دو ساعت ... فقط دو ساعت وقت دارم تا سنگینی آن نگاه را با حرف زدن یا شاید بهتر است بگویم وراجی کردن در جمعی فرضی، تسکین دهم.
چه جمع خاصیت تسکین دارد ... حتی وقتی فرضی ست ... مجازی ست.
دو ساعت استراحت تا شروع کار بعدی مانده است.
در خیالم بود زیر درخت ها، توی پارک دراز بکشم و با خورده نان ریختن برای کبوترها کودکانه سرخوشی کنم.
اما به ثانیه هایی همه ی گمانم با نگاهی خیره، تبخیر شد.
سرخوشی های ِ خاص میان سالی جایش را به وحشت ِ نهفته ، ناگزیر و خراشنده ی زندگی داد!
میان سالی، اوج زندگی ست.
به خورشت ِ قورمه سبزی می ماند که قُل آخرش را زده است،
عطرش بلند شده است و وقت سرو کردنش در بشقابی سفالی با رنگ های آبی رسیده است.
میانسالی یعنی
ثباتی نسبی، تندرستی و استقلالی مطبوع.
با این همه سخت کوتاه!
کوتاهی که اما خیلی دور از خودت تصورش می کنی ... مثل همه ی دوره های دیگر عمر ... زندگی.
و وقتی .... گاهی با کشیده ی پر درد نگاه زنی سالمند، دردمند ، تنها ... از پشت پنجره ی خانه ای ساکت، خالی ، با روزهایی یک جور مواجه می شوی ، چیزی روی قلبت آوار می شود از تیک تیک ثانیه هایی که هیچ جا، در هیچ دو کالبدی مثل هم نیست.
ثانیه های سرخوش و سبک میان سالی تو ، ثانیه های سخت و سنگین آن دیگری ست .... آن زن سالمند، پر درد و تنها ... ایستاده پشت پنجره.
منتظر نگاهی ، صدایی و لابد لبخندی ... نوازشی ... مهری.
کاش این همه ترسو و خجالتی نبودم!
کاش جرائت داشتم به جای دانه ریختن برای کبوترها در خانه ی زن ، زنگ می زدم و می گفتم:
سلام ... خوبید؟ .... دوست دارید با هم دوست شویم؟
من عاشق شنیدن قصه های آدم ها هستم.
دوست دارید قصه هایتان را برای من بگویید؟
اما من خجالت کشیدم ... یا شاید محافظه کاری کردم.
دو زاریم کج است .... در فهم خودم!
تاخیر دارم در دریافت، جذب و تشخیص آنچه واقعا دوست دارم.
این را الان فهمیدم.
الان که مقابل کبوترها نشسته ام ، خرده نان می ریزم اما سرخوش نیستم .... سنگینم .... غمگین!
کبوترها مقابلم هستند ... می بینمشان اما انگار چشمی دیگر ، قوی تر توی سرم دهن باز کرده است.
چشمی که خیره شده است روی سنگینی نگاه ِ خیره ی چشمی دیگر و
دردهای آن تن دردمند و سالمند را به تن ِ تندرست و میان سالم ، تزریق می کند .... دم به دم!
چه جمع خاصیت تسکین دارد ... حتی وقتی فرضی ست ... مجازی ست.
دو ساعت استراحت تا شروع کار بعدی مانده است.
در خیالم بود زیر درخت ها، توی پارک دراز بکشم و با خورده نان ریختن برای کبوترها کودکانه سرخوشی کنم.
اما به ثانیه هایی همه ی گمانم با نگاهی خیره، تبخیر شد.
سرخوشی های ِ خاص میان سالی جایش را به وحشت ِ نهفته ، ناگزیر و خراشنده ی زندگی داد!
میان سالی، اوج زندگی ست.
به خورشت ِ قورمه سبزی می ماند که قُل آخرش را زده است،
عطرش بلند شده است و وقت سرو کردنش در بشقابی سفالی با رنگ های آبی رسیده است.
میانسالی یعنی
ثباتی نسبی، تندرستی و استقلالی مطبوع.
با این همه سخت کوتاه!
کوتاهی که اما خیلی دور از خودت تصورش می کنی ... مثل همه ی دوره های دیگر عمر ... زندگی.
و وقتی .... گاهی با کشیده ی پر درد نگاه زنی سالمند، دردمند ، تنها ... از پشت پنجره ی خانه ای ساکت، خالی ، با روزهایی یک جور مواجه می شوی ، چیزی روی قلبت آوار می شود از تیک تیک ثانیه هایی که هیچ جا، در هیچ دو کالبدی مثل هم نیست.
ثانیه های سرخوش و سبک میان سالی تو ، ثانیه های سخت و سنگین آن دیگری ست .... آن زن سالمند، پر درد و تنها ... ایستاده پشت پنجره.
منتظر نگاهی ، صدایی و لابد لبخندی ... نوازشی ... مهری.
کاش این همه ترسو و خجالتی نبودم!
کاش جرائت داشتم به جای دانه ریختن برای کبوترها در خانه ی زن ، زنگ می زدم و می گفتم:
سلام ... خوبید؟ .... دوست دارید با هم دوست شویم؟
من عاشق شنیدن قصه های آدم ها هستم.
دوست دارید قصه هایتان را برای من بگویید؟
اما من خجالت کشیدم ... یا شاید محافظه کاری کردم.
دو زاریم کج است .... در فهم خودم!
تاخیر دارم در دریافت، جذب و تشخیص آنچه واقعا دوست دارم.
این را الان فهمیدم.
الان که مقابل کبوترها نشسته ام ، خرده نان می ریزم اما سرخوش نیستم .... سنگینم .... غمگین!
کبوترها مقابلم هستند ... می بینمشان اما انگار چشمی دیگر ، قوی تر توی سرم دهن باز کرده است.
چشمی که خیره شده است روی سنگینی نگاه ِ خیره ی چشمی دیگر و
دردهای آن تن دردمند و سالمند را به تن ِ تندرست و میان سالم ، تزریق می کند .... دم به دم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر