یکی از کابوس های دوران کودکی من بهشت بود.
بهشتی که معلم دینی توصیف می کرد.
یه باغ بزرگ و سرسبز که آدم هر چی می خواد همون لحظه می ذارن کف دستش.
وحشتناک ترین قسمتش هم برام اون جوی های پر از شیر و شربتش بود.
شیر دل دردم می کنه و شیرینی ِ شربت رو هیچ وقت دوست نداشتم.
حیف از آب نیست که به جاش شیر و شربت هی به خورد آدم بدن!
کابوس شیر خوردن به قدر کافی دوران کودکیم رو تیره و تار کرده بود که حالا می خواستن بعد از مرگ هم جوی پر از شیر تو پاچمون کنن.
قسمت معصومانش هم این بود که در ذهن کودکانه من برام مسلم بود که به بهشت می رم.
منطق ساده و روشنی هم پشت این یقین کودکانه وجود داشت.
در واقع یک دو دو تا چهارتا ی منطقی.
معلم دینی می گفت خدا از همه مهربون تر و بخشنده تره حتی از مادر آدم.
مامان من هم که عاشق من بود و همیشه مراقب بود کمترین آسیبی بهم نرسه .
نتیجه منطقی اینکه :
وقتی مامانم دوست داره همیشه بهترین چیزها رو به من بده ، به طریق اولی خدا هم که از او به من عاشق تر و مهربان تره بهترین چیزش رو به من می ده.
بهشتش رو.
اما بهشتی که تو گوش ما می خوندن حداقل برای من وحشتناک بود.
جایی که هیجان خواستن و رسیدن به کلی حذف شده.
آدم کار نمی کنه،
خسته نمی شه و
همه چیز حی و حاضره.
با اینکه در دوران پرشور کودکی آدم معمولا درکی از مفهوم کسالت نداره اما من این مفهوم رو بی آنکه اسمش رو بدونم با تمام وجود حس می کردم و از وحشت به خودم می لرزیدم.
سر کلاس درس دینی و در خلال توصیف معلم از بهشت.
شب ها کابوس بهشت رو می دیدم.
صبح ها وحشت زده از خواب می پریدم.
در تنهایی و یواشکی با خدا حرف می زدم و ازش درخواست می کردم من رو بهشت نبره.
سال ها گذشت.
کابوس ها و رویاها در کوران زندگی و روزمرگی تغییر کردند.
اما چالش مرگ همیشه باقی ماند.
این پرسش که بعد از مرگ چه اتفاقی می افته ... چه به سر این هوشمندی میاد که در کالبد آدمیزاد جاری ست.
سال ها پیش فیلم 21 گرم رو دیدم.
ساخته آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی درخشان شون پن و نائومی واتس.
راستش از کل اون فیلم که مثل یک پازل جذاب بهم ریخته تماشاچی رو برای ساعتی دنبال خودش می کشید، ایده اصلی فیلم برام از همه جذاب تر بود و در ذهنم باقی ماند.
چون روزنه ای نو که در عمق ذهن، بذری رو می کاره.
ایده ای که ظاهرا بر اساس آزمایشات یک دانشمند علوم زیستی مطرح شده.
«انسان پس از مرگ 21 گرم از وزنش کم می شه.»
راستش نمی دونم این تحقیق چقدر مستنده اما منطقا برام قابل قبوله.
باید چیزی غیر از این کالبد وجود داشته باشه که مرز بین مرگ و زندگی رو رقم می زنه.
چیزی که کالبد رو پیش از مرگ زنده و گرم نگه می داره و پس از مرگ سرد و بی حرکت.
چیزی که حذفش باعث می شه کالبد پس از مرگ شروع به فساد کنه.
حالا اسم اون چیز هر چی می خواد باشه.
روح یا میدان مغناطیسی ... یا هر چیز دیگه.
خوب راستش من هیچوقت از مرگ نمی ترسیدم.
در واقع جذاب ترین تجربه ممکن در زندگی برام هست.
چیزی که ازش می ترسم، مرحله گذار از زندگی به مرگه.
باید تجربه عظیمی باشه.
گذار از بین دو تضاد.
زندگی به مرگ!
مستندهایی از تجربه های شبه مرگ افراد دیدم.
آنها که برای دقایقی از نظر پزشکی مرده محسوب می شن و اما دوباره به حیات باز می گردند.
همراه با کلی مشاهده و توصیفات گوناگون از عالمی دیگر.
اما این تجربه ها برای من هرگز پاسخی به پرسش مرگ دربر نداشت.
به یک دلیل ساده.
این مشاهدات همه در طبقه بندی «تجربه های شبه مرگ» قرار دارند و نه «مرگ».
اصلن مرگ پرسشی بی پاسخ است به خاطر کیفیت برگشت ناپذیری که جزئی لاینفک از طبیعت آن است.
حتی علم هم به این وادی هرگز هیچ راهی نداشته و نخواهد داشت.
همه ی ابزار و توانایی علم به قبل از مرگ یا حدود مرزی مرگ، مثل تجربه های «شبه مرگ» محدود می شه.
مرگ از نظر من یعنی شروع فساد کالبد، خصوصیتی که در مغز مرگی و تجربه های شبه مرگ گزارش نمی شه.
هنوز چیزی در بدن وجود داره که اون رو در مقابل فساد نعشی محافظت می کنه.
اون چیز چیه؟
آیا همون 21 گرم نیست؟
اون 21 گرم پس از مرگ چی می شه؟
هرگز، هیچکس نمی تونه به این پرسش پاسخی بده.
دوست دارم تکرار کنم، به خاطر طبیعت برگشت ناپذیر مرگ.
با این همه من ایده ای در مورد اون 21 گرم دارم.
ایده ای که متناسب با شناخت و برداشت شخصی خودم از زندگی و بالطبع مرگه.
من فکر می کنم مفاهیم، زنده و هوشمند هستند.
برای اینکه ملموس بشه به ارواح بسیط و هوشمندی تشبیه شون می کنم که بر هستی مشرف هستند.
مفاهیمی مثل:
عشق، نفرت
مهر، کینه
سخاوت، خست
بلندنظری، طمع
و ....
این واژه ها، کالبدی هستند با ارواحی زنده، هوشمند و بسیط بر هستی.
آنچه که مفاهیم می نامیم!
مفهوم حرص یا عشق.
می دونین،
من فکر می کنم،
پس از مرگ آن 21 گرم جذب و جزئی از مفاهیمی می شه که درگیرشون بوده.
تصور کنید چقدر سخته، 21 گرمی که در عالم درگیر فشار و رنج کینه و نفرت بوده، پس از مرگ بشه جزئی از این مفاهیم.
آیا دوزخی سخت تر از این قابل تصوره؟
تصور کنید،
21 گرمی که در زندگی برخوردار از شور عشق، وقار عقل یا آرامش مهر بوده،
پس از مرگ بشه جزئی از این مفاهیم.
آیا بهشتی مطبوع تر از این قابل تصوره؟
همه اینها البته تفسیر خیالی من است از زندگی و مرگ.
این پرسش بی پاسخ که راهی بهش نیست الا
تجربش!
بهشتی که معلم دینی توصیف می کرد.
یه باغ بزرگ و سرسبز که آدم هر چی می خواد همون لحظه می ذارن کف دستش.
وحشتناک ترین قسمتش هم برام اون جوی های پر از شیر و شربتش بود.
شیر دل دردم می کنه و شیرینی ِ شربت رو هیچ وقت دوست نداشتم.
حیف از آب نیست که به جاش شیر و شربت هی به خورد آدم بدن!
کابوس شیر خوردن به قدر کافی دوران کودکیم رو تیره و تار کرده بود که حالا می خواستن بعد از مرگ هم جوی پر از شیر تو پاچمون کنن.
قسمت معصومانش هم این بود که در ذهن کودکانه من برام مسلم بود که به بهشت می رم.
منطق ساده و روشنی هم پشت این یقین کودکانه وجود داشت.
در واقع یک دو دو تا چهارتا ی منطقی.
معلم دینی می گفت خدا از همه مهربون تر و بخشنده تره حتی از مادر آدم.
مامان من هم که عاشق من بود و همیشه مراقب بود کمترین آسیبی بهم نرسه .
نتیجه منطقی اینکه :
وقتی مامانم دوست داره همیشه بهترین چیزها رو به من بده ، به طریق اولی خدا هم که از او به من عاشق تر و مهربان تره بهترین چیزش رو به من می ده.
بهشتش رو.
اما بهشتی که تو گوش ما می خوندن حداقل برای من وحشتناک بود.
جایی که هیجان خواستن و رسیدن به کلی حذف شده.
آدم کار نمی کنه،
خسته نمی شه و
همه چیز حی و حاضره.
با اینکه در دوران پرشور کودکی آدم معمولا درکی از مفهوم کسالت نداره اما من این مفهوم رو بی آنکه اسمش رو بدونم با تمام وجود حس می کردم و از وحشت به خودم می لرزیدم.
سر کلاس درس دینی و در خلال توصیف معلم از بهشت.
شب ها کابوس بهشت رو می دیدم.
صبح ها وحشت زده از خواب می پریدم.
در تنهایی و یواشکی با خدا حرف می زدم و ازش درخواست می کردم من رو بهشت نبره.
سال ها گذشت.
کابوس ها و رویاها در کوران زندگی و روزمرگی تغییر کردند.
اما چالش مرگ همیشه باقی ماند.
این پرسش که بعد از مرگ چه اتفاقی می افته ... چه به سر این هوشمندی میاد که در کالبد آدمیزاد جاری ست.
سال ها پیش فیلم 21 گرم رو دیدم.
ساخته آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی درخشان شون پن و نائومی واتس.
راستش از کل اون فیلم که مثل یک پازل جذاب بهم ریخته تماشاچی رو برای ساعتی دنبال خودش می کشید، ایده اصلی فیلم برام از همه جذاب تر بود و در ذهنم باقی ماند.
چون روزنه ای نو که در عمق ذهن، بذری رو می کاره.
ایده ای که ظاهرا بر اساس آزمایشات یک دانشمند علوم زیستی مطرح شده.
«انسان پس از مرگ 21 گرم از وزنش کم می شه.»
راستش نمی دونم این تحقیق چقدر مستنده اما منطقا برام قابل قبوله.
باید چیزی غیر از این کالبد وجود داشته باشه که مرز بین مرگ و زندگی رو رقم می زنه.
چیزی که کالبد رو پیش از مرگ زنده و گرم نگه می داره و پس از مرگ سرد و بی حرکت.
چیزی که حذفش باعث می شه کالبد پس از مرگ شروع به فساد کنه.
حالا اسم اون چیز هر چی می خواد باشه.
روح یا میدان مغناطیسی ... یا هر چیز دیگه.
خوب راستش من هیچوقت از مرگ نمی ترسیدم.
در واقع جذاب ترین تجربه ممکن در زندگی برام هست.
چیزی که ازش می ترسم، مرحله گذار از زندگی به مرگه.
باید تجربه عظیمی باشه.
گذار از بین دو تضاد.
زندگی به مرگ!
مستندهایی از تجربه های شبه مرگ افراد دیدم.
آنها که برای دقایقی از نظر پزشکی مرده محسوب می شن و اما دوباره به حیات باز می گردند.
همراه با کلی مشاهده و توصیفات گوناگون از عالمی دیگر.
اما این تجربه ها برای من هرگز پاسخی به پرسش مرگ دربر نداشت.
به یک دلیل ساده.
این مشاهدات همه در طبقه بندی «تجربه های شبه مرگ» قرار دارند و نه «مرگ».
اصلن مرگ پرسشی بی پاسخ است به خاطر کیفیت برگشت ناپذیری که جزئی لاینفک از طبیعت آن است.
حتی علم هم به این وادی هرگز هیچ راهی نداشته و نخواهد داشت.
همه ی ابزار و توانایی علم به قبل از مرگ یا حدود مرزی مرگ، مثل تجربه های «شبه مرگ» محدود می شه.
مرگ از نظر من یعنی شروع فساد کالبد، خصوصیتی که در مغز مرگی و تجربه های شبه مرگ گزارش نمی شه.
هنوز چیزی در بدن وجود داره که اون رو در مقابل فساد نعشی محافظت می کنه.
اون چیز چیه؟
آیا همون 21 گرم نیست؟
اون 21 گرم پس از مرگ چی می شه؟
هرگز، هیچکس نمی تونه به این پرسش پاسخی بده.
دوست دارم تکرار کنم، به خاطر طبیعت برگشت ناپذیر مرگ.
با این همه من ایده ای در مورد اون 21 گرم دارم.
ایده ای که متناسب با شناخت و برداشت شخصی خودم از زندگی و بالطبع مرگه.
من فکر می کنم مفاهیم، زنده و هوشمند هستند.
برای اینکه ملموس بشه به ارواح بسیط و هوشمندی تشبیه شون می کنم که بر هستی مشرف هستند.
مفاهیمی مثل:
عشق، نفرت
مهر، کینه
سخاوت، خست
بلندنظری، طمع
و ....
این واژه ها، کالبدی هستند با ارواحی زنده، هوشمند و بسیط بر هستی.
آنچه که مفاهیم می نامیم!
مفهوم حرص یا عشق.
می دونین،
من فکر می کنم،
پس از مرگ آن 21 گرم جذب و جزئی از مفاهیمی می شه که درگیرشون بوده.
تصور کنید چقدر سخته، 21 گرمی که در عالم درگیر فشار و رنج کینه و نفرت بوده، پس از مرگ بشه جزئی از این مفاهیم.
آیا دوزخی سخت تر از این قابل تصوره؟
تصور کنید،
21 گرمی که در زندگی برخوردار از شور عشق، وقار عقل یا آرامش مهر بوده،
پس از مرگ بشه جزئی از این مفاهیم.
آیا بهشتی مطبوع تر از این قابل تصوره؟
همه اینها البته تفسیر خیالی من است از زندگی و مرگ.
این پرسش بی پاسخ که راهی بهش نیست الا
تجربش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر