خسته و تیکه و گرمازده رسیدم خونه دیدم دوستی پیغام گذاشته که اون چند خط در مورد رقص با حافظ
رو با چندتا بیت شعر همراه کنم تا ملموس تر بشه.
خواستم چنین کنم اما راستش فرو رفتم در دنیایی از تخیل.
به غایت مطبوع و هیجان انگیز.
تخیل در مورد آنان که دوست شون داریم بی اندازه جذابه.
حافظ رو در این زمانه تصور کردم.
در همسایگی خونمون تو مشهد.
اولین چیزی که ازش یادم میاد در مورد شغلش هست.
گمونم اولش شاگرد بقال بود یا شاید هم راننده تاکسی یا فوق فوقش کتاب فروش.
به هر حال تا جایی که من یادم میاد هرگز شغل نون و آب داری نداشت. یه ارث و میراثی بهش رسیده همون رو گذاشته تو حساب قرض الحسنه بلند مدت، کمک خرج زندگی ساده و درویشیش.
ابر آذری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
بار عشق و مفلسی صعب است میباید کشید
ممدآقا حافظ ی که مقیم ذهن منه مردی نیست که عمرش رو صرف پول درآوردن کنه.
او مرد لحظه هاست ... مشتاق لمس لحظه ها ، لحظه به لحظه .
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
یا
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
شانس آورده خانمی نصیبش شده که سرش تو حساب هست و به حساب کتاب زندگی می رسه گرچه گاهی اوقات هم طاقتش تموم می شه و یه خورده غر غر می کنه به سر ممد اقا که :
مرد پاشو برو دنبال یک کار درست و درمون، این حرفا واس آدم نون و آب نمی شه.
یه نگاه بنداز به این ابوالقاسم خان فردوسی! ببین با این حرفا چی به روز خودش و خونه و زندگیش آورد.
ممد آقا هم زیر فشار خرجی زندگی و سرزنش خانمش، از طبیعت سرخوش خودش گاهی دچار احساس سردرگمی و بی خاصیتی می شه که:
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
با این حال زود بر می گرده تو همون فاز بی خیالی و سرخوشیش همراه با بی اندازه امید و خوش بینیش به آینده:
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
ممدآقا مرد خوش مشربیه. زیاد اهل مهمونی های فامیلی نیست عوضش پای ثابت محفل های دوستانه ست. تو مهمونی ها پر حرف و خودنما نیست. اهل جوک و جفنگ نیست. عوضش به غایت نکته گو و شیرین گوست.
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
و
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
علی رغم اینکه زیاد از نظر بازی و شاهد پرستی حرف می زنه اما به طور کاملا ملموسی به دوستان و به ویژه زنان حاضر در محفل احساس اطمینان، اعتماد و صمیمیت می ده.
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
شرمم از خرقه آلوده خود میآید
که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام
یا
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
و این کیفیتی ست که به طور ویژه زن های حاضر در جمع رو شیفته ممدآقا می کنه.
آن همه خوش سرزبونی همراه با این همه وقار و صمیمیت مودبانه وقتی با چنین کیفیت پرداخت شده ای از احساس و ظرافت بیان همراه بشه راستی که
نادره گوهری می شه در همه روزگاران.
می گن ممدآقا یه هفتصد ، هشت صد سالی عمر داره.
گاهی هم یه داستان هایی می گن که همجنسگرا ست و اون قدیما با مردهای جوون سر و سرهایی داشته و اینا.
راست و دروغش رو نمی دونم . یعنی اصلن برام مهم نیست.
این ممدآقایی که من شناختم نگاهش به عشق فرای جنسیته.
نه اینکه تن و اروتیک جنسی براش مهم نیست ... نه ابدا!
خیلی هم براش جالب بوده و هست.
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
اما منظورم اینه که خوب هیچ عجیب نیست که اون قدیم ندیما که زن ها تو اندرونی خونه ها از دنیا بی خبر بودن و مکتب ندیده، برای مرد پر از ظرافت طبع و نگاهی چون ممدآقا، انسان جذابی در هیئت زن کم پیدا می شده.
عشق در نگاه ممدآقا متعالی تر از نگاه های جنسی ست که مدام در حال طبقه بندی عشق در جنسیت هستن با این همه نگاه و تجربه او از عشق هرگز خالی از اروتیک ِ ناگزیر تن هم نبوده و نیست.
بوسيدن لب يار ، اوّل ز دست مگذار
كاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
اولین بار ممد آقا رو تو یه محفل دوستانه ملاقات کردم.
قبلا دوستی در موردش باهم حرف زده بود.
دوست داشتم از نزدیک ببینمش.
با کنجکاوی داشتم نگاهش می کردم.
سرش رو بالا آورد و پرسید:
اسم شما چیه؟
گفتم : صبا!
لبخند زد و گفت:
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
قلبم فرو ریخت.
سرگردان، بی حاصل، مست، افسون ..... چه آینه ای بود مقابلم!
و اینطور شد که ممدآقا و شعرهاش شد بخشی از هر روز من!
تکرار شعرهاش هرگز برام تکراری نشد.
این هرمونتیک جادویی و شگفت انگیز.
مملو از ظرافت.
کلامی که از 18 ساله تا 81 ساله می خوننش و خودشون رو درش می بینن.
کلامی که از فرزانگان تا دیوانگان بهش استناد می کنند.
از دینداران تا بی دینان.
از مردم کوچه و خیابان تا دولت مردان.
از عاشقان تا عارفان.
آینه ای چنین صاف و بی زنگار که بازه ای وسیع از آدمیزاد رو بازتاب می ده.
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
دارم فکر می کنم دفعه دیگه ببینمش حتما ازش درخواست رقص می کنم.
رقص با این مرد باید تجربه ای عظیم و شگفت انگیز باشه.
عجیبه که تا حالا یادم رفته بود!
**************************
خواستم چنین کنم اما راستش فرو رفتم در دنیایی از تخیل.
به غایت مطبوع و هیجان انگیز.
تخیل در مورد آنان که دوست شون داریم بی اندازه جذابه.
حافظ رو در این زمانه تصور کردم.
در همسایگی خونمون تو مشهد.
اولین چیزی که ازش یادم میاد در مورد شغلش هست.
گمونم اولش شاگرد بقال بود یا شاید هم راننده تاکسی یا فوق فوقش کتاب فروش.
به هر حال تا جایی که من یادم میاد هرگز شغل نون و آب داری نداشت. یه ارث و میراثی بهش رسیده همون رو گذاشته تو حساب قرض الحسنه بلند مدت، کمک خرج زندگی ساده و درویشیش.
ابر آذری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
بار عشق و مفلسی صعب است میباید کشید
ممدآقا حافظ ی که مقیم ذهن منه مردی نیست که عمرش رو صرف پول درآوردن کنه.
او مرد لحظه هاست ... مشتاق لمس لحظه ها ، لحظه به لحظه .
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
یا
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
شانس آورده خانمی نصیبش شده که سرش تو حساب هست و به حساب کتاب زندگی می رسه گرچه گاهی اوقات هم طاقتش تموم می شه و یه خورده غر غر می کنه به سر ممد اقا که :
مرد پاشو برو دنبال یک کار درست و درمون، این حرفا واس آدم نون و آب نمی شه.
یه نگاه بنداز به این ابوالقاسم خان فردوسی! ببین با این حرفا چی به روز خودش و خونه و زندگیش آورد.
ممد آقا هم زیر فشار خرجی زندگی و سرزنش خانمش، از طبیعت سرخوش خودش گاهی دچار احساس سردرگمی و بی خاصیتی می شه که:
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
با این حال زود بر می گرده تو همون فاز بی خیالی و سرخوشیش همراه با بی اندازه امید و خوش بینیش به آینده:
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
ممدآقا مرد خوش مشربیه. زیاد اهل مهمونی های فامیلی نیست عوضش پای ثابت محفل های دوستانه ست. تو مهمونی ها پر حرف و خودنما نیست. اهل جوک و جفنگ نیست. عوضش به غایت نکته گو و شیرین گوست.
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
و
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
علی رغم اینکه زیاد از نظر بازی و شاهد پرستی حرف می زنه اما به طور کاملا ملموسی به دوستان و به ویژه زنان حاضر در محفل احساس اطمینان، اعتماد و صمیمیت می ده.
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
شرمم از خرقه آلوده خود میآید
که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام
یا
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
و این کیفیتی ست که به طور ویژه زن های حاضر در جمع رو شیفته ممدآقا می کنه.
آن همه خوش سرزبونی همراه با این همه وقار و صمیمیت مودبانه وقتی با چنین کیفیت پرداخت شده ای از احساس و ظرافت بیان همراه بشه راستی که
نادره گوهری می شه در همه روزگاران.
می گن ممدآقا یه هفتصد ، هشت صد سالی عمر داره.
گاهی هم یه داستان هایی می گن که همجنسگرا ست و اون قدیما با مردهای جوون سر و سرهایی داشته و اینا.
راست و دروغش رو نمی دونم . یعنی اصلن برام مهم نیست.
این ممدآقایی که من شناختم نگاهش به عشق فرای جنسیته.
نه اینکه تن و اروتیک جنسی براش مهم نیست ... نه ابدا!
خیلی هم براش جالب بوده و هست.
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
اما منظورم اینه که خوب هیچ عجیب نیست که اون قدیم ندیما که زن ها تو اندرونی خونه ها از دنیا بی خبر بودن و مکتب ندیده، برای مرد پر از ظرافت طبع و نگاهی چون ممدآقا، انسان جذابی در هیئت زن کم پیدا می شده.
عشق در نگاه ممدآقا متعالی تر از نگاه های جنسی ست که مدام در حال طبقه بندی عشق در جنسیت هستن با این همه نگاه و تجربه او از عشق هرگز خالی از اروتیک ِ ناگزیر تن هم نبوده و نیست.
بوسيدن لب يار ، اوّل ز دست مگذار
كاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
اولین بار ممد آقا رو تو یه محفل دوستانه ملاقات کردم.
قبلا دوستی در موردش باهم حرف زده بود.
دوست داشتم از نزدیک ببینمش.
با کنجکاوی داشتم نگاهش می کردم.
سرش رو بالا آورد و پرسید:
اسم شما چیه؟
گفتم : صبا!
لبخند زد و گفت:
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
قلبم فرو ریخت.
سرگردان، بی حاصل، مست، افسون ..... چه آینه ای بود مقابلم!
و اینطور شد که ممدآقا و شعرهاش شد بخشی از هر روز من!
تکرار شعرهاش هرگز برام تکراری نشد.
این هرمونتیک جادویی و شگفت انگیز.
مملو از ظرافت.
کلامی که از 18 ساله تا 81 ساله می خوننش و خودشون رو درش می بینن.
کلامی که از فرزانگان تا دیوانگان بهش استناد می کنند.
از دینداران تا بی دینان.
از مردم کوچه و خیابان تا دولت مردان.
از عاشقان تا عارفان.
آینه ای چنین صاف و بی زنگار که بازه ای وسیع از آدمیزاد رو بازتاب می ده.
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
دارم فکر می کنم دفعه دیگه ببینمش حتما ازش درخواست رقص می کنم.
رقص با این مرد باید تجربه ای عظیم و شگفت انگیز باشه.
عجیبه که تا حالا یادم رفته بود!
**************************
خیال پردازی من ادامه داره ... کاری رو که دوستم ازم
خواسته بود انجام ندادم.
فرستادم یه کاری انجام بدم اما یه کار دیگه انجام دادم.
اما خوب به قول ممدآقا:
.... لیکن چه چاره با بخت گمراه
فرستادم یه کاری انجام بدم اما یه کار دیگه انجام دادم.
اما خوب به قول ممدآقا:
.... لیکن چه چاره با بخت گمراه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر