ژان شارل جوانی ست سوئیسی. ساکن فرانسه.
سی ساله. قد بلند. مشاور یک شرکت بزرگ بین المللی.
مدام در ماموریت است. از خاور دور تا آفریقای شمالی و آمریکای شمالی و جنوبی.
عاشق شطرنج. علاقمند به تاریخ. به طور ویژه تارخ پارت ها.
آرام و کم حرف است.. به حرف در اوردنش سخت است. سخت تر از آن وادار کردنش به اظهار نظر شخصی. با این همه وقتی دهان باز می کند منبعی غنی از تاریخ به رویتان گوشوده می شود. همه با رفرنس. و گاه حتی در حد وسواس برای ذکر منابع.
تا قبل از آشنایی با او همه سوئیس برایم در چند کلمه خلاصه بود:
ساعت، بانک، شکلات، هایدی!
با احساسی خنثی. بی هیچ جاذبه ی اجتماعی. صرفا اندکی جاذبه طبیعی همراه با نوستالوژی کودکی.
آلپ، بچه های آلپ، هایدی.
حتی اندکی دافعه تاریخی. از شدت آرام بودن تاریخ در این اقلیم. تاریخی که صدها سال ست فقط در سه کلمه خلاصه شده است:
بی طرفی، صلح، ساعت سازی!
و طبیعتی که در دو کلمه خلاصه است:
آلپ در جنوب و فلات سبز شمالی. بدون مرز دریایی. فاقد منابع معروف زیر زمینی.
با اینحال سوئیس یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان است. به لطف اقتصادی که باز هم فقط در دو کلمه خلاصه است:
بانکداری، صنعت توریسم.
کشوری که طبیعت، تاریخ و اقتصادش را بتوان در چند کلمه خلاصه کرد و چشم انداز زندگی جوانانش را در یک جمله ، «خدمتت رو که انجام دادی، دانشگاهت رو هم که رفتی حالا وقتشه بری سراغ بانکداری.»
ظاهرا چندان جذاب نیست. چنانکه برای من هم نبود. اما آشنایی با ژان شارل مرا متوجه نوعی دیگر از جاذبه کرد.
سی ساله. قد بلند. مشاور یک شرکت بزرگ بین المللی.
مدام در ماموریت است. از خاور دور تا آفریقای شمالی و آمریکای شمالی و جنوبی.
عاشق شطرنج. علاقمند به تاریخ. به طور ویژه تارخ پارت ها.
آرام و کم حرف است.. به حرف در اوردنش سخت است. سخت تر از آن وادار کردنش به اظهار نظر شخصی. با این همه وقتی دهان باز می کند منبعی غنی از تاریخ به رویتان گوشوده می شود. همه با رفرنس. و گاه حتی در حد وسواس برای ذکر منابع.
تا قبل از آشنایی با او همه سوئیس برایم در چند کلمه خلاصه بود:
ساعت، بانک، شکلات، هایدی!
با احساسی خنثی. بی هیچ جاذبه ی اجتماعی. صرفا اندکی جاذبه طبیعی همراه با نوستالوژی کودکی.
آلپ، بچه های آلپ، هایدی.
حتی اندکی دافعه تاریخی. از شدت آرام بودن تاریخ در این اقلیم. تاریخی که صدها سال ست فقط در سه کلمه خلاصه شده است:
بی طرفی، صلح، ساعت سازی!
و طبیعتی که در دو کلمه خلاصه است:
آلپ در جنوب و فلات سبز شمالی. بدون مرز دریایی. فاقد منابع معروف زیر زمینی.
با اینحال سوئیس یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان است. به لطف اقتصادی که باز هم فقط در دو کلمه خلاصه است:
بانکداری، صنعت توریسم.
کشوری که طبیعت، تاریخ و اقتصادش را بتوان در چند کلمه خلاصه کرد و چشم انداز زندگی جوانانش را در یک جمله ، «خدمتت رو که انجام دادی، دانشگاهت رو هم که رفتی حالا وقتشه بری سراغ بانکداری.»
ظاهرا چندان جذاب نیست. چنانکه برای من هم نبود. اما آشنایی با ژان شارل مرا متوجه نوعی دیگر از جاذبه کرد.
جاذبه در بی جاذبگی!
قدرت و غنای خنثی بودن.
درست مثل خود ژان شارل.
جوانی که بندرت می توان در فضای عمومی ابراز احساسی را در او مشاهده کرد.
یادم هست در اولین برخوردها حتی کلیشه ی «بی احساس بودن مردمان سوئیس» را در ذهن من تقویت کرده بود اما خیلی طول نکشید که به لطف دوست مشترک ایرانی، که دوست دختر اوست و محرم خلوتش، فهمیدم احساس برای او شانی درونی و خصوصی دارد. جا دارد. درست مثل چرخ دنده ای درون ساعت که باید جای خودش باشد و بچرخد.
دور میز نشسته ایم. ژان از سیستم حکومتی پیشرفته پارت ها می گوید. با اشتیاق و حسی از ناباوری گوش می کنیم . اما او سئوال می پرسد. شاید فکر می کند این دو ایرانی منبع خوبی برای دانستن جزئیات بیشتر درباره تاریخ سرزمین مادری هستند. من و فرنگیس نگاهی بهم می کنیم و ترجیح می دهیم ساکت بمانیم. ژان نمی داند در تمام طول دوره آموزش اجباری و دانشگاهی در ایران همه آنچه ما درباره تاریخ ایران باستان در کتب درسی خوانده ایم سرجمع فقط یک پاراگراف بوده است.
قدرت و غنای خنثی بودن.
درست مثل خود ژان شارل.
جوانی که بندرت می توان در فضای عمومی ابراز احساسی را در او مشاهده کرد.
یادم هست در اولین برخوردها حتی کلیشه ی «بی احساس بودن مردمان سوئیس» را در ذهن من تقویت کرده بود اما خیلی طول نکشید که به لطف دوست مشترک ایرانی، که دوست دختر اوست و محرم خلوتش، فهمیدم احساس برای او شانی درونی و خصوصی دارد. جا دارد. درست مثل چرخ دنده ای درون ساعت که باید جای خودش باشد و بچرخد.
دور میز نشسته ایم. ژان از سیستم حکومتی پیشرفته پارت ها می گوید. با اشتیاق و حسی از ناباوری گوش می کنیم . اما او سئوال می پرسد. شاید فکر می کند این دو ایرانی منبع خوبی برای دانستن جزئیات بیشتر درباره تاریخ سرزمین مادری هستند. من و فرنگیس نگاهی بهم می کنیم و ترجیح می دهیم ساکت بمانیم. ژان نمی داند در تمام طول دوره آموزش اجباری و دانشگاهی در ایران همه آنچه ما درباره تاریخ ایران باستان در کتب درسی خوانده ایم سرجمع فقط یک پاراگراف بوده است.
یک پاراگراف در کل کتاب ها ی درسی خوانده بودیم و بسیار شعار و رجز پای کامپیوترها یمان
توی پست ها و کامنت ها. رجز هایی که حتی خودمان را هم از خودمان دلزده کرده بود.
ژان می رود. من و فرنگیس با هم تنها شده ایم. با حسی از شرمندگی، درماندگی، قیچی شده گی. از گذشته خود. درست مثل قیچی که ناگهان 1000 سال از تقویم مدون ایرانی را برید و به زباله دان تاریخ انداخت. به بهانه ای مذهبی. و ما را از خودمان محروم کرد. جای کتاب نشستیم پای پست ها ، کامنت ها و پر شدیم از حس دلزدگی .... دلزدگی از آن همه رجز خوانی .آن توده های میان تهی از غرور .... غرورهای افراشته شده روی هیچ دانسته تاریخی .... صرفا شعارهای توخالی ... اغلب متکبرانه حتی مملو از نفرت پراکنی.
ژان می رود و من فکر می کنم مهم نیست پشت سرت یک تاریخ بلند از صنعت ساعت سازی باشد یا یک تاریخ بلند از یک سیستم پیشرفته حکومتی، مهم این است که آن را بجویی، بخوانی، بدانی. دیروز را بشناسی تا رشته ی رسیده به امرور را بفهمی.
ژان می رود و من فکر می کنم وقتی جای احساس جابه جا می شود، چقدر نا به جا می شویم .... تهی می شویم ... بی ثمر ... حتی مخرب!
وقتی احساس مذهبی جای واقعیت تاریخی را می گیرد و احساس غرور تاریخی جای دانستن تاریخ چقدر بی تاریخ می شویم ... بی تقویم ... بی ساعت.
ساعت تاریخ از کار می افتد وقتی چرخ دنده هایش را با احساس ِ نا به جا، جا به جا می کنیم!
ژان می رود. من و فرنگیس با هم تنها شده ایم. با حسی از شرمندگی، درماندگی، قیچی شده گی. از گذشته خود. درست مثل قیچی که ناگهان 1000 سال از تقویم مدون ایرانی را برید و به زباله دان تاریخ انداخت. به بهانه ای مذهبی. و ما را از خودمان محروم کرد. جای کتاب نشستیم پای پست ها ، کامنت ها و پر شدیم از حس دلزدگی .... دلزدگی از آن همه رجز خوانی .آن توده های میان تهی از غرور .... غرورهای افراشته شده روی هیچ دانسته تاریخی .... صرفا شعارهای توخالی ... اغلب متکبرانه حتی مملو از نفرت پراکنی.
ژان می رود و من فکر می کنم مهم نیست پشت سرت یک تاریخ بلند از صنعت ساعت سازی باشد یا یک تاریخ بلند از یک سیستم پیشرفته حکومتی، مهم این است که آن را بجویی، بخوانی، بدانی. دیروز را بشناسی تا رشته ی رسیده به امرور را بفهمی.
ژان می رود و من فکر می کنم وقتی جای احساس جابه جا می شود، چقدر نا به جا می شویم .... تهی می شویم ... بی ثمر ... حتی مخرب!
وقتی احساس مذهبی جای واقعیت تاریخی را می گیرد و احساس غرور تاریخی جای دانستن تاریخ چقدر بی تاریخ می شویم ... بی تقویم ... بی ساعت.
ساعت تاریخ از کار می افتد وقتی چرخ دنده هایش را با احساس ِ نا به جا، جا به جا می کنیم!
Bravo mon frère
پاسخحذفj’admire ton courage
mais attention Patrice
je ne écris pas en persan propre … en fait je fais beaucoup des fautes
et parfois je écris en accent mashadi, ma ville maternelle.
Les iraniens ne comprennent pas quand je écris en mashadi
je pense mon blog n’est pas une bonne ressource pour apprendre persan.
je t’embrasse et bon courage