جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ آذر ۲۵, شنبه

« سیفون کشیدن یا سیفون نکشیدن، مسئله این است! »

سر صبح شنبه ، ساعت 7 صبح، با زنگ تلفن از جا می پرم.
ژان است ... یک دوست نه جندان نزدیک . بیشتر همکار هستیم تا دوست ... گاهی به شوخی صدایش می زنم ، پسرم . با این حال تعجب می کنم این وقت صبح آخر هفته با من چه کار دارد. صدایش گرفته و ناخوش است. می گوید:
سلام ... ببخش بد موقع است و نابه جا اما باید با یکی حرف بزنم وگرنه دیوانه می شوم. ترجیحم این است که به تو بگویم . تو اغلب موضوعات را جور دیگر آنالیز می کنی ... حرف های تو با یقبه فرق دارد .
می پرسم : چی شده ؟
می گوید: نه ... تلفنی نه ... لطفا بیا به کافه فلان. 
به کافه می روم. گوشه دنجی نشسته است ... مچاله و ناخوش.
پرسیدن سئوال کلیشه ای « خوبی؟» کاملا بیجا و بی مورد است .
مقابلش می نشیم و فقط می گویم : من آماده ام .... منتظرم تا بتواند حرف بزند.
می گوید: تعجب کردی؟
- آره!
می گوید : حق داری.
و باز سکوت می کند ... پیداست زیر فشار روانی زیادی ست.
و ناگهان بی مقدمه می گوید:
یک شورت مردانه زیر تختخواب دیدم!
قلبم فرو می ریزد ... جا خورده ام و حسابی معذبم ... اصلن انتظار شنیدن موضوعی تا این حد خصوصی از یک همکار را ندارم . دورادور خانمش را دیده ام ... به نظر زوج خوشبختی می آمدند. آخرین بار که در یک مهمانی دیدمشان داشتند از پروژه ابچه دار شدن حرف می زدند.
متوجه معذب بودنم شده است ... دوباره می گوید :
ببخش ... من هیچکس رو ندارم برای همین مزاحم تو شدم. 
کاملا درکش می کنم ... بار اول نیست که محرم راز ِ مرد جوان و تنها و مستاصلی می شوم که بن بست عاطفی اش را برایم حکایت می کند.
نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم به خودم مسلط شوم. باید مواظب باشم . شکسته است و شکننده ... اعتماد شکسته شده و عاطفه ی جریحه دار شده اش را نزد من آورده است ... وضعیت حساسی ست .
ترجیح می دهم شنونده باشم تا گوینده.
کوتاه می پرسم : و تو چه کار کردی ؟
می گوید : هیچ ... آمدم اینجا . حالم خوب نیست .... حال خراب ، خطرناک است. باید ترکش کنم .... .تف به این شانس .... به همه چیز گند زد !
حرامزاده عوضی .... چطور توانست؟!
دور بر داشته است و بی وقفه از سر استیصال فحش می دهد.
آه لعنتی ... چقدر دوستش داشتم .... چطور توانست ..... و بعد با صدایی درهم شکسته که به زوزه آخر ِ حیوانی در حال جان کندن می ماند دردمندانه ناله می کند :
هنوز هم دوستش دارم! .... لعنت به من!
همچنان ساکتم ... بگذار خودش را خالی کند .
فحش هایش ته کشیده اند .... فقط تکرار می کند ...می روم ... می روم ترکش می کنم.
نگاهم می کند ... خیره و انگار منتظر تائید من است.
می گویم : باشه ژان ... ترکش کن اما قبل از ترک کردنش یک سئوال رو لطفا جواب بده .
- بپرس!
- آیا تو چنین کاری نکردی؟
بلافاصله می گوید : نه! 
می گویم: ژان ، راستش رو بگو ... قبل از همه به خودت .... آروم باش و فقط صادقانه جواب بده ، آیا تو هرگز چنین کاری نکردی؟
با مکث و صدایی آرام می گوید : خوب چرا ... اما فرق دارد ... پیش آمد.... مست بودم و ....
می گویم : آره فرق داره ... فرقش اینه که تو هرگز شورتت رو زیر تخت اتاق خواب مسئول تدارکات جا نذاشتی ولی اون پسرک سر به هوا جا گذاشته! ... همین!
ژان آدم ها خیلی بیشتر از اون چیزی که به نظر می رسه می بینن و می فهمن!
حالا پاشو برو خونه قبل از ترک کردنش بهش بگو :
« خیلی هم مهم نیست ... پیش میاد ... آدمیزاده دیگه ... اما من جای تو بودم یه آدم با هوش تر انتخاب می کردم ... نه یه سر به هوای احمق که یادش می ره پشت سرش سیفون رو بکشه .»
ژان، از من بشنو ... بهم می خورین ... فقط یه تفاوت کوچیک باهم دارین :
تو سیفون رو می کشی، اون سیفون رو نمی کشه !
خیره نگاهم میکند و می گوید:
لعنت به تو صبا ... مسئول تدارکات رو فراموش کن لطفا ... به کسی چیزی نگی ها ... من بهت اعتماد دارم!
طفلکی ژان ... حالا مشکلش دوتا شورت شده است ... شورتی که زیر تخت خودش جا مانده است و شورتی که در چشم های زن ِ مسئول تدارکات جا گذاشته است!

۱ نظر:

  1. با این حال بعید میدونم اوضاع به روال سابق برگرده...این وسط صدها و شاید هزاران ریسمان عاطفی هست که با این شوک مقدار قابل توجهیش پاره شد رفت.

    پاسخحذف