یه کتاب عتیقه ای تو خونه مادر جانم، مادر بزرگم، بود به اسم :
«نشانه های آخر الزمان»
تاریخ نشر کتاب قدیمی تر از تاریخ تولد من بود.
کاهی و ورق ورق شده اما پر از روایت های عجیب، گاهی بسیار ترسناک و در مجموع بسیار جذاب برای یه کودک هفت هشت ساله، که من بودم.
روایات های ترسناک آخر الزمان از منابع شیعه.
خروج سفیانی،
برافراشته شدن پرچم های سیاه از خراسان،
دزدیدن زنان و کودکان در روز روشن در سرزمین های اسلامی،
سر بریدن،
آتش زدن،
جوی خون،
جنگ و ...
خواهر بزرگترم گاهی کتاب رو می خوند بعد با حسی از شیطنت و لذت از برانگیختن حس ترس و کنجکاوی در دیگری می اومد و زیر گرمای سکر آور کرسی قصه ها ی کتاب رو با بیانی جذاب برای من که کودکی بودم بازگو می کرد.
کودک وحشت می کرد با این حال جاذبه ای در وحشت هست، مخصوصا در امنیت و آرامش، که کمتر کسی می تونه از چشیدنش صرفنظر کنه.
کودک هر چه بیشتر می ترسید، بیشتر مشتاق شنیدن بقیه داستان می شد.
سر انجام داستان اما براش به طور غریبی غم انگیز بود.
متناقض .... در واقع یک تناقض حسی شدید ِ درونی که شاید بیشتر متاثر از شخصیت خودش بود تا داستان.
مردی می اومد.
مردی با شمشیر.
مردی که باید دوستش می داشت چون کتاب گفته بود اون مرد خوب ماجراست.
و بعد همه ی اون آدم بدها رو با شمشیر گردن می زد.
و این درست قسمت غم انگیز و متناقض داستان بود.
کودک خیلی تلاش می کرد اون مرد رو دوست داشته باشه اما هیچ جوری نتونست. راستش بیشتر ازش می ترسید.
شاید تقصیر راوی بود که مرد خوب رو خیلی خوب نتونسته بود ترسیم کنه. متناسب با روحیه ی حساس یک کودک، دوست داشتنی توصیفش کنه.
خواهرش می گفت نباید از این مرد ترسید چون اون مرد خوبه و بدها رو می کشه اما مدام چیزی در ذهن کودک مانع از این می شد که از مرد نترسه چه برسه به اینکه دوستش داشته باشه.
اون مرد می کشت.
با شمشیر.
گردن می زد و از خون بدها جوی خون درست می کرد.
این قسمتی بود که کودک نمی تونست بفهمش.
در ذهنش تصویر مرد خوب و سفیانی شبیه منیاتورهای عهد قاجار بودند.
یک صورت ثابت که یک جا با سبیل مرد شده بود و جای دیگه با روسری زن شده بود.
یک صورت ثابت که یک جا با دست های بریده و خونی، حضرت عباس شده بود و جای دیگه با دست های خونی و خنجر به دست شمر شده بود.
کودک خیلی تلاش کرد اما هرگز نتونست بین گردن زدن بد و گردن زدن خوب دو حس متفاوت در خودش تولید کنه.
دو حس که با یکیش بتونه متنفر بشه و با دیگریش بتونه دوست داشته باشه.
همش با خودش فکر می کرد کاش مرد خوب به جای گردن زدن آدم های بد اونها رو هم خوب کنه.
او فقط می ترسید و بعد از ترس غمگین می شد ... خیلی .... خیلی!
درست مثل این روزها که خیلی غمگینه .. خیلی.
**********************
شان نزول این خاطره:
یهو یاد اون روزهای برفی افتادم ... خواهرم و قصه هاش .... قصه های اون کتاب قدیمی که خیلی شبیه اخبار این روزهاست.
«نشانه های آخر الزمان»
تاریخ نشر کتاب قدیمی تر از تاریخ تولد من بود.
کاهی و ورق ورق شده اما پر از روایت های عجیب، گاهی بسیار ترسناک و در مجموع بسیار جذاب برای یه کودک هفت هشت ساله، که من بودم.
روایات های ترسناک آخر الزمان از منابع شیعه.
خروج سفیانی،
برافراشته شدن پرچم های سیاه از خراسان،
دزدیدن زنان و کودکان در روز روشن در سرزمین های اسلامی،
سر بریدن،
آتش زدن،
جوی خون،
جنگ و ...
خواهر بزرگترم گاهی کتاب رو می خوند بعد با حسی از شیطنت و لذت از برانگیختن حس ترس و کنجکاوی در دیگری می اومد و زیر گرمای سکر آور کرسی قصه ها ی کتاب رو با بیانی جذاب برای من که کودکی بودم بازگو می کرد.
کودک وحشت می کرد با این حال جاذبه ای در وحشت هست، مخصوصا در امنیت و آرامش، که کمتر کسی می تونه از چشیدنش صرفنظر کنه.
کودک هر چه بیشتر می ترسید، بیشتر مشتاق شنیدن بقیه داستان می شد.
سر انجام داستان اما براش به طور غریبی غم انگیز بود.
متناقض .... در واقع یک تناقض حسی شدید ِ درونی که شاید بیشتر متاثر از شخصیت خودش بود تا داستان.
مردی می اومد.
مردی با شمشیر.
مردی که باید دوستش می داشت چون کتاب گفته بود اون مرد خوب ماجراست.
و بعد همه ی اون آدم بدها رو با شمشیر گردن می زد.
و این درست قسمت غم انگیز و متناقض داستان بود.
کودک خیلی تلاش می کرد اون مرد رو دوست داشته باشه اما هیچ جوری نتونست. راستش بیشتر ازش می ترسید.
شاید تقصیر راوی بود که مرد خوب رو خیلی خوب نتونسته بود ترسیم کنه. متناسب با روحیه ی حساس یک کودک، دوست داشتنی توصیفش کنه.
خواهرش می گفت نباید از این مرد ترسید چون اون مرد خوبه و بدها رو می کشه اما مدام چیزی در ذهن کودک مانع از این می شد که از مرد نترسه چه برسه به اینکه دوستش داشته باشه.
اون مرد می کشت.
با شمشیر.
گردن می زد و از خون بدها جوی خون درست می کرد.
این قسمتی بود که کودک نمی تونست بفهمش.
در ذهنش تصویر مرد خوب و سفیانی شبیه منیاتورهای عهد قاجار بودند.
یک صورت ثابت که یک جا با سبیل مرد شده بود و جای دیگه با روسری زن شده بود.
یک صورت ثابت که یک جا با دست های بریده و خونی، حضرت عباس شده بود و جای دیگه با دست های خونی و خنجر به دست شمر شده بود.
کودک خیلی تلاش کرد اما هرگز نتونست بین گردن زدن بد و گردن زدن خوب دو حس متفاوت در خودش تولید کنه.
دو حس که با یکیش بتونه متنفر بشه و با دیگریش بتونه دوست داشته باشه.
همش با خودش فکر می کرد کاش مرد خوب به جای گردن زدن آدم های بد اونها رو هم خوب کنه.
او فقط می ترسید و بعد از ترس غمگین می شد ... خیلی .... خیلی!
درست مثل این روزها که خیلی غمگینه .. خیلی.
**********************
شان نزول این خاطره:
یهو یاد اون روزهای برفی افتادم ... خواهرم و قصه هاش .... قصه های اون کتاب قدیمی که خیلی شبیه اخبار این روزهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر