جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

ذهن در ذهن!


"هوای بیرون سرد و بارانی ....  شومینه اما گرم ... صدای ترق و تروق کنده ها ...  چای و گاهی پوکی به سیگار ... "
به نظر خیلی جذاب و لذت بخش میاد. مگه نه؟
اما نیست! ... واقعا نیست! .... من الان در همچین وضعیتی هستم ولی لذتی نمی برم ... ازخودم می پرسم چرا؟
جواب بلافاصله:
لذت از درون شروع می شه! ... رضایت از خود!
همه چیز دنیا هم که در خدمت آدم باشه جز خودش حال آدم خوش نمی شه ..... گم شدم ... در ذهنم ... مثل دالانهای تاریک و تنگ و آهکی درون غار ها ... غار مغان !

اولین بار بود که یک غار رو می دیدم ... با پدرم بودم ... پدر نور چراغ  قوه رو روی دیوارهای خیس غار می انداخت و من از وحشت و حیرت زبونم بند آمده بود ...فرم های مارپیچی تکراری دیوارها شبیه مغز بودند ... فرم های تکراری پیچ در پیچی که به هیچ چیز نمی رسیدن فقط دور خودشون پیچیده بودن .... خدای من !
چه تفاوتی بود میان طبیعت تاریک و خیس و پیچ در پیچ درون غار با طبیعت بیرون از غار ... سبز و آفتابی و درخشان پر از درخت و گیاه و صدای چشمه و پرنده و گله ی گوسفندها ... از دورها.
اینجا اما صدای فرو افتادن هر قطره آب اکوی هولناکی پیدا می کرد.
درون تاریکی وهم آور به دهانه ورودی غار نگاه می کردم . به گرما و امنیت مطبوع نور که خیلی دور نبود اماچیزی دیوانه وار من و پدر رو به پیش رفتن در اون تاریکی تکراری وهم آور تشویق می کرد ... یک خود آزاری دیوانه وار محتوم در ژن ها .... شاید!

گم شدم ... در ذهنم ... مثل دالانهای تاریک و تنگ و آهکی درون غار ها ... غار مغان !
با این حال همچنان پیش می رم ... محروم از لذت آتشی که کنارم هست ... خیره سر و خودآزار ... خود آزار ی ذهن با ذهن!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر