در خانه خانم جان، از حوض تا
مستراح بیست متری فاصله بود.
مستراحی که مثل اغلب خانه های قدیمی در انتهای حیاط قرار داشت.
در دنج ترین گوشه ممکن. کاملا دور از هیکل خانه. لابد برای اطمینان از حفظ آداب و آبرو و شئون صاحب خانه. گرچه نیمه شب های زمستان این آبروداری صاحب خانه گاه به قیمت تحمل وحشت ها و مشقت هایی تمام می شد که بعدها خود قصه می شدند و ضرب المثل.
مستراحی که مثل اغلب خانه های قدیمی در انتهای حیاط قرار داشت.
در دنج ترین گوشه ممکن. کاملا دور از هیکل خانه. لابد برای اطمینان از حفظ آداب و آبرو و شئون صاحب خانه. گرچه نیمه شب های زمستان این آبروداری صاحب خانه گاه به قیمت تحمل وحشت ها و مشقت هایی تمام می شد که بعدها خود قصه می شدند و ضرب المثل.
آن شب یلدا به سنت هر سال
همه فرزندان و نوه ها و نبیره ها خانه خانم جان جمع بودند. تازه سفره را انداخته بودند. عطر آبگوشت بزباش خانم جان خانه را پر کرده بود. آبگوشتش
اسمی بود و معروف خاص و عام. این سال های آخر مقدمات را دخترها و عروس ها آماده می
کردند. خودش فقط نظارت را به عهده داشت و البته
ریختن آن ادویه جادوی . ادویه ای که از دست هیچکس جز خودش بر نمی آمد. هر چقدر هم
که پیمانه و اندازه اش را به دخترها و عروس ها
می داد باز از دست خودش چیز دیگری از کار در می آمد. انگار ادویه ای هم از جنس کف دست خودش به آن اضافه
می شد.
همیشه می گفت زنی که به آشپزی دل بدهد بی شوهر نمی ماند.
همیشه با غرور می گفت چهار مرد را تا گور همراهی و بدرقه کرده و هیچ کم نذاشته است.
همیشه با حسی از حسرت و اندوه می گفت آدم باید امیدش به خدا باشد و در خدمت خلق خدا.
همیشه می گفت زنی که به آشپزی دل بدهد بی شوهر نمی ماند.
همیشه با غرور می گفت چهار مرد را تا گور همراهی و بدرقه کرده و هیچ کم نذاشته است.
همیشه با حسی از حسرت و اندوه می گفت آدم باید امیدش به خدا باشد و در خدمت خلق خدا.
عطر غذا ، لشکر خواهر ها
و برادرهای تنی و ناتنی را شانه به شانه هم کنار سفره جمع کرده بود. وقت، وقت خوردن بود. کسی دیر می جنبید از لیمو عمانی
ها بی نصیب می ماند. در هیاهوی هیجان معده ها کسی حواسش به خانم جان نبود که از در
بیرون رفت و آفتابه پلاستیکیش را از گوشه حوض برداشت و به انتهای حیاط رفت.
سه ربع ساعتی گذشته بود. غذا رو به پایان. معده ها پر . دهان ها از نفس افتاده
. بسته! هیاهو ی اهل خانه فروکش کرده.
صدای ناله شنیده شد.
«آآآآآآآآآآی ، آآآآآآآآآآآآآآی یکی تا آب بیاره ... ای وامونده سولاخه .... آبش کر نیست ، طهارت ندره .... نمازوم ماند ... ای به کمرتا بخوره .... کدو گوری ماندن؟»
صدای ناله شنیده شد.
«آآآآآآآآآآی ، آآآآآآآآآآآآآآی یکی تا آب بیاره ... ای وامونده سولاخه .... آبش کر نیست ، طهارت ندره .... نمازوم ماند ... ای به کمرتا بخوره .... کدو گوری ماندن؟»
پسر بزرگ سراسیمه به سمت مستراح دوید. پس از ربع ساعتی با خانم جان
برگشت. خانم جان رنگ پریده و بی رمق روی صندلیش ولو شد. زیر لب قر قر می کرد:
«آخرش هم آرزوی
یک آفتابه درست حسابی به دل مو موند .... الهی شکرت.
یا آهنی و سنگینن، آدم ر از نفس مندازن یا پلاستیکی و نازکن سولاخ مرن، آب ر تو خودشا نگه نمدرن یا لوله ها شا کوتایه و آب را به جاش نمی رسونن یا لوله هاش بلنده و مصیبتن .... میای باهشا حفظ طهارت کنی ، آبرو آدم ر موبرن .... الهی شکرت ... راضیوم به رضا و قسمتت. »
یا آهنی و سنگینن، آدم ر از نفس مندازن یا پلاستیکی و نازکن سولاخ مرن، آب ر تو خودشا نگه نمدرن یا لوله ها شا کوتایه و آب را به جاش نمی رسونن یا لوله هاش بلنده و مصیبتن .... میای باهشا حفظ طهارت کنی ، آبرو آدم ر موبرن .... الهی شکرت ... راضیوم به رضا و قسمتت. »
خانم جان در هشتاد و هفت سالگی در یک نیم روز داغ مرداد ماه از سرای فانی درگذشت. می
گویند این ضرب المثل خانوادگی بین زنان فامیل
از نتایج زندگی پر بار اوست:
«شوهر به آفتابه
ممانه، آبروتا ر به آفتابه ای گره بزنن که آب ر به باد نده!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر