اول یه مقدمه کوچولو:
ماهی گیری برای من یه چالشه و نه یه تفریح.
من عاشق غذاهای دریایی هستم.
با این همه هیچ وقت دوست نداشتم خودم ماهی بگیرم.
وقتی بچه بودم با پدرم می رفتیم طبیعت گردی.
پدرم ماهی می گرفت.
صحنه جون کندن ماهی ها روی خاک مثل یک خاطره ی بد و دردناک تو ذهن من مونده .
خاطره ای که دچار یک تناقض درونیم کرده.
تناقض بین لذت خوردن و دشواری ِ کُشتن.
آیا می تونم چیزی رو که می خورم خودم بکُشم ؟
ماه اوت یکی از خلوت ترین ماه های سال از نظر کاریه.
همش بیکارم.
(خدا به خیر کنه آخر ماه و حساب خالی و منفی من رو.)
با خودم فکر کردم فرصت خوبیه که از این بیکاری برای کاری عقب افتاده روی خودم استفاده کنم.
برم و ماهیگیری رو تجربه کنم.
ببینم می تونم ماهی ای رو که تو دست های خودم جون داده شکمش رو پاره کنم و کباب کنم بخورم یا نه!
چند روز پیش رفتم چوب ماهی گیری بخرم.
اینقدر تنوع چوب و قلاب و وزنه و شناور تو مغازه وجود داشت که سرگیجه گرفتم و اومدم بیرون.
دو شب نشستم پای اینترنت و تا می تونستم مقاله و ویدیو درباره ماهیگیری خوندم و دیدم.
از نظر تئوری کلی چیزی یاد گرفتم و فهمیدم برای صید رودخونه ای به چه چیزهایی با چه سایزهایی احتیاج دارم.
امروز با اعتماد به نفس رفتم مغازه و وسایل لازم رو خیلی سریع و با شناخت کامل خریدم.
از اونجا هم یه راست رفتم کنار یه رودخونه آروم نزدیک خونمون.
عجله داشتم زودتر چوب ماهیگیریم رو آماده کنم و شروع کنم به صید ماهی.
اما ست کردن چوب به اون آسونی که خونده و دیده بودم نبود.
اول از همه قلاب فرو رفت تو انگشت خودم و زخمی شدم.
بعدش هم به بدبختی گره های لازم رو زدم.
برام عجیب بودن که کار ساده ای مثل گره زدن نخ تا این حد دردسر داشته باشه.
بالاخره هر جور بود چوب رو آماده کردم.
از زیر زمین کرم پیدا کردم و با کلی احساس خشونت از جنس ِ تنازع بقا، کرم بیچاره رو فرو کردم تو قلاب .
و بالاخره اون لحظه فرا رسید.
لحظه ای که تمام این چند روز منتظرش بودم.
پرتاب قلاب به درون آب.
با کلی هیجان چوب رو بردم بالا و با تمام قدرت پرتابش کردم به جلو.
اما قلابی تو آب نیفتاد.
تعجب کرده بودم.
قرقره رو چرخوندم و یهو احساس کردم خودم دارم کشیده می شم.
قلاب از پشت گیر کرده بود به شلوار خودم.
با بدبختی خودم رو خلاص کردم.
بار دوم قلاب گیر کرد به شاخه های درخت.
بار سوم و چهارم و پنجم هم همین داستان تکرار شد.
خسته و کلافه شده بودم.
می خواستم ول کنم و برگردم خونه دوباره یوتیوب نگاه کنم ببینم اشکال کارم کجاست.
اما یهو چشم افتاد به یه قزل آلای درشت که نزدیک من سرش رو به سطح آب آورده بود و داشت با ناز و ادا لب هاش رو هی غنچه می کرد.
اینو که دیدم دوباره جون گرفتم و وسوسه شدم دوباره قلاب بندازم.
قلاب رو پرت کردم و این بار افتاد تو آب اما انگار گیر کرده بود به یه شاخه وسط رودخونه.
هر کار می کردم قلاب رها نمی شد.
مجبور بودم با یه چیزی شاخه رو بشکنم.
روی زمین دراز کشیدم و تا جایی که می تونستم کش اومده بودم تا دستم برسه به شاخه.
اما یهو توازن ثقلی رو از دست دادم و با سر رفتم تو آب.
خیلی بد بود .... خیلی.
نه افتادن با سر تو آب بلکه تحمل نگاه آدم هایی که با تعجب بهم خیره شده بودن.
یه زن سراپا خیس با یه چوب ماهیگیری که هیچی بهش آویزون نبود جز چند تا شاخه و برگ و جلبک.
برگشتم خونه، ماهی فیله ای رو که خریده بودم درست کردم و خوردم و استراحت کردم تا سختی خاطره اون نگاه ها از سرم بپره.
فردا باز هم می رم رودخونه.
من باید یک بار هم که شده ماهی که خودم صید می کنم رو بخورم .
امشب بازهم یوتیوب ماهی گیری نگا می کنم ببینم چی می شه.
هرچند که همش این ضرب المثل تو سرم داره اعصابم رو سنباده می کشه:
کار هر بز نیست خرمن کوفتن،
گاه نر می خواهد و مرد کهن.
ماهی گیری برای من یه چالشه و نه یه تفریح.
من عاشق غذاهای دریایی هستم.
با این همه هیچ وقت دوست نداشتم خودم ماهی بگیرم.
وقتی بچه بودم با پدرم می رفتیم طبیعت گردی.
پدرم ماهی می گرفت.
صحنه جون کندن ماهی ها روی خاک مثل یک خاطره ی بد و دردناک تو ذهن من مونده .
خاطره ای که دچار یک تناقض درونیم کرده.
تناقض بین لذت خوردن و دشواری ِ کُشتن.
آیا می تونم چیزی رو که می خورم خودم بکُشم ؟
ماه اوت یکی از خلوت ترین ماه های سال از نظر کاریه.
همش بیکارم.
(خدا به خیر کنه آخر ماه و حساب خالی و منفی من رو.)
با خودم فکر کردم فرصت خوبیه که از این بیکاری برای کاری عقب افتاده روی خودم استفاده کنم.
برم و ماهیگیری رو تجربه کنم.
ببینم می تونم ماهی ای رو که تو دست های خودم جون داده شکمش رو پاره کنم و کباب کنم بخورم یا نه!
چند روز پیش رفتم چوب ماهی گیری بخرم.
اینقدر تنوع چوب و قلاب و وزنه و شناور تو مغازه وجود داشت که سرگیجه گرفتم و اومدم بیرون.
دو شب نشستم پای اینترنت و تا می تونستم مقاله و ویدیو درباره ماهیگیری خوندم و دیدم.
از نظر تئوری کلی چیزی یاد گرفتم و فهمیدم برای صید رودخونه ای به چه چیزهایی با چه سایزهایی احتیاج دارم.
امروز با اعتماد به نفس رفتم مغازه و وسایل لازم رو خیلی سریع و با شناخت کامل خریدم.
از اونجا هم یه راست رفتم کنار یه رودخونه آروم نزدیک خونمون.
عجله داشتم زودتر چوب ماهیگیریم رو آماده کنم و شروع کنم به صید ماهی.
اما ست کردن چوب به اون آسونی که خونده و دیده بودم نبود.
اول از همه قلاب فرو رفت تو انگشت خودم و زخمی شدم.
بعدش هم به بدبختی گره های لازم رو زدم.
برام عجیب بودن که کار ساده ای مثل گره زدن نخ تا این حد دردسر داشته باشه.
بالاخره هر جور بود چوب رو آماده کردم.
از زیر زمین کرم پیدا کردم و با کلی احساس خشونت از جنس ِ تنازع بقا، کرم بیچاره رو فرو کردم تو قلاب .
و بالاخره اون لحظه فرا رسید.
لحظه ای که تمام این چند روز منتظرش بودم.
پرتاب قلاب به درون آب.
با کلی هیجان چوب رو بردم بالا و با تمام قدرت پرتابش کردم به جلو.
اما قلابی تو آب نیفتاد.
تعجب کرده بودم.
قرقره رو چرخوندم و یهو احساس کردم خودم دارم کشیده می شم.
قلاب از پشت گیر کرده بود به شلوار خودم.
با بدبختی خودم رو خلاص کردم.
بار دوم قلاب گیر کرد به شاخه های درخت.
بار سوم و چهارم و پنجم هم همین داستان تکرار شد.
خسته و کلافه شده بودم.
می خواستم ول کنم و برگردم خونه دوباره یوتیوب نگاه کنم ببینم اشکال کارم کجاست.
اما یهو چشم افتاد به یه قزل آلای درشت که نزدیک من سرش رو به سطح آب آورده بود و داشت با ناز و ادا لب هاش رو هی غنچه می کرد.
اینو که دیدم دوباره جون گرفتم و وسوسه شدم دوباره قلاب بندازم.
قلاب رو پرت کردم و این بار افتاد تو آب اما انگار گیر کرده بود به یه شاخه وسط رودخونه.
هر کار می کردم قلاب رها نمی شد.
مجبور بودم با یه چیزی شاخه رو بشکنم.
روی زمین دراز کشیدم و تا جایی که می تونستم کش اومده بودم تا دستم برسه به شاخه.
اما یهو توازن ثقلی رو از دست دادم و با سر رفتم تو آب.
خیلی بد بود .... خیلی.
نه افتادن با سر تو آب بلکه تحمل نگاه آدم هایی که با تعجب بهم خیره شده بودن.
یه زن سراپا خیس با یه چوب ماهیگیری که هیچی بهش آویزون نبود جز چند تا شاخه و برگ و جلبک.
برگشتم خونه، ماهی فیله ای رو که خریده بودم درست کردم و خوردم و استراحت کردم تا سختی خاطره اون نگاه ها از سرم بپره.
فردا باز هم می رم رودخونه.
من باید یک بار هم که شده ماهی که خودم صید می کنم رو بخورم .
امشب بازهم یوتیوب ماهی گیری نگا می کنم ببینم چی می شه.
هرچند که همش این ضرب المثل تو سرم داره اعصابم رو سنباده می کشه:
کار هر بز نیست خرمن کوفتن،
گاه نر می خواهد و مرد کهن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر