یه نوع افسردگی هم وجود داره که اسمش رو گذاشتم :
«افسردگی ِ مواجهه با پایان ِ یک شاهکار» .
این نوع افسردگی معمولا با پایان ِ یک فیلم یا یک کتاب ِ محشر اتفاق می افته.
یه جور حسرت از اینکه ای وااااای تموم شد!
دیگه داستان رو می دونی ... مغزت رو هم نمی تونی فرمت کنی تا از نو لذت ببری.
جالبه که این نوع افسردگی در موسیقی کمتر اتفاق می افته .... مخصوصا موسیقی کلاسیک .... یه چیز لعنتی ازلی ابدی تو موسیقی کلاسیک هست که تکراری و «معلوم» نمی کنش ... شاید همین وجه انتزاعی ِ بدون ِ قصه ی ِ موسیقی هست که این قابلیت رو بهش داده ... هربار مواجهه با مثلا سمفونی 40 موزارت ، آدم رو دوباره سرشوق میاره .
موسیقی کلاسیک یه پیوند مستقیم و بی واسطه با ارتعاشات ِ سیتوپلاسمی آدمیزاد داره.
فارغ و فرای ِ قصه و تصویر هست.
اما در ادبیات و سینما به خاطر همون وجه قصه گوش ، با پایان قصه ، لذت هم تموم می شه.... بذار اینجوری بگم:
با پایان قصه، خیال هم تموم می شه .... فقط خاطره باقی می مونه.
الان تو دوران افسردگی ِ پس از پایان Arcane هستم.
دیشب سعی کردم یه فیلم جدید ببینم بلکه دوران نقاهت رو برخودم کوتاه کنم. از فیلمه خیلی تعریف شده بود اما راست و صداقتش حالم رو بهم زد ..... این خشونت تهوع آور ِ بدوی ِ بی معنی که تو فیلم های امروزی موج می زنه ... قصه های کلیشه ای که فاقد هرگونه خلاقیت محتوایی هستن ... فرمول های تکراری .... بالا بردن تعلیق های وحشت با خشونت های چندش آور ..... با کلی ادا اصول ِ مثلا فلسفی و روانشناختی ولی مطلقا میان تهی.
حالا ولش کنین .... خلاصه کار نکرد .... واس همین دوباره زدم به موسیقی های Arcane.
دیدم یه سری اومدن موسیقی های این سریال رو رده بندی کردن ... من نمی تونم این کار رو بکنم. همه شون یه چیز خاص دارن .... با اجراهای حسی عالی.
الان قفل این هستم .... آخ که دوست دارم به پهنای صورت با صدای بلند اشک بریزم ... این صدای شکننده و معصومانه ..... این اندوه مشترک ِ فارغ از زبان .... که در میان نت ها و ارتعاشات ِ حنجره، یه جایی در اعماق سیتوپلاسم ها ، آدم ها رو بهم وصل کرده ....
یه حس پیوند عمیق با آدمیزاد طفلکی !
حس اینکه جزئی از یه اندوه طفلکی متکثر هستی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر