تکیه کلام پدرم این آبه قرآن بوده و هست:
لا حول و لا قوه الا به الله
این جمله رو از دورترین روزهای کودکیم ، از
جایی که حافظم قد می ده و خاطره ای از کودکیم دارم، به یاد می آرم. به عنوان یک کودک که پدرش براش مرکز ثقل قدرت
، دانش و امنیت در دنیا بود
-و گمانم هنوز هم هست- جزئیاتی از کلمات و کارهاش رو به یاد دارم که شاید خودش هم به کلی فراموش کرده باشه و یا باورش نشه.
-و گمانم هنوز هم هست- جزئیاتی از کلمات و کارهاش رو به یاد دارم که شاید خودش هم به کلی فراموش کرده باشه و یا باورش نشه.
شاید باورش نشه که تکرار زیر لب و زمزمه گونه
این جمله چه مقیاسی در ذهن و احساس من پیدا کرد.
فارغ از معنا، مرجع و یا حتی حقیقتی که ممکنه درش نهفته باشه. یک پیوند عمیق عاطفی با او اما به واسطه واژه ها.
یک جانشین .... یک جایگزین دائمی در غیاب
خودش.
این رو بعدها فهمیدم . وقتی که بزرگتر شدم
و به خانه خودم رفتم در حالیکه فقدان چیزی
رو در پیرامون خودم احساس می کردم. خیلی زود
متوجه شدم آن غایب زمزمه همین جمله است. به فکرم رسید تابلو خطی از این جمله پیدا کنم
و در مرکزی ترین نقطه ی دیوار اتاق خودم نصبش کنم. اما هیچ تابلو خطاطی از این جمله پیدا نکردم ناگزیر
به فکرم رسید که خطاطی پیدا کنم متناسب با بودجه اندکم.
و این آغاز داستانی شد طولانی و پر ماجرا از سرو کله زدن در بازار خطاط های بازاری.
خطاط اول پس از بارها بد قولی و کش و قوس
بالاخره بعد از یک ماه زنگ زد که تابلو آماده است. رفتم. دیدم. الحق زیبا نوشته بود اما ناگهان حظم یخ زد.
ه قوه
را با ت نوشته بود!
نشانش دادم. اولش خودش هم یخ زد اما خیلی
زود انگار ضد یخش فعال شد. حتی جوش آورد. هیچ جوری زیر بار نمی رفت که اشتباه نوشته
است. نهایت استدلالش هم این بود که در فارسی ت را ت می نویسیم نه ه !
و البته هیچ جوری هم حاضر نبود این جمله ساده
مرا بشنود که :
این جمله عربی ست نه فارسی پس باید با قواعد
املای عربی نوشته شود نه فارسی!
در تقلای مرد برای توجیه اشتباهش چیزی از
جنس نیاز و استیصال بود. دلم سوخت. با اینکه وضع مالیم اصلا خوب نبود اما نهایتا پذیرفتم
تابلو را در برابر درصدی از مبلغ اصلی بردارم. هرچند که می دانستم جای آن تابلو در
انبار خانه ام خواهد بود و نه دیوار اتاقم.
غمگین و مایوس به خانه برگشتم در حالیکه این
حرف مادر بزرگم مدام در گوشم زنگ می زد:
مادر جان، یک مرغ داشتی بسپار به قصاب!
و خطاط های خوب البته در چشم من، آن زمان،
قصاب های خوبی هم بودند ... برای جیب خالیم.
تفاوت کار خطاطی خوب و بد را کاملا متوجه
می شدم اما هیچ جوری تفاوت دستمزد با بودجه من جور نمی شد. پشت نمایشگاه های خطاطی می ایستادم و آه می
کشیدم.
بالاخره با این امید و آرزو که شاید ونگوگی جوان و تازه کار در حیطه خطاطی به تورم بخورد دوباره راهی یافتن خطاط های بازاری و گمنام از مغازه ها ی تابلو فروشی شدم.
یک بار در حال گذر از چهار راه لشکر که آن موقع مرکز فروش قاب و تابلو، چاپ اعلامیه ترحیم و پرده نویسی بود غلطی کردم و وارد مغازه ای شدم. مغازه پر بود از تابلو های نقاشی رنگ و روغن آماتور . آز آنها که جلوه اشان بیشتر به قاب های چوبی و طلایی شان هست تا آن منظره های بی روح کلبه و کوه و برکه و آبشار.
از مغازه دار پرسیدم آیا سفارش خطاطی هم قبول
میکنید؟
با لهجه غلیظ مشهدی گفت:
ها حاج خانوم. چی هس کارتا؟
جمله را گفتم با شرح مختصری از طرحم.
دستی به ریشش کشید و گفت: خوب در نِمیه
... ببِخشن معذرت موخوام اما بری تابلو ای
حرفا خوب نیست ... احساس نِدِره . یک چیز کج و کوله ی بیخودی از کار در میه .
گفتم : حالا هرکسی سلیقه ای داره دیگه. من
همین جمله رو می خوام .
گفت: نِه معذرت موخوام بِبخشن ها اما شِما
شم هنری ندری آبجی . تشریف بیارن داخل مغازه کارهای ما را نگا کنن. هفتصد هشصد رقم
تابلو حاضر و آماده دِرِم با بهترین قاب ها. چی خودتا ر مِخِی علاف کنی یک ماه دو ماه
آخرش هم آیا او چیزی که شِما خواستی در بیه نیه . شما همی تابلو ر ملاحظه بکونن. کوه
دِره ، کلبه دِره، برکه دِره ، مرغابی دِره ، آبشار دِره ، دره دِره .... چی موخوای
دیگه ! ... حض موکونه آدم چشمش بهش میوفته.
هم بری کادویی خوبه ، هم بری خانه خودتا خوبه . همی رِ وردِرِن همه مِپسندن!
خلاصه کنم. رفتنم به داخل مغازه حاجی با پای خودم بود و
بیرون آمدنم با خدا.
سرسام گرفته از مغازه خودم را بیرون انداختم
و شنیدم که حاجی پشت سر این حاج خانم خود خوانده غر غر می کرد: مشتری نیستی شما حاج
خانوم ... فقد موخواستی ما رِ از کاسبی
بندازی ... به سِلامت.
سا لها گذشت. وضع مالیم خوب شد و بالاخره
توانستم طرحم را از روی جمله به منبت کار خوبی
سفارش دهم. بعده ها نمونه های بیشتری از همان طرح را برای دوستانم هم به عنوان هدیه
سفارش دادم . به گفته منبت کار آن طرح یکی از پرفروشترین کارهایش شده بود یکی از تابلوهای
همیشگی پشت ویترینش.
حرفش شادم کرد ... گرم درست مثل دست های قوی پدرم.
دست هایی که کارهایش همیشه قرص بود و محکم .
دست هایی که کارهایش همیشه قرص بود و محکم .
آفرین
پاسخحذف