وقتی متولد دهه پنجاه باشید این فرصت استثنایی رو دارید که همانقدر که محرم راز خواهرها ، برادرها و دوستان جوان تر دهه شصتی تان هستید، انیس و مونس و معتمد ِ پدر و مادر و دوستان مسن ترتان هم باشید.
معتمد ِ دختران و پسران جوانتر از خودتان باشید و در همین حال، دوست ِ پدر و مادرهایشان.
از هر دو طیف دوستانی صمیمی داشته باشید.
نظاره گر دنیاهایشان از نزدیک.
فرصتی که گاهی آدم را در رفت و آمد بین این دو نسل دچار بهت می کند.
بهت از تفاوت و فاصله عمیقی که بین نگاه، اعتقادات، انتظارات و به طور ویژه سبک های زندگی این دو نسل هست.
دیشب دوست جوانی ضمن ابراز دلتنگی برای مادرش می گفت:
«می دونم وقتی ببینمش بعد از پنج دقیقه باز می زنیم فاتحه می خونیم به اعصاب و روان هم.
هم دلم براش تنگه هم نیست.
هم دوست دارم برم پیشش هم می دونم نمی تونم برم.
دوست دارم بغلش کنم اما بی حرف، بی پرس و جو .
حرف نزنه.
حرف که می زنه اعصابم بهم می ریزه.
نه من اونو می فهمم. نه اون منو.
نه دینش رو می فهمم،
نه رسم و رسوماتش،
نه اون آبرویی که همه عمر ِ خودش رو گذاشته به پاش.
فقط دوستش دارم.
و می دونم که دوستم داره.
دهن که باز می کنیم اما همدیگه رو سنباده می کشیم.»
اولین بار نبود که چنین شکوائیه ای رو می شنیدم.
در واقع برام خیلی آشنا و تکراری بود.
چیزی که من می بینم اینه:
دخترهای جوان عصبانی هستن.
خیلی وقت ها از مادرهاشون.
فکر می کنن مادرهاشون همه عمر توسری خور بودن و حالا هم با نگرانی ها، سرزنش ها و نصحیت هاشون می خوان اونها رو هم مثل خودشون توسری خور کنن.
مادرهاشون رو دوست دارن اما ازشون عصبانی هستن.
قبولشون ندارن.
پدرهاشون رو دوست دارن اما چیز زیادی برای گفتن باهشون ندارن.
یه جورایی انگار براشون شدن در حکم عتیقه های دوست داشتنی و با ارزشی که اما کاربرد خودشون رو از دست دادن.
عزیزند اما به کاری جز تماشا کردن و مواظب بودن نمی خورن.
آن چیزی که من می بینم، حداقل در بازه مشاهده خودم، شکاف بزرگی است بین دو نسل.
شکافی که به نظر من به زودی موجب تغییری ناگهانی و عمیق در ساختار اجتماعی ایران می شه.
این بچه ها بزرگ شدن.
تا چند سال دیگه می شن قشر ِ میان سال جامعه.
والدینشون سالخورده و عملا از کار افتاده می شن.
میان سال ها ، موتور جوامع هستند.
وقتی تفاوت و فاصله ی سبک زندگی دو نسل تا این حد شدید باشه، عملا موتور جامعه دچار دگردیسی می شه.
از موتور دیزلی به بنزینی.
با سوخت ِمصرفی دیگر.
دین ِسنتی و سنت ِ دینی، به عنوان سوخت مصرفی جامعه ایران ناگهان تغییر می کنه.
جاش رو به چی می ده، نمی دونم.
فقط فکر می کنم جامعه ایران با یک تغییر ناگهانی در بنیادهای سنتی و مذهبی خودش روبه رو می شه.
این تغییر حتی در قشر مذهبی حاکم هم اتفاق می افته.
سالخوردگان ِ مجلس خبرگان و حوزه های علمیه ناگزیر به زودی بازنشسته می شن.
آیت الله ها و حجت الاسلام هایی که نوه ها و آقا زاده هاشون دیگه در انتخاب ِ سبک زندگی، خیلی بند ِ آبروی حاج آقا ها نیستن.
البته از مواهب ِ اقتصادی پدربزرگ هاشون همچنان استفاده خواهند کرد اما گمان نمی کنم حتی برای حفظ ظاهر هم که شده باشه از قید سبک های شنگول ِزندگی ِ مدرن بتونن بگذرن.
کما اینکه هر از چند گاهی هم اخباری در این خصوص از نواده گان ِ سوپر کول ِ مراجع عظام دیده و شنیده می شود.
معتمد ِ دختران و پسران جوانتر از خودتان باشید و در همین حال، دوست ِ پدر و مادرهایشان.
از هر دو طیف دوستانی صمیمی داشته باشید.
نظاره گر دنیاهایشان از نزدیک.
فرصتی که گاهی آدم را در رفت و آمد بین این دو نسل دچار بهت می کند.
بهت از تفاوت و فاصله عمیقی که بین نگاه، اعتقادات، انتظارات و به طور ویژه سبک های زندگی این دو نسل هست.
دیشب دوست جوانی ضمن ابراز دلتنگی برای مادرش می گفت:
«می دونم وقتی ببینمش بعد از پنج دقیقه باز می زنیم فاتحه می خونیم به اعصاب و روان هم.
هم دلم براش تنگه هم نیست.
هم دوست دارم برم پیشش هم می دونم نمی تونم برم.
دوست دارم بغلش کنم اما بی حرف، بی پرس و جو .
حرف نزنه.
حرف که می زنه اعصابم بهم می ریزه.
نه من اونو می فهمم. نه اون منو.
نه دینش رو می فهمم،
نه رسم و رسوماتش،
نه اون آبرویی که همه عمر ِ خودش رو گذاشته به پاش.
فقط دوستش دارم.
و می دونم که دوستم داره.
دهن که باز می کنیم اما همدیگه رو سنباده می کشیم.»
اولین بار نبود که چنین شکوائیه ای رو می شنیدم.
در واقع برام خیلی آشنا و تکراری بود.
چیزی که من می بینم اینه:
دخترهای جوان عصبانی هستن.
خیلی وقت ها از مادرهاشون.
فکر می کنن مادرهاشون همه عمر توسری خور بودن و حالا هم با نگرانی ها، سرزنش ها و نصحیت هاشون می خوان اونها رو هم مثل خودشون توسری خور کنن.
مادرهاشون رو دوست دارن اما ازشون عصبانی هستن.
قبولشون ندارن.
پدرهاشون رو دوست دارن اما چیز زیادی برای گفتن باهشون ندارن.
یه جورایی انگار براشون شدن در حکم عتیقه های دوست داشتنی و با ارزشی که اما کاربرد خودشون رو از دست دادن.
عزیزند اما به کاری جز تماشا کردن و مواظب بودن نمی خورن.
آن چیزی که من می بینم، حداقل در بازه مشاهده خودم، شکاف بزرگی است بین دو نسل.
شکافی که به نظر من به زودی موجب تغییری ناگهانی و عمیق در ساختار اجتماعی ایران می شه.
این بچه ها بزرگ شدن.
تا چند سال دیگه می شن قشر ِ میان سال جامعه.
والدینشون سالخورده و عملا از کار افتاده می شن.
میان سال ها ، موتور جوامع هستند.
وقتی تفاوت و فاصله ی سبک زندگی دو نسل تا این حد شدید باشه، عملا موتور جامعه دچار دگردیسی می شه.
از موتور دیزلی به بنزینی.
با سوخت ِمصرفی دیگر.
دین ِسنتی و سنت ِ دینی، به عنوان سوخت مصرفی جامعه ایران ناگهان تغییر می کنه.
جاش رو به چی می ده، نمی دونم.
فقط فکر می کنم جامعه ایران با یک تغییر ناگهانی در بنیادهای سنتی و مذهبی خودش روبه رو می شه.
این تغییر حتی در قشر مذهبی حاکم هم اتفاق می افته.
سالخوردگان ِ مجلس خبرگان و حوزه های علمیه ناگزیر به زودی بازنشسته می شن.
آیت الله ها و حجت الاسلام هایی که نوه ها و آقا زاده هاشون دیگه در انتخاب ِ سبک زندگی، خیلی بند ِ آبروی حاج آقا ها نیستن.
البته از مواهب ِ اقتصادی پدربزرگ هاشون همچنان استفاده خواهند کرد اما گمان نمی کنم حتی برای حفظ ظاهر هم که شده باشه از قید سبک های شنگول ِزندگی ِ مدرن بتونن بگذرن.
کما اینکه هر از چند گاهی هم اخباری در این خصوص از نواده گان ِ سوپر کول ِ مراجع عظام دیده و شنیده می شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر