز باشه
.
عجیبه که تا حالا یادم رفته بود
!

**************************


خیال پردازی من ادامه داره ... کاری رو که دوستم ازم خواسته بود انجام ندادم.
فرستادم یه کاری انجام بدم اما یه کار دیگه انجام دادم
.
اما خوب به قول ممدآقا
:

.... لیکن چه چاره با بخت گمراه

۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

«فانتزی روز؛ رقص با حافظ»

«فانتزی روز؛ رقص با حافظ»

داشتم شعری از حافظ می خوندم یهو میلی تازه و متفاوت بهش پیدا کردم.
اینکه چقدر رقصیدن با این مرد می تونه جذاب باشه.
شاید خیلی در رقصیدن مهارت نداشته اما قطعا خیلی با احساس می رقصیده.
یه جور تانگو.
تانگوی احساس ... همراهی و هماهنگی در حس و نه لزوما در حرکت و مهارت های حرکتی.

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

به نظرم تو مهمونی ها آدم کم حرفی بوده.
از اون کم حرف های جذاب.
کاملا نقطه مقابل این پرحرف های خودنما که همه رو کلافه می کنن.
اهل جوک و جفنگ نبوده، کم حرف بوده اما نکته گو .

از اون نکته ها که دل و دین می بره از آدم.

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

با این حال او مردی ست برخوردار از اعتماد به نفس.
نه اعتماد به نفسی اغراق آمیر و مصنوعی بلکه ناشی از شناخت و پذیرش طبیعت خودش.
او کمال گرا نیست. طبیعی ست.

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام

ادراک و احساس  او طبیعی، پرداخت شده و مملو از ظرافته.
و خودش هم اینو خوب می دونسته.

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

از این مردهایی بوده که تو مهمونی ها خیلی تو چشم نیستن اما بعضی چشم ها رو بدجوری خیره می کنن  روی خودشون.
دل زن های زیادی رو نمی برده اما همون بعضی ها  رو حسابی دل و دین می برده.
معتاد می کرده به خودش.
نه اینکه اهل دلبری بوده ... نه!
دلبری اصلن تو طبیعتش بوده.

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
.....
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

همه چیز در این مرد پر از ظرافته .... حتی صفت های مردانش.
و این درست کیفیتی ست که سخت می تونه یه زن رو تحت تاثیر قرار بده.
حافظ مردی دلیر بوده و نه قلدر.
همون قدر که نخراشیدگی قلدری نامطبوع و دفع کننده ست، دلیر بودن ِ ظریف و پرداخت شده حافظ جذاب و مسحور کننده ست.

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک

با اینحال گمونم که حافظ مرد زندگی زیر یه سقف نبوده.
یعنی برای اون زن هایی که دنبال زندگی مشترک و ازدواج اینا بودن یک انتخاب فاجعه آمیز محسوب می شه.

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

حافظ ، مرد مهمونی و دوستی بوده.
ملاقات های گاه به گاه اما افسونگر ... فراموش نشدنی.
مردی که رقصیدن باهش می تونسته  یک تجربه سحرانگیز باشه.
تجربه ای که قد همه ی عمر قدر داشته باشه!

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود





۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

قدر گذاشتن!

رفته بودم دکتر.
برای گرفتن گواهی پزشکی.
پزشک، زن مسن ِ خوش لباس و خوش مشربی بود.
با اسم فامیلی خاورمیانه ای.
پیدا بود همسری خاورمیانه ای دارد.
شاید ایرانی.

طبق معمول، همان اول کار به خاطر زبان فرانسه پر نقصم عذر خواهی کردم.
ادب حکم می کند زبان مردمی که مهمانشان هستی را یا درست حرف بزنی و یا به خاطر ضعفت عذر خواهی کنی.
یعنی جوری به زبان بی زبانی بگویی که رعایت اصول الفبای هم زبانی با شما برایم مهم است گرچه در آن هنوز ضعف دارم.
طبق معمول با گشاده رویی دلداری و دلگرمی داد که مرا میفهمد و هیچ جای نگرانی نیست.
لا به لای معاینه و سئوالات پزشکی گاه سئوال هایی دیگر هم می کرد.
پرسید:
چه مدت است در فرانسه ام؟
دوست پیدا کرده ام؟
زندگی اجتماعی دارم؟
افسرده نیستم؟
ورزش می کنم؟
 سئوالات را خوش بینانه اما بی حوصله پاسخ می دادم.

نوبت به سیگار رسید.
پرسید روزی چند سیگار می کشید.
گفتم حدود پانزده تا.
گفت برای زنی به وزن و جثه شما زیاد است.
خوب است آرام آرام کمش کنید.
حرفش ساده بود اما مرا گیج کرده بود.
گنگ و مبهم نگاهش کردم.
بی لبخند.
صدایی در ذهنم می گفت:
چرا کم کنم؟
برای چه چیز؟
برای چند سال عمر بیشتر؟!

نگاهش در نگاهم خیره شد.
ردی از آشنایی در نگاهش بود.
انگار سابقه ای ذهنی از نگاه گنگ و خالی من در ذهن داشت.
پس از ثانیه هایی سکوت گفت:
شما جوانید.
بسیار جوان.
چهل سالگی تازه ابتدای زندگی ست.
دشواریها را پشت سر گذاشته اید.
وقت مزه مزه کردن زندگی ست.
سالهای زیبای عمر پیش رویتان است.
در سلامت کامل هستید از آن استفاده کنید.

حرف هایش برایم تکراری بود.
حتی تا حدی کسالت بار.
با خودم فکر می کردم:
امان از دست این فرانسوی ها و دلهای خوش شان.
نگاهم همچنان سرد و بی روح بود.
صورتم بی لبخند.
او اما لبخندش پر رنگ تر شده بود.
با رنگی از استیصال.

موقع خداحافظی به طور غیر متعارفی بازویم را گرفت.
دوباره در چشم هایم خیره شد.
جا خورده بودم.
از فرانسوی جماعت چنین حرکاتی بعید است.
و بعید تر چنین حرف هایی آن هم با چنان لحنی.
لحنی با رد محوی از اصرار و درخواست.

گفت:
آدم های زیادی دوست تان دارند.
آدم های زیادی منتظرند که دوست شان داشته باشید.
قدر بگذارید ... سلامتی و دوستی را!


کشتی، ورزشی جذاب و هیجان انگیز

کی می گه کشتی ورزش جذابی نیست!
هر ثانیه توش می تونه اتفاق جدیدی بیفته، درست مثل فوتبال.
می شه چندین امتیاز رو ناگهان با فنی زیبا جبران کرد.
کشتی تا ثانیه آخر نفس گیره.
یکی از نفس گیرترین و زیباترین کشتی هایی که تا حالا دیدم، مسابقه احمد محمدی مقابل عسگروف.
کلکسیونی از فن هیجان انگیز زیر گیری و فتیله پیچ.
محمدی مثل یک مار بوا که شکار خودش رو درهم می پیچه عسگروف رو سه بار پی در پی فتیله کرد و در آخرین لحظه با زیر گیری زیبایی،  قاطع و بی چون و چرا برنده شد.
هیجان این مسابقه برای من یادآور مبارزه فراموش نشدنی و اسطوره ای علیرضا حیدری در مقابل کورتانیدزه در  المپیک آتن 2004 بود.
یاد و تشکری هم از آقای عامل و گزارش های هیجان انگیز و جذابش.
همه کشتی ها رو ندیدم اما همون چندتایی که دیدم فوق العاده بودند.
یک دوره کشتی هیجان انگیز با پایانی مطبوع و فراموش نشدنی:
قهرمانی ایران :)
****************
لینک متن مسابقه حیدری مقابل کورتانیدزه

http://sabasaad7.blogspot.fr/2013/09/blog-post_3678.htm

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

شیار 143

ماجرای یک زندگی رو می تونیم،
بشنویم در قالب یک روایت،
می تونیم بخونیم در قالب یک کتاب،
می تونیم تماشا کنیم در قالب یه فیلم.

می تونیم سخت متاثر بشیم،
می تونیم ساعت ها بهش فکر کنیم،
می تونیم حتی گریه کنیم،
ناخودآگاه ، غیر قابل کنترل ...  با هق هق اما
نمی تونیم به عمق برسیم.
عمق درد ِ یک زندگی.

عمق در لحظه هاست .... ثانیه ها ... پیوسته و بی پاز.

می شه وسط یک حکایت،  درخواست سکوت داد برای یک نفس تازه کردن.
می شه کتاب رو بست ... با فنجانی چای فشار داستان رو کاست.
می شه فیلم رو پاز کرد ... سیگاری کشید.

عمق در لحظه هاست .... ثانیه ها ... پیوسته و بی پاز.

سال ها در ساعت هایی خلاصه می شه ...
می شنویم،
می خونیم،
می بینیم اما
عمق درد ِ یک زندگی چیزی نیست که با ساعتی بشه لمسش کرد.
فقط به مرزهایی نزدیک می شیم ... و متاثر.

شیار 143 چنین کیفیتی داره.
ما رو نزدیک می کنه .... به مرزهای عمیق درد  در یک زندگی.
و ما در نزدیک شدن به مرزهای  چنین دردی حتی ممکنه احساس مچاله شدن کنیم اما صدایی مدام در ذهن زمزمه می کنه :
این درد ِ سال ها ست ... خلاصه شده در ساعتی.
تحملش چطور ممکنه ... چطور!
15 سال زندگی در چشم به راهی ِ عزیزی پیوند خورده با جان.
15 سال زندگی در تعلیق و انتظار.

و خدای من اون صحنه پایانی!
شاعرانه،
سمبلیک،
سخت زیبا.
قالی تمام می شه،
رشته ها به دست بافنده گسسته می شه.
مادر پس از 15 سال تعلیق، رها می شه.
و تو متحیر و منگ با خودت فکر می کنی :
خدای من!
چه قصه ها پشت ِ صورت هاست.
چه دردها در کالبدها ست.
چه سرگذشت ها بر  این سرزمین گذشته است.

شیار 143 فیلمی بی ادعا، ساده، عمیق و زیباست.
با بازی تاثیر گذار مریلا زارعی.
آیا می شه هنرمندی با چنین شخصیتی آشنا بشه ، شبیه سازیش کنه و بتونه سطحی و ساده ازش گذر کنه؟
نه!
حال مریلا زارعی قابل فهمه ... موقع دریافت سیمرغ.

بازی او تحسین برانگیزه ... به لطف قدرتی که در شخصیت روایت است.
به لطف شخصیت پردازی ساده و  عمیق در فیلم نامه.
و صد البته بی ادعایی کارگردان در پرداخت های ساده و بی پیرایه  فیلم.
*******************************

چند شب پیش دیدم ... انقدر بهم فشار آورد که احتیاج به زمان داشتم برای آرام شدن.
وقتی آرام شدم، احتیاج به حرف زدن داشتم ازش برای تسکین یافتن!


۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

«کابوسی به نام بهشت»

یکی از کابوس های دوران کودکی من بهشت بود.
بهشتی که معلم دینی توصیف می کرد.
یه باغ بزرگ و سرسبز که آدم هر چی می خواد همون لحظه می ذارن کف دستش.
وحشتناک ترین قسمتش هم برام اون جوی های پر از شیر و شربتش بود.
شیر دل دردم می کنه و شیرینی ِ شربت رو هیچ وقت دوست نداشتم.
حیف از آب نیست که به جاش شیر و شربت هی به خورد آدم بدن!
کابوس شیر خوردن به قدر کافی دوران کودکیم رو تیره و تار کرده بود که حالا می خواستن بعد از مرگ هم جوی پر از شیر تو پاچمون کنن.
قسمت معصومانش هم این بود که در ذهن کودکانه من برام مسلم بود که به بهشت می رم.
منطق ساده و روشنی هم پشت این یقین کودکانه وجود داشت.

در واقع یک دو دو تا چهارتا ی منطقی.
معلم دینی می گفت خدا از همه مهربون تر و بخشنده تره حتی از مادر آدم.
مامان من هم که عاشق من بود و همیشه مراقب بود کمترین آسیبی بهم نرسه .
نتیجه منطقی اینکه :
وقتی مامانم دوست داره  همیشه بهترین چیزها رو به من بده ، به طریق اولی خدا هم که از او به من عاشق تر و مهربان تره بهترین چیزش رو به من می ده.
بهشتش رو.
اما بهشتی که تو گوش ما می خوندن حداقل برای من وحشتناک بود.
جایی که هیجان خواستن و رسیدن به کلی حذف شده.
آدم کار نمی کنه،
خسته نمی شه و
همه چیز حی و حاضره.

با اینکه در دوران پرشور کودکی آدم معمولا درکی از مفهوم کسالت نداره اما من این مفهوم رو بی آنکه اسمش رو بدونم با تمام وجود حس می کردم و از وحشت به خودم می لرزیدم.
سر کلاس درس دینی و در خلال توصیف معلم از بهشت.
شب ها کابوس بهشت رو می دیدم.
صبح ها وحشت زده از خواب می پریدم.
در تنهایی و یواشکی با خدا حرف می زدم و ازش درخواست می کردم من رو بهشت نبره.

سال ها گذشت.
کابوس ها و رویاها در کوران زندگی و روزمرگی تغییر کردند.
اما چالش مرگ همیشه باقی ماند.
این پرسش که بعد از مرگ چه اتفاقی می افته ...  چه به سر این هوشمندی میاد که در کالبد آدمیزاد جاری ست.

سال ها پیش فیلم 21 گرم رو دیدم.
ساخته  آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی درخشان شون پن و نائومی واتس.
راستش از کل اون فیلم که مثل یک پازل جذاب بهم ریخته تماشاچی رو برای ساعتی دنبال خودش می کشید، ایده اصلی فیلم برام از همه جذاب تر بود و در ذهنم باقی ماند.
چون روزنه ای نو که در عمق ذهن، بذری رو می کاره.

ایده ای که ظاهرا بر اساس آزمایشات یک دانشمند علوم زیستی مطرح شده.
«انسان پس از مرگ 21 گرم از وزنش کم می شه.»
راستش نمی دونم این تحقیق چقدر مستنده اما منطقا برام قابل قبوله.
باید چیزی غیر از این کالبد وجود داشته باشه که مرز بین مرگ و زندگی رو رقم می زنه.
چیزی که کالبد رو پیش از مرگ زنده و گرم نگه می داره و پس از مرگ سرد و بی حرکت.
چیزی که حذفش باعث می شه کالبد پس از مرگ شروع به فساد کنه.
حالا اسم اون چیز هر چی می خواد باشه.
روح یا میدان مغناطیسی ... یا هر چیز دیگه.

خوب راستش من هیچوقت از مرگ نمی ترسیدم.
در واقع جذاب ترین تجربه ممکن در زندگی برام هست.
چیزی که ازش می ترسم، مرحله گذار از زندگی به مرگه.
باید تجربه عظیمی باشه.
گذار از بین دو تضاد.
زندگی به مرگ!

مستندهایی از تجربه های شبه مرگ افراد دیدم.
آنها که برای دقایقی از نظر پزشکی مرده محسوب می شن و اما دوباره به حیات باز می گردند.
همراه با کلی مشاهده و توصیفات گوناگون از عالمی دیگر.
اما این تجربه ها برای من هرگز پاسخی به پرسش مرگ دربر نداشت.
به یک دلیل ساده.
این مشاهدات همه در طبقه بندی «تجربه های شبه مرگ» قرار دارند و نه «مرگ».
اصلن مرگ پرسشی بی پاسخ است به خاطر کیفیت برگشت ناپذیری که جزئی لاینفک از طبیعت آن است.
حتی علم هم به این وادی هرگز هیچ راهی نداشته و نخواهد داشت.
همه ی ابزار و توانایی علم به قبل از مرگ یا حدود مرزی مرگ، مثل تجربه های «شبه مرگ» محدود می شه.

مرگ از نظر من یعنی شروع فساد کالبد، خصوصیتی که در مغز مرگی و تجربه های شبه مرگ گزارش نمی شه.
هنوز چیزی در بدن وجود داره که اون رو در مقابل فساد نعشی محافظت می کنه.
اون چیز چیه؟
آیا همون 21 گرم نیست؟
اون 21 گرم پس از مرگ چی می شه؟

هرگز، هیچکس نمی تونه به این پرسش پاسخی بده.
دوست دارم تکرار کنم، به خاطر طبیعت برگشت ناپذیر مرگ.
با این همه من ایده ای در مورد اون 21 گرم دارم.
ایده ای که متناسب با شناخت و برداشت شخصی خودم از زندگی و بالطبع مرگه.

من فکر می کنم مفاهیم، زنده و هوشمند هستند.
برای اینکه ملموس بشه به ارواح بسیط و هوشمندی تشبیه شون می کنم که بر هستی مشرف هستند.
مفاهیمی مثل:
عشق، نفرت
مهر، کینه
سخاوت، خست
بلندنظری، طمع
و ....
این واژه ها، کالبدی هستند با ارواحی زنده، هوشمند و بسیط بر هستی.
آنچه که مفاهیم می نامیم!
مفهوم حرص یا عشق.

می دونین،
من فکر می کنم،
پس از مرگ آن 21 گرم جذب و جزئی از مفاهیمی می شه که درگیرشون بوده.
تصور کنید چقدر سخته، 21 گرمی که در عالم درگیر فشار و رنج کینه و نفرت بوده، پس از مرگ بشه جزئی از این مفاهیم.
آیا دوزخی سخت تر از این قابل تصوره؟

تصور کنید،
21 گرمی که در زندگی برخوردار از شور عشق، وقار عقل یا آرامش مهر بوده،
پس از مرگ بشه جزئی از این مفاهیم.
آیا بهشتی مطبوع تر از این قابل تصوره؟

همه اینها البته تفسیر خیالی من است از زندگی و مرگ.
این پرسش بی پاسخ که راهی بهش نیست الا
تجربش!