جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

«یک نسخه فرانسوی برای زندگی مشترک»

آن شب چهل و پنجمین سالگرد ازدواج الیویه و آن ماری بود.
همه خانواده جمع بودند
.
چهار دختر و پسر خانواده همراه با همسران و فرزندانشان
.
و چند دوست خانوادگی
.
دختر دانشجوی ایرانی تنها عضو جدید و خارجی در آن مهمانی شام بود
.
مجموعا 16 نفر
.
با اینکه تحرک زیادی در بین افراد نبود اما سر و صدای شان  به نظر دختر دانشجو که عادت به  تنهایی و سکوت داشت، زیاد و گیج کننده بود
.
ترجیح می داد ساکت و ناظر بماند
.

پشت میز نشسته بودند، شراب و اشتها آور می خوردند و حرف می زدند
.
حرف هایی که گاه به وضوح می شد ردی از کنایه و سابقه ای از دلخوری ها را در آنها شنید یا نشانی از رازهایی پنهان را در آنها حس کرد
.
می شد ردی از سردی رابطه را در  نگاه های سرد داماد خانواده به پسر اول خانواده دید
.
می شد ردی از تکبر و فخر فروشی عروس بزرگ تر را نسبت به عروس کوچکتر در لبخندهای سرد و تمسخرآمیزش حس کرد
.
شاید به خاطر داشتن شغلی مهم تر
.

و همه این ها برای دختر جالب بود
.
نگاه ها و لبخندها بیشتر از حرف ها ، حرف می زدند
.
لبخندها، گاه بی روح و تمسخر آمیز بودند و گاه طبیعی و ناغافل
.
نگاه ها، گاه سرد و یخ زده بودند و گاه همراه با برق رازی .... شاید
!

اینها را دختر می دید
.
آن لحظه های کوتاه که تن صدا، برق نگاه و فشار عضلات صورت ناغافل از ماسک عادت می زدند بیرون و روزنه ای باریک به درون را باز می کردند
.  
روزنه هایی باریک که اما در شلوغی مهمانی گم بودند
.
و شاید اصلا برای کسی هم مهم نبودند
.

چون تماشاچی بود که بیرون از تابلویی ایستاده است، چشمانش بر نقش های  تابلو احاطه پیدا کرده است و جزئیات بیشتری را می بیند
.
تابلوی خانوادگی الیویه و آن ماری
.
تابلویی  محصول چهل و پنج سال زندگی مشترک
.
پر از بچه و نوه
.
مهمانی های خانوادگی و خلوت های شان
.

اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟
!
چهل و پنج سال زندگی مشترک چگونه امکان پذیر شده بود؟
باید از الیویه می پرسید
!
در فرصتی مناسب
.

به عنوان مستاجر طبقه دوم ناخودآگاه تماشاچی  رابطه این زوج مسن شده بود
.
ریتم حاکم بر زندگیشان
.
قوانین نانوشته اما ثابت روزمره شان
.
سفرهای دو نفره و همراه هم
.
سفر های یک نفره و جدا از هم
.
تقسیم کارهای روزانه شان
.
شام های دو نفره شان که چون قانونی مقدس و محکم هر شب مفصل و با مراسم انجام می شد
.
نظمی محکم و استوار بر زندگی این زوج حاکم بود
.
درست مثل یک ساعت
.
ساعتی که دقیق کار می کرد هرچند که گاه شکوه هم می کرد
.
شکوه ای شاید بیشتر  از سنگینی بار هستی تا دشواری ِ زندگی مشترک
!

کارها ی فنی و تعمیرات خانه به عهده آن ماری بود
.
به خاطر حادثه ای که در رانندگی برای کمر الویه پیش آمده بود
.
کارهای نظافت و شست و شو به عهده الویه
.
هر دو دقیق و با انضباط وظایف تقسیم شده را انجام می دادند
.
گرچه گاهی آن ماری  در خلوت دونفره و زنانه اش با دختر، چون مادری خسته  از سنگینی کارهای بدنی شکوه می کرد و دختر را نصیحت می کرد که هیچ وقت در زندگی آینده اش اشتباه او را تکرار نکند و مسئولیت کارهای سنگین بدنی را به عهده نگیرد
.
با این همه آن ماری دختر  را نصیحت می کرد که تنها نماند
.
کسی را در زندگی برای همراهی انتخاب کند
.
واقعه ی شگفت انگیز مادر شدن را تجربه کند
.
واقعه دلپذیر مادر بزرگ شدن را نیز
.
می گفت تجربه مادر شدن به ریسک برگزیدن پدری برای فرزندش و همراهی با مردی در زندگی می ارزد.  

اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟
!
باید از آن ماری می پرسید
.
در فرصتی مناسب
.

دختر هر روز از طبقه بالا شاهد مشاجرات و جنجال های روزانه این زوج بود
.
گاه مثل دو بچه لجباز و کله شق
.
با این همه شاهد بود که شب ها اتاق خواب شان هم ساکت و بی سرو صدا نیست
.
برایش عجیب و باور نکردنی بود که زوجی در این سن و سال هنوز چنین پرشور و پر و سر و صدا بعضی از شب ها را صبح کنند
!

این زوج مسن آرام آرام برایش سئوالی شده بودند
.
او که هر روز شاهد جدایی در میان دوستان جوانش بود
.
او که اعتمادش را به ازدواج از دست داده بود
.
حتی تصور  چهل سال همراهی با کسی هم دیگر برایش سخت و باور ناپذیر شده بود
.
باید می پرسید
.
از الویه و آن ماری هر دو
.

و آن شب بعد از رفتن بچه ها و نوه ها پرسیده بود
.
ساده و کوتاه
:
«چهل و پنج سال زندگی مشترک برای شما  چگونه امکان پذیر شده است؟»
الویه ساده و کوتاه پاسخ داده بود
:
با پذیرش و احترام به خلوت یکدیگر
.
ما هر یک حیاط خلوتی برای خودمان داریم .... و ماجراهایی خصوصی
!
از حیاط خلوت دریافت می کنیم در خانه مشترک خرج می کنیم
!
آن ماری در سکوت و با لبخند حرف همسرش را تائید کرده بود
.

دختر با چشمانی گرد شده از تعجب به چشمان آن ماری و سپس الویه خیره شده بود
.
دیدن این کیفیت برایش تازگی نداشت اما شنیدش چرا.
شاید بیشتر از شهامت شان در بیان این واقعیت مقابل هم.

هزار تصویر در ذهنش هم زمان مرور می شدند
.
و هزار سئوال هم زمان در سرش منفجر
.
آن شب نشینی ها آن ماری پای کامپیوترش پس از سر و صداهای اتاق خواب
.
برق نگاه  الویه به دوست مشترکشان
.
آن همه نگاه ها و لبخندهای ناغافل آن شب بین مهمانان
.
دختر با ناباوری به چشمان زوج مسن نگاه می کرد و فکر می کرد
:
خلوت خصوصی یعنی تا کجا؟
!!!
پذیرش یکدیگر یعنی چقدر؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر