جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

دهه شصت - قسمت دوم: مجروحین جنگ - مجروحین گشت


دهه شصت بود.
جنگ بود. تحریم بود .... جیره بندی و کوپن و صف.
همه چیز کم شده  بود حتی اون شور خواهری و برادری  اول انقلاب .
 
فقط شعارش مونده بود. بیشتر تو دهن مجری های تلویزیون تا مردم کوچه و خیابون.
دیگه خبری از اون روبوسی های موقع تصادف ها نبود. خبری از گالن نفت بهم تعارف کردن نبود. حتی گاهی تو صف روغن و قند و شکر کوپنی بحث و دعوا هم می شد.
دیگه خبری از اون سرودهای انقلابی با موسیقی های هیجانی آمریکای جنوبی نبود. آهنگران بود و نوحه و  مارش نظامی ..... اوج اتفاق موسیقی هم شد سرود بچه های آباده.
 
عکس های چگوارا و جمیله بوپاشا و یاسر عرفات  یواش یواش ناپدید شدن جاش نقاشی  شهدای جنگ یکی یکی همه ی دیوارهای شهر رو پر می کرد.

من نوجوان بودم.
گوشم پر از صدای هق هق گریه های مادرم پس از بدرقه دو برادرم به جبهه
.
به غیبت پدر عادت کرده بودیم
.
مردها در رفت و آمد بودن بین خونه و جبهه
.
خونمون شده بود خونه زن ها. من و مادرم و خواهرهام و برادری که کوچک بود. تنها مرد خونه ما
.
یه روز تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم. صدای مرد جوانی بود. پر از اضطراب. اسم برادرم رو آورد. از همون اول شروع کرد به قسم خوردن که هیچی نشده. قسم هاش برام عجیب بود. فقط گوش می کردم. آخرش گفت برادرم زخمی شده اما هیچی نشده!
آدرس داد
.

با مادرم رفتیم بیمارستان. راهروهای بیمارستان پر بود از زخمی .... صدای ناله.
از دالان وحشت گذشتیم. به اتاقی رسیدیم پر از مردهای جوان با لباس های بیمارستان. مادرم یهو برادرم رو شناخت. رفتیم پیشش. لاغر بود. لبخند می زد . اما صورتش درد داشت. گفت فقط چندتا ترکش خورده به پاش که باید در بیارن. با خودم فکر می کردم ترکش که چیزی نیست. بیخودی آوردنش بیمارستان.  موقع خداحافظی به زحمت از روی تخت بلند شد. برگشت مادرم رو ببوسه که یهو چشمم افتاد به پشتش. لباسی که تنش کرده بودن فقط یه رو داشت. پشتش باز بود. دیده می شد. نفسم بند اومد. درد تو تنم تیر کشید. همه ی پشتش سوراخ سوراخ بود. سوراخ های قرمز
.

خوب شد و دوباره رفت جبهه. سالها یکی بعد از دیگری می گذشت. پدرم و برادرهام بین جبهه و خونه در رفت و آمد بودن. مثل بقیه مردهای فامیل، دوست و آشنا، در و همسایه. اصلن انگار جبهه شده بود تعطیلات خیلی از  مردهای جوان .
بعضی ها هم شهید شدن. تو مراسم ختم لابه لای گریه ها و ناله های مادرها این جمله ها رو زیاد می شنیدم که
:
«صورتش نورانی شده بود.»
«این دفعه آخری اصلن یه حال دیگه داشت.»
«دادمش در راه سید الشهدا ... الهی شکر»

دهه شصت بود.
جنگ بود
.
مایکل جکسون بود. مادونا، مدرن تاکینگ، کیم وایلد. جرج مایکل
.
پانک ها با اون کاپشن های اپل دار و موهای فوکول دار
.
گاهی فوکول ها از شدت بلندی به تک شاخ می زد اما فوکول هرچی بلندتر ، پانک تر ... تک تر .... و تک بودن البته که جرم بود  اون هم وقتی که همه مث هم باید یا خواهر هم بودن و یا برادر هم
.
اما خیلی از جوون ها فقط تو جبهه برادر بودن و تو مرخصی به پشت جبهه خودشون می شدن ...  تک می شدن .... پانک می شدن. اصن پانکی لباس پوشیدن اون موقع سرگرمی خیلی از  جوون ها شده بود.
 برادر دومی من از همین نوع جوون ها بود. تو جبهه برادر بود و  پشت جبهه خودش. 

یه روز از مدرسه برگشتم.  دیدم مادرم باز گریه می کنه. تعجب کردم.  آخه پدرم و هر دو برادرم تو مرخصی بودن. فهمیدم گشت برادرم رو گرفته.  بعد از چند روز پدرم رفت و با برادرم برگشت. برادرم لبخند نمی زد. حرف نمی زد. صورتش درد داشت.  لباسش رو در آورد و دراز کشید. چشمم یهو افتاد به پشتش. نفسم بند اومد. درد تو تنم تیر کشید.  پشتش سیاه و کبود بود ... پر از تاول.

شلاق خورده بود.

۱ نظر: