آن شب چهل و پنجمین سالگرد ازدواج الیویه و آن ماری بود.
همه خانواده جمع بودند.
چهار دختر و پسر خانواده همراه با همسران و فرزندانشان.
و چند دوست خانوادگی.
دختر دانشجوی ایرانی تنها عضو جدید و خارجی در آن مهمانی شام بود.
مجموعا 16 نفر.
با اینکه تحرک زیادی در بین افراد نبود اما سر و صدای شان به نظر دختر دانشجو که عادت به تنهایی و سکوت داشت، زیاد و گیج کننده بود.
ترجیح می داد ساکت و ناظر بماند.
پشت میز نشسته بودند، شراب و اشتها آور می خوردند و حرف می زدند.
حرف هایی که گاه به وضوح می شد ردی از کنایه و سابقه ای از دلخوری ها را در آنها شنید یا نشانی از رازهایی پنهان را در آنها حس کرد.
می شد ردی از سردی رابطه را در نگاه های سرد داماد خانواده به پسر اول خانواده دید.
می شد ردی از تکبر و فخر فروشی عروس بزرگ تر را نسبت به عروس کوچکتر در لبخندهای سرد و تمسخرآمیزش حس کرد.
شاید به خاطر داشتن شغلی مهم تر.
و همه این ها برای دختر جالب بود.
نگاه ها و لبخندها بیشتر از حرف ها ، حرف می زدند.
لبخندها، گاه بی روح و تمسخر آمیز بودند و گاه طبیعی و ناغافل.
نگاه ها، گاه سرد و یخ زده بودند و گاه همراه با برق رازی .... شاید!
اینها را دختر می دید.
آن لحظه های کوتاه که تن صدا، برق نگاه و فشار عضلات صورت ناغافل از ماسک عادت می زدند بیرون و روزنه ای باریک به درون را باز می کردند.
روزنه هایی باریک که اما در شلوغی مهمانی گم بودند.
و شاید اصلا برای کسی هم مهم نبودند.
چون تماشاچی بود که بیرون از تابلویی ایستاده است، چشمانش بر نقش های تابلو احاطه پیدا کرده است و جزئیات بیشتری را می بیند.
تابلوی خانوادگی الیویه و آن ماری.
تابلویی محصول چهل و پنج سال زندگی مشترک .
پر از بچه و نوه.
مهمانی های خانوادگی و خلوت های شان.
اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟!
چهل و پنج سال زندگی مشترک چگونه امکان پذیر شده بود؟
باید از الیویه می پرسید!
در فرصتی مناسب.
به عنوان مستاجر طبقه دوم ناخودآگاه تماشاچی رابطه این زوج مسن شده بود.
ریتم حاکم بر زندگیشان.
قوانین نانوشته اما ثابت روزمره شان.
سفرهای دو نفره و همراه هم.
سفر های یک نفره و جدا از هم.
تقسیم کارهای روزانه شان.
شام های دو نفره شان که چون قانونی مقدس و محکم هر شب مفصل و با مراسم انجام می شد.
نظمی محکم و استوار بر زندگی این زوج حاکم بود.
درست مثل یک ساعت.
ساعتی که دقیق کار می کرد هرچند که گاه شکوه هم می کرد.
شکوه ای شاید بیشتر از سنگینی بار هستی تا دشواری ِ زندگی مشترک!
کارها ی فنی و تعمیرات خانه به عهده آن ماری بود.
به خاطر حادثه ای که در رانندگی برای کمر الویه پیش آمده بود.
کارهای نظافت و شست و شو به عهده الویه.
هر دو دقیق و با انضباط وظایف تقسیم شده را انجام می دادند.
گرچه گاهی آن ماری در خلوت دونفره و زنانه اش با دختر، چون مادری خسته از سنگینی کارهای بدنی شکوه می کرد و دختر را نصیحت می کرد که هیچ وقت در زندگی آینده اش اشتباه او را تکرار نکند و مسئولیت کارهای سنگین بدنی را به عهده نگیرد.
با این همه آن ماری دختر را نصیحت می کرد که تنها نماند.
کسی را در زندگی برای همراهی انتخاب کند.
واقعه ی شگفت انگیز مادر شدن را تجربه کند.
واقعه دلپذیر مادر بزرگ شدن را نیز.
می گفت تجربه مادر شدن به ریسک برگزیدن پدری برای فرزندش و همراهی با مردی در زندگی می ارزد.
اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟!
باید از آن ماری می پرسید.
در فرصتی مناسب.
دختر هر روز از طبقه بالا شاهد مشاجرات و جنجال های روزانه این زوج بود.
گاه مثل دو بچه لجباز و کله شق.
با این همه شاهد بود که شب ها اتاق خواب شان هم ساکت و بی سرو صدا نیست.
برایش عجیب و باور نکردنی بود که زوجی در این سن و سال هنوز چنین پرشور و پر و سر و صدا بعضی از شب ها را صبح کنند!
این زوج مسن آرام آرام برایش سئوالی شده بودند.
او که هر روز شاهد جدایی در میان دوستان جوانش بود.
او که اعتمادش را به ازدواج از دست داده بود.
حتی تصور چهل سال همراهی با کسی هم دیگر برایش سخت و باور ناپذیر شده بود.
باید می پرسید.
از الویه و آن ماری هر دو.
و آن شب بعد از رفتن بچه ها و نوه ها پرسیده بود.
ساده و کوتاه:
«چهل و پنج سال زندگی مشترک برای شما چگونه امکان پذیر شده است؟»
الویه ساده و کوتاه پاسخ داده بود:
با پذیرش و احترام به خلوت یکدیگر.
ما هر یک حیاط خلوتی برای خودمان داریم .... و ماجراهایی خصوصی!
از حیاط خلوت دریافت می کنیم در خانه مشترک خرج می کنیم!
آن ماری در سکوت و با لبخند حرف همسرش را تائید کرده بود.
دختر با چشمانی گرد شده از تعجب به چشمان آن ماری و سپس الویه خیره شده بود.
دیدن این کیفیت برایش تازگی نداشت اما شنیدش چرا.
شاید بیشتر از شهامت شان در بیان این واقعیت مقابل هم.
هزار تصویر در ذهنش هم زمان مرور می شدند.
و هزار سئوال هم زمان در سرش منفجر .
آن شب نشینی ها آن ماری پای کامپیوترش پس از سر و صداهای اتاق خواب.
برق نگاه الویه به دوست مشترکشان.
آن همه نگاه ها و لبخندهای ناغافل آن شب بین مهمانان.
دختر با ناباوری به چشمان زوج مسن نگاه می کرد و فکر می کرد:
خلوت خصوصی یعنی تا کجا؟!!!
پذیرش یکدیگر یعنی چقدر؟!
همه خانواده جمع بودند.
چهار دختر و پسر خانواده همراه با همسران و فرزندانشان.
و چند دوست خانوادگی.
دختر دانشجوی ایرانی تنها عضو جدید و خارجی در آن مهمانی شام بود.
مجموعا 16 نفر.
با اینکه تحرک زیادی در بین افراد نبود اما سر و صدای شان به نظر دختر دانشجو که عادت به تنهایی و سکوت داشت، زیاد و گیج کننده بود.
ترجیح می داد ساکت و ناظر بماند.
پشت میز نشسته بودند، شراب و اشتها آور می خوردند و حرف می زدند.
حرف هایی که گاه به وضوح می شد ردی از کنایه و سابقه ای از دلخوری ها را در آنها شنید یا نشانی از رازهایی پنهان را در آنها حس کرد.
می شد ردی از سردی رابطه را در نگاه های سرد داماد خانواده به پسر اول خانواده دید.
می شد ردی از تکبر و فخر فروشی عروس بزرگ تر را نسبت به عروس کوچکتر در لبخندهای سرد و تمسخرآمیزش حس کرد.
شاید به خاطر داشتن شغلی مهم تر.
و همه این ها برای دختر جالب بود.
نگاه ها و لبخندها بیشتر از حرف ها ، حرف می زدند.
لبخندها، گاه بی روح و تمسخر آمیز بودند و گاه طبیعی و ناغافل.
نگاه ها، گاه سرد و یخ زده بودند و گاه همراه با برق رازی .... شاید!
اینها را دختر می دید.
آن لحظه های کوتاه که تن صدا، برق نگاه و فشار عضلات صورت ناغافل از ماسک عادت می زدند بیرون و روزنه ای باریک به درون را باز می کردند.
روزنه هایی باریک که اما در شلوغی مهمانی گم بودند.
و شاید اصلا برای کسی هم مهم نبودند.
چون تماشاچی بود که بیرون از تابلویی ایستاده است، چشمانش بر نقش های تابلو احاطه پیدا کرده است و جزئیات بیشتری را می بیند.
تابلوی خانوادگی الیویه و آن ماری.
تابلویی محصول چهل و پنج سال زندگی مشترک .
پر از بچه و نوه.
مهمانی های خانوادگی و خلوت های شان.
اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟!
چهل و پنج سال زندگی مشترک چگونه امکان پذیر شده بود؟
باید از الیویه می پرسید!
در فرصتی مناسب.
به عنوان مستاجر طبقه دوم ناخودآگاه تماشاچی رابطه این زوج مسن شده بود.
ریتم حاکم بر زندگیشان.
قوانین نانوشته اما ثابت روزمره شان.
سفرهای دو نفره و همراه هم.
سفر های یک نفره و جدا از هم.
تقسیم کارهای روزانه شان.
شام های دو نفره شان که چون قانونی مقدس و محکم هر شب مفصل و با مراسم انجام می شد.
نظمی محکم و استوار بر زندگی این زوج حاکم بود.
درست مثل یک ساعت.
ساعتی که دقیق کار می کرد هرچند که گاه شکوه هم می کرد.
شکوه ای شاید بیشتر از سنگینی بار هستی تا دشواری ِ زندگی مشترک!
کارها ی فنی و تعمیرات خانه به عهده آن ماری بود.
به خاطر حادثه ای که در رانندگی برای کمر الویه پیش آمده بود.
کارهای نظافت و شست و شو به عهده الویه.
هر دو دقیق و با انضباط وظایف تقسیم شده را انجام می دادند.
گرچه گاهی آن ماری در خلوت دونفره و زنانه اش با دختر، چون مادری خسته از سنگینی کارهای بدنی شکوه می کرد و دختر را نصیحت می کرد که هیچ وقت در زندگی آینده اش اشتباه او را تکرار نکند و مسئولیت کارهای سنگین بدنی را به عهده نگیرد.
با این همه آن ماری دختر را نصیحت می کرد که تنها نماند.
کسی را در زندگی برای همراهی انتخاب کند.
واقعه ی شگفت انگیز مادر شدن را تجربه کند.
واقعه دلپذیر مادر بزرگ شدن را نیز.
می گفت تجربه مادر شدن به ریسک برگزیدن پدری برای فرزندش و همراهی با مردی در زندگی می ارزد.
اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟!
باید از آن ماری می پرسید.
در فرصتی مناسب.
دختر هر روز از طبقه بالا شاهد مشاجرات و جنجال های روزانه این زوج بود.
گاه مثل دو بچه لجباز و کله شق.
با این همه شاهد بود که شب ها اتاق خواب شان هم ساکت و بی سرو صدا نیست.
برایش عجیب و باور نکردنی بود که زوجی در این سن و سال هنوز چنین پرشور و پر و سر و صدا بعضی از شب ها را صبح کنند!
این زوج مسن آرام آرام برایش سئوالی شده بودند.
او که هر روز شاهد جدایی در میان دوستان جوانش بود.
او که اعتمادش را به ازدواج از دست داده بود.
حتی تصور چهل سال همراهی با کسی هم دیگر برایش سخت و باور ناپذیر شده بود.
باید می پرسید.
از الویه و آن ماری هر دو.
و آن شب بعد از رفتن بچه ها و نوه ها پرسیده بود.
ساده و کوتاه:
«چهل و پنج سال زندگی مشترک برای شما چگونه امکان پذیر شده است؟»
الویه ساده و کوتاه پاسخ داده بود:
با پذیرش و احترام به خلوت یکدیگر.
ما هر یک حیاط خلوتی برای خودمان داریم .... و ماجراهایی خصوصی!
از حیاط خلوت دریافت می کنیم در خانه مشترک خرج می کنیم!
آن ماری در سکوت و با لبخند حرف همسرش را تائید کرده بود.
دختر با چشمانی گرد شده از تعجب به چشمان آن ماری و سپس الویه خیره شده بود.
دیدن این کیفیت برایش تازگی نداشت اما شنیدش چرا.
شاید بیشتر از شهامت شان در بیان این واقعیت مقابل هم.
هزار تصویر در ذهنش هم زمان مرور می شدند.
و هزار سئوال هم زمان در سرش منفجر .
آن شب نشینی ها آن ماری پای کامپیوترش پس از سر و صداهای اتاق خواب.
برق نگاه الویه به دوست مشترکشان.
آن همه نگاه ها و لبخندهای ناغافل آن شب بین مهمانان.
دختر با ناباوری به چشمان زوج مسن نگاه می کرد و فکر می کرد:
خلوت خصوصی یعنی تا کجا؟!!!
پذیرش یکدیگر یعنی چقدر؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر