جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ دی ۴, دوشنبه

« منبر صبحگاهی ِ بی بی صاد»

آدمیزاد به هرنگ و هرجا و هر زمان از دو دسته خارج نیست،
آنها که می بخشند ، آنها که انتقام می گیرند ـ
آنها که بر خود و پیرامون آسان می گیرند ، آنها که سخت می گیرند ـ
آنها که برای دیگری درمان درد می یابند، آنها که در دیگری علت دردهاشان را می جویند ـ
آنها که می گذارند و میگذرند ، آنها که دو دستی می چسبند و از هیچ دری جز مرگ درنمی گذرندـ
آنها که مهر می ورزند، آنها که نفرت ـ
که انسان خود خدا ست .... هو الرحمان و هو الجبار ... هو الغفار و هو المنتقم!
و بر این سرشت دوگانه هیچ تغییری نیست ... مهار هست ... قانون!
شان نزول :
بی بی دلنازک است ... تحمل صحنه های فجیع ندارد ... فیس هم که پر از صحنه های دلخراش .. بی بی دید ... غمین شد ... به منبر رفت و با بادبزن کلمه، دل نازک خود باد زد!

۱۳۹۶ آذر ۲۶, یکشنبه

جنون لذت

پرسید:
چه طور هستید؟ ... خوبید؟ ... اینجا راحتید؟
گفتم : دل تنگ پدرو مادرم هستم.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
من دو فرزند دارم ... ساکن همین شهر هستند ... اما کمتر از مادر شما می بینمشون ... در مجموع شاید سالی دو ساعت بشه.
نمی دانم چرا ناگهان فشار اشک پشت چشمهام هجوم آورد ... و حسی از بیزاری.
ادامه داد :
امروز پسرم به دیدنم آمد ... دیدینش؟ .... تمام سه ماه گذشته منتظر امروز بودم ... آمد و پس از ده دقیقه رفت ... می دونین ، از حالا برای خانه ی سالمندان رزرو کردم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
تنهاتون نمی ذارم ...
لبخند زد ... من اما از چیزی بیزار بودم.
گفتم:
می دونید ، این از عواقب زندگی مدرنه! ... جای کمی برای رابطه مونده ... جای زیادی به لذت داده شده ... لذت های لحظه ای .... چیزی سخت به بیراهه رفته است .. چیزی باید تغییر کند ...متوازن شود.
نگاهی دردناک می کند و می گوید:
کاملا با شما موافق هستم .... سخت است که آدم همه ی زندگیش رو وقف بچه هاش کنه و اونا حوصله ی یک ناهار خوردن هم باهش نداشته باشن.
فشار اشک امانم رو بریده است .... از در بیرون می زنم ... و فکر می کنم :
چیزی اینجا سخت به بیراهه رفته است ... جنون ِ لذتجویی ، عمق رابطه را از آدم ها گرفته است .... جنون لذت ، قرار ِ رابطه را از آدم ها گرفته است.

۱۳۹۶ آذر ۲۵, شنبه

« سیفون کشیدن یا سیفون نکشیدن، مسئله این است! »

سر صبح شنبه ، ساعت 7 صبح، با زنگ تلفن از جا می پرم.
ژان است ... یک دوست نه جندان نزدیک . بیشتر همکار هستیم تا دوست ... گاهی به شوخی صدایش می زنم ، پسرم . با این حال تعجب می کنم این وقت صبح آخر هفته با من چه کار دارد. صدایش گرفته و ناخوش است. می گوید:
سلام ... ببخش بد موقع است و نابه جا اما باید با یکی حرف بزنم وگرنه دیوانه می شوم. ترجیحم این است که به تو بگویم . تو اغلب موضوعات را جور دیگر آنالیز می کنی ... حرف های تو با یقبه فرق دارد .
می پرسم : چی شده ؟
می گوید: نه ... تلفنی نه ... لطفا بیا به کافه فلان. 
به کافه می روم. گوشه دنجی نشسته است ... مچاله و ناخوش.
پرسیدن سئوال کلیشه ای « خوبی؟» کاملا بیجا و بی مورد است .
مقابلش می نشیم و فقط می گویم : من آماده ام .... منتظرم تا بتواند حرف بزند.
می گوید: تعجب کردی؟
- آره!
می گوید : حق داری.
و باز سکوت می کند ... پیداست زیر فشار روانی زیادی ست.
و ناگهان بی مقدمه می گوید:
یک شورت مردانه زیر تختخواب دیدم!
قلبم فرو می ریزد ... جا خورده ام و حسابی معذبم ... اصلن انتظار شنیدن موضوعی تا این حد خصوصی از یک همکار را ندارم . دورادور خانمش را دیده ام ... به نظر زوج خوشبختی می آمدند. آخرین بار که در یک مهمانی دیدمشان داشتند از پروژه ابچه دار شدن حرف می زدند.
متوجه معذب بودنم شده است ... دوباره می گوید :
ببخش ... من هیچکس رو ندارم برای همین مزاحم تو شدم. 
کاملا درکش می کنم ... بار اول نیست که محرم راز ِ مرد جوان و تنها و مستاصلی می شوم که بن بست عاطفی اش را برایم حکایت می کند.
نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم به خودم مسلط شوم. باید مواظب باشم . شکسته است و شکننده ... اعتماد شکسته شده و عاطفه ی جریحه دار شده اش را نزد من آورده است ... وضعیت حساسی ست .
ترجیح می دهم شنونده باشم تا گوینده.
کوتاه می پرسم : و تو چه کار کردی ؟
می گوید : هیچ ... آمدم اینجا . حالم خوب نیست .... حال خراب ، خطرناک است. باید ترکش کنم .... .تف به این شانس .... به همه چیز گند زد !
حرامزاده عوضی .... چطور توانست؟!
دور بر داشته است و بی وقفه از سر استیصال فحش می دهد.
آه لعنتی ... چقدر دوستش داشتم .... چطور توانست ..... و بعد با صدایی درهم شکسته که به زوزه آخر ِ حیوانی در حال جان کندن می ماند دردمندانه ناله می کند :
هنوز هم دوستش دارم! .... لعنت به من!
همچنان ساکتم ... بگذار خودش را خالی کند .
فحش هایش ته کشیده اند .... فقط تکرار می کند ...می روم ... می روم ترکش می کنم.
نگاهم می کند ... خیره و انگار منتظر تائید من است.
می گویم : باشه ژان ... ترکش کن اما قبل از ترک کردنش یک سئوال رو لطفا جواب بده .
- بپرس!
- آیا تو چنین کاری نکردی؟
بلافاصله می گوید : نه! 
می گویم: ژان ، راستش رو بگو ... قبل از همه به خودت .... آروم باش و فقط صادقانه جواب بده ، آیا تو هرگز چنین کاری نکردی؟
با مکث و صدایی آرام می گوید : خوب چرا ... اما فرق دارد ... پیش آمد.... مست بودم و ....
می گویم : آره فرق داره ... فرقش اینه که تو هرگز شورتت رو زیر تخت اتاق خواب مسئول تدارکات جا نذاشتی ولی اون پسرک سر به هوا جا گذاشته! ... همین!
ژان آدم ها خیلی بیشتر از اون چیزی که به نظر می رسه می بینن و می فهمن!
حالا پاشو برو خونه قبل از ترک کردنش بهش بگو :
« خیلی هم مهم نیست ... پیش میاد ... آدمیزاده دیگه ... اما من جای تو بودم یه آدم با هوش تر انتخاب می کردم ... نه یه سر به هوای احمق که یادش می ره پشت سرش سیفون رو بکشه .»
ژان، از من بشنو ... بهم می خورین ... فقط یه تفاوت کوچیک باهم دارین :
تو سیفون رو می کشی، اون سیفون رو نمی کشه !
خیره نگاهم میکند و می گوید:
لعنت به تو صبا ... مسئول تدارکات رو فراموش کن لطفا ... به کسی چیزی نگی ها ... من بهت اعتماد دارم!
طفلکی ژان ... حالا مشکلش دوتا شورت شده است ... شورتی که زیر تخت خودش جا مانده است و شورتی که در چشم های زن ِ مسئول تدارکات جا گذاشته است!

۱۳۹۶ آذر ۲۲, چهارشنبه

بزرگترین افتخار زندگیتون چیه؟

بزرگترین افتخار زندگیتون چیه؟
هیچ وقت این سئوال برام پیش نیومده بود تا امروز و همین چند لحظه پیش که تلفنم به صدا دراومد.
صداش از خوشحالی می لرزید.
با هیجان گفت :
خیلی خوشحالم ... خیلی ... باید با کسی این خوشحالی رو به اشتراک می ذاشتم ... و هیچکس جز تو به ذهنم نیامد .
گفتم : باعث خوشحالی و افتخارمه که اولین شنونده خبر خوش تو هستم.
خندید و گفت:
تو اولین و تنها کسی هستی که می تونم بهش بگم.
درست همین لحظه بود که پرسش و پاسخ هم زمان آمدند.
بله .... بی شک بزرگترین افتخار زندگیم همینه ... این که محرم و معتمد ِ خصوصی ترین غم ها و شادی های ِ عزیزان و دوستانم بودم.
یادم اومد که چقدر زیاد این جمله رو شنیدم . 
اما گفتن او گویی چیزی بیش از گفته های دیگران در خود داشت.
ما شباهتی به یکدیگر نداریم ... نه در سن ، نه در سلیقه و نه در اعتقاد .... که گاه متضاد هم هستیم ..
پیوند جان ما فارغ و بی نیاز از شباهت است ... و درست همین جا بود که مقیاسی تازه از مفهوم عمق و آمیختگی رو لمس کردم و لرزیدم .
بهش گفتم :
تو خوشحالی و من علاوه بر خوشحالی ، مفتخر و متشکر از اینکه شنونده خصوصی ترین شادی هایت هستم.
گفت : مرسی که هستی.
گفتم: مرسی که هستنت ، هستیم رو معنا می ده!

۱۳۹۶ آذر ۱۹, یکشنبه

خوب در خیره سری بود، درمان در شکیبایی!

آآآآخ از اون آخرش ... اون آخرش که یهو صدا رو می بره بالا .... ترکیبی از درد و خیره سری ... دردی که درمونش خیره گی بود ... خوب در خیره سری بود، درمان در شکیبایی! .... می دونین؟!
من تو را بر شانه هایم میکشم یا تو میخوانی به گیسویت مرا
زخمها زد راه بر جانم ولی زخم عشق آورده تا کوی ات مرا
خوب شد دردم دوا شد خوب شد , دل به عشقت , به عشقت مبتلا شد خوب شد
خوب شد دردم دوا شد خوب شد , دل به عشقت , به عشقت مبتلا شد خوب شد

https://www.youtube.com/watch?v=XOE2d-UieQU