جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

مرگ یک سیاهچاله

اومد ... بی خبر.
مقابلم نشست و بی مقدمه گفت:
آسمون انعکاسی از آدمیزاده ... هر چی تو عالم سماوات هست در عالم آدمیزاد هم هست.
بعضی ها ستاره اند ... کم نور یا پر نورش مهم نیست مهم اینه که بعضی ها درست مثل ستاره ها منبع نور و گرما هستن ... دور یا نزدیک.
بعضی ها سیاره اند ... توده ای از خاک که نیاز به نور و گرما دارند.
نیاز به جلوه ... نوری ندارند ... نور از دیگری می گیرند ... از ستاره ها ... و جلوه می کنن.
دسته سوم سیاه چاله هستند ... یک خلا عظیم و هولناک!
نادرند اما هستند.
صورتش بی احساس بود ... لحنش خشک و سرد .
طاقت نگاه کردن در چشمهاش رو نداشتم.
ازش می ترسیدم.
از اون حجم سرمایی که از مغاک سیاه مردمک های چشمش منعکس می شد.
بعد از لحظه ای سکوت گفت:
ستاره کوچکی بودم که به درون سیاهچاله افتاد .
تو بنا به طبیعت ستاره بودنت دوست داری به من کمک کنی .
فکر می کنی مرگ یک دوست هولناکه و باید مانعش بشی .
اما اشتباه می کنی.
صبا،
به درون سیاهچاله ای افتادم .. ستاره ی کوچک منو بلعید .. پیش از مرگش ... و حالا خودم سیاهچاله شدم!
سیاهچاله ای که پیش از مرگش باید ستاره ای رو ببلعه تا روح ِ سیاهچاله در سماوات بمانه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر