در 99.9 درصد مواقع بحت هایمان به پرخاش
و داد و فریاد می رسید.
من و خواهرم!
هرگز فکر نمی کردم روزی به درکی از درستی نسبی نگاه و افکار او برسم. اما رسیدم!
و این یکی از باور نکردنی ترین تغییرات درونی من، در زندگی من، برای من بود. فهمیدن خواهرم و گواهی درونی دادن بر درستی نسبی نگاهش.
اینجا در فرانسه دور از او و در وقفه ای که بین بحث های پر تنش همیشگیمان پیش آمد گویی فرصتی فراهم شد تا حرف های او ناخودآگاه در من هضم شود. پس از سالها!
من شاغل بودم، او خانه دار.
من صبح تا غروب در کارخانه بودم، او در خانه .
وقت من بین آدم ها، شرارت ها و شفقت های روزمره شان می گذشت، وقت او بین کتاب ها، ایده ها ، نقدها.
نگرانی ذهنی من قسط های آخر ماه و بلعیده نشدن در حلقوم گشاد بهره های اسلامی بود، نگرانی او جهانی سازی و بلعیده نشدن فرهنگ ها در حلقوم کاپیتالیسم.
من وحشت زده و افسرده از اخبار حوادث روزنامه خراسان بودم، او پریشان از اخبار جامعه جهانی.
من عصبانی از صندوق وام قرض الحسنه ازدواج جوانان بودم او عصبانی از کارتل های صهیونیستی.
من بیزار از دیگ و پایه متظاهرانه حاجی بازاری سر کوچه مان بودم، او بیزار از روچیلدها و بنیاد سوروس و بورس ها و جوایزشان.
من درون واقعیت های روزمره جامعه ایرانی بودم، او درون جزئیات دنیای کاپیتالیسم.
من لابه لای ترافیک هر روزه بین ماشین ها و بوق هایشان برای چند سانتی متر زودتر جلو رفتن فحش می شنیدم و فحش می دادم، او لا به لای کتاب ها روی مبل، روبه روی کولر یا کنار شومینه اخبار گوش می کرد و کتاب می خواند و به موذی گریهای یک بام و دو هوای سیاست های غربی فحش می داد.
و بعد این "من" و آن "او" بهم می رسیدیم. در عصرانه ای ، مهمانی شامی ، شب یلدایی ... و توفان شروع می شد!
توفانی از گفتن و فقط کمی شنیدن .... توفانی از فوران عصبانیت های انباشته شده ... عصبانیت های من از سنت ها و بی عرضه گیهای داخلی، عصبانیت های او از کاپیتالیسم و تبلیغات خارجی.
توفانی که اغلب ختم می شد به اتهام زدن .
من متهم می شدم به خامی و او متهم به کله خرابی.
با عصبانیت و رنجش از هم جدا می شدیم. در خلوت اما خودم را تف و لعنت می کردم که چرا اسباب ناراحتیش شدم. گاهی هم همانجا، موقع بحت، از اذیت کردن ناخواسته همدیگر خسته و ناراحت می شدیم احساستمان ناگهان غالب بر عقایدمان می شد و با اشک و آه و بغل و بوسه پروسه عذر خواهی و طلب بخششمان شروع می شد. و این داستان ادامه داشت.
تا اینکه من از او درو شدم. از ایران و واقعیت های روزمره اش نیز. در عوض چند قدم به غرب نزدیک شدم. به قسمتی از غرب و واقعیت های روزمره اش. به تبوهای نامرئی و مگوی غربی. تبوهایی که هست اما اظهار نمی شود. تصویر کامل و بی نقصی که ناخودآگاه در تقابل با مشکلات فرساینده ی ایران ازغرب در ذهنم ساخته شده بود ترک برداشت. و با نهایت شگفتی متوجه شدم که تازه در حال شنیدن حرف های خواهرم هستم. حرف هایی که خیلی هم بیراه نبوده اند.
دلتنگش هستم و بیش از همیشه برایم روشن شده است که :
فکر و اعتقاد سطحی ترین لایه از وجود است. مدام در تغییر و تحول. عمیق ترین لایه اما مهر است. ازلی و ابدی!
من و خواهرم!
هرگز فکر نمی کردم روزی به درکی از درستی نسبی نگاه و افکار او برسم. اما رسیدم!
و این یکی از باور نکردنی ترین تغییرات درونی من، در زندگی من، برای من بود. فهمیدن خواهرم و گواهی درونی دادن بر درستی نسبی نگاهش.
اینجا در فرانسه دور از او و در وقفه ای که بین بحث های پر تنش همیشگیمان پیش آمد گویی فرصتی فراهم شد تا حرف های او ناخودآگاه در من هضم شود. پس از سالها!
من شاغل بودم، او خانه دار.
من صبح تا غروب در کارخانه بودم، او در خانه .
وقت من بین آدم ها، شرارت ها و شفقت های روزمره شان می گذشت، وقت او بین کتاب ها، ایده ها ، نقدها.
نگرانی ذهنی من قسط های آخر ماه و بلعیده نشدن در حلقوم گشاد بهره های اسلامی بود، نگرانی او جهانی سازی و بلعیده نشدن فرهنگ ها در حلقوم کاپیتالیسم.
من وحشت زده و افسرده از اخبار حوادث روزنامه خراسان بودم، او پریشان از اخبار جامعه جهانی.
من عصبانی از صندوق وام قرض الحسنه ازدواج جوانان بودم او عصبانی از کارتل های صهیونیستی.
من بیزار از دیگ و پایه متظاهرانه حاجی بازاری سر کوچه مان بودم، او بیزار از روچیلدها و بنیاد سوروس و بورس ها و جوایزشان.
من درون واقعیت های روزمره جامعه ایرانی بودم، او درون جزئیات دنیای کاپیتالیسم.
من لابه لای ترافیک هر روزه بین ماشین ها و بوق هایشان برای چند سانتی متر زودتر جلو رفتن فحش می شنیدم و فحش می دادم، او لا به لای کتاب ها روی مبل، روبه روی کولر یا کنار شومینه اخبار گوش می کرد و کتاب می خواند و به موذی گریهای یک بام و دو هوای سیاست های غربی فحش می داد.
و بعد این "من" و آن "او" بهم می رسیدیم. در عصرانه ای ، مهمانی شامی ، شب یلدایی ... و توفان شروع می شد!
توفانی از گفتن و فقط کمی شنیدن .... توفانی از فوران عصبانیت های انباشته شده ... عصبانیت های من از سنت ها و بی عرضه گیهای داخلی، عصبانیت های او از کاپیتالیسم و تبلیغات خارجی.
توفانی که اغلب ختم می شد به اتهام زدن .
من متهم می شدم به خامی و او متهم به کله خرابی.
با عصبانیت و رنجش از هم جدا می شدیم. در خلوت اما خودم را تف و لعنت می کردم که چرا اسباب ناراحتیش شدم. گاهی هم همانجا، موقع بحت، از اذیت کردن ناخواسته همدیگر خسته و ناراحت می شدیم احساستمان ناگهان غالب بر عقایدمان می شد و با اشک و آه و بغل و بوسه پروسه عذر خواهی و طلب بخششمان شروع می شد. و این داستان ادامه داشت.
تا اینکه من از او درو شدم. از ایران و واقعیت های روزمره اش نیز. در عوض چند قدم به غرب نزدیک شدم. به قسمتی از غرب و واقعیت های روزمره اش. به تبوهای نامرئی و مگوی غربی. تبوهایی که هست اما اظهار نمی شود. تصویر کامل و بی نقصی که ناخودآگاه در تقابل با مشکلات فرساینده ی ایران ازغرب در ذهنم ساخته شده بود ترک برداشت. و با نهایت شگفتی متوجه شدم که تازه در حال شنیدن حرف های خواهرم هستم. حرف هایی که خیلی هم بیراه نبوده اند.
دلتنگش هستم و بیش از همیشه برایم روشن شده است که :
فکر و اعتقاد سطحی ترین لایه از وجود است. مدام در تغییر و تحول. عمیق ترین لایه اما مهر است. ازلی و ابدی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر