قصه ی یک عکس
مکان: کلاس آنالیز تصویری
استاد از دانشجوها می خواهد برای جلسه آینده هر کس خودش را در قالب یک عکس نمایش دهد.
هنوز حرفش تمام نشده است یادم می آید که من قبلا عکس خودم را گرفته ام!
یک روز بارانی روی زمین خیس و گلی دراز کشیده بودم و با وسواس و تمرکز عکس گرفته بودم. عکسی که متوجه شدم در واقع بازتابی از خودم بوده است.
زمان: جلسه آینده
مکان: کلاس آنالیز تصویری
عکس ها را قبلا با ایمیل ارسال کرده ایم. استاد آن ها را از روی لپ تاپش روی تابلو پروژکت می کند.هر کس باید در مورد عکس خودش توضیح دهد.
عکس من یک حلزون است که روی آسفالت سخت و خشن ، زیر باران در حال کشیدن خودش و خانه اش هست. در زمینه عکس ماشینی در حال عبور است.
استاد: خوب! تو کجای این عکس هستی صبا؟
من: حلزون!
من اون حلزون هستم. یک دانشجوی خانه به دوش که نمی تواند مثل بقیه، مثل آن ماشین مثلا، تند و روان حرکت کند چون نمی تواند مثل بقیه روان حرف بزند . زبان فرانسه برای من زبان دوم است . اینجا ناشناس و نا آشنا هستم مثل یک حلزون کوچک و آسیب پذیرکه دیده نمی شود و هر لحظه ممکن است زیر پای عابری سر به هوا له شود.
زندگی در غربت مثل سینه خیز روی آسفالت است . کند و سخت!
استاد با دقت گوش می کند. سکوت کرده است و می شود همدردی همراه با کنجکاوی را در چشمانش دید. بعد از مکثی نسبتا طولانی از عکس چشم بر می گرداند و خیره در چشم هایم می پرسد :
در ایران چه چیز بودی ؟
بدون لحظه ای تامل پاسخ برایم روشن است :
دلفین! دلفین بودم! بازیگوش و پر جنب و جوش .
می شود نوعی شوکه شدن را در چشمهایش دید. با لحنی که ته رنگی از درد هم دارد می گوید:
دلفینی که حلزون شد!!!
و نفسش را با تعجب و هم دردی رها می کند.
زندگی در غربت برای یک تازه وارد آسان نیست. حتی برای یک دلفین !
استاد از دانشجوها می خواهد برای جلسه آینده هر کس خودش را در قالب یک عکس نمایش دهد.
هنوز حرفش تمام نشده است یادم می آید که من قبلا عکس خودم را گرفته ام!
یک روز بارانی روی زمین خیس و گلی دراز کشیده بودم و با وسواس و تمرکز عکس گرفته بودم. عکسی که متوجه شدم در واقع بازتابی از خودم بوده است.
زمان: جلسه آینده
مکان: کلاس آنالیز تصویری
عکس ها را قبلا با ایمیل ارسال کرده ایم. استاد آن ها را از روی لپ تاپش روی تابلو پروژکت می کند.هر کس باید در مورد عکس خودش توضیح دهد.
عکس من یک حلزون است که روی آسفالت سخت و خشن ، زیر باران در حال کشیدن خودش و خانه اش هست. در زمینه عکس ماشینی در حال عبور است.
استاد: خوب! تو کجای این عکس هستی صبا؟
من: حلزون!
من اون حلزون هستم. یک دانشجوی خانه به دوش که نمی تواند مثل بقیه، مثل آن ماشین مثلا، تند و روان حرکت کند چون نمی تواند مثل بقیه روان حرف بزند . زبان فرانسه برای من زبان دوم است . اینجا ناشناس و نا آشنا هستم مثل یک حلزون کوچک و آسیب پذیرکه دیده نمی شود و هر لحظه ممکن است زیر پای عابری سر به هوا له شود.
زندگی در غربت مثل سینه خیز روی آسفالت است . کند و سخت!
استاد با دقت گوش می کند. سکوت کرده است و می شود همدردی همراه با کنجکاوی را در چشمانش دید. بعد از مکثی نسبتا طولانی از عکس چشم بر می گرداند و خیره در چشم هایم می پرسد :
در ایران چه چیز بودی ؟
بدون لحظه ای تامل پاسخ برایم روشن است :
دلفین! دلفین بودم! بازیگوش و پر جنب و جوش .
می شود نوعی شوکه شدن را در چشمهایش دید. با لحنی که ته رنگی از درد هم دارد می گوید:
دلفینی که حلزون شد!!!
و نفسش را با تعجب و هم دردی رها می کند.
زندگی در غربت برای یک تازه وارد آسان نیست. حتی برای یک دلفین !
دیدگاهتون جالب بود خانوم صبا و نمیدونم حس همدردیمو برانگیخت. امیدوارم دوباره دلفین بشید یه دلفین که از نظر من شاد و بازیگوشه . که یکی از باهوش ترین و انعطاف پذیرترین موجودات روی زمین به شمار میایند.
پاسخحذف