بارها و بارها این فیلم رو تماشا کردم و هر بار چیزی نو درش دیدم .... ساعتها!
به قول دوستی یک زنانگی ظریف و پنهان در این فیلم جاریست.
و من شگفت زده ام از اینکه این زنانگی ظریف رو یک مرد کشف می کنه
و به تصویر می کشه . با خودم فکر می کنم چقدر یک مرد می
تونه نگاه دقیق و ظریف بینی داشته باشه که تا این حد بتونه در دنیای ِ ناشناخته و
پنهان مانده ی زنان پیش بره ....
نه تنها مایکل کانینگهام - نویسنده ی کتاب خانم دالوی- بلکه کارگردان این فیلم - استیفن دالدری- که با صحنه های ظریف و کوتاه به عمیق ترین لایه های دنیای درون ِ شخصیت هاش نقب می زنه .
نه تنها مایکل کانینگهام - نویسنده ی کتاب خانم دالوی- بلکه کارگردان این فیلم - استیفن دالدری- که با صحنه های ظریف و کوتاه به عمیق ترین لایه های دنیای درون ِ شخصیت هاش نقب می زنه .
کمتر مردی رو
دیدم که بتونه به درکی از شخصیت زن دوم -
لارا براون با
بازی جولین مور- برسه هیچوقت یادم نمی ره اولین بار که این فیلم رو با همسرم دیدم
با عصبیت گفت :
صبا این زن کاملا
دیوانه است .... من اصلا نمی فهمم این چه مرگشه
!
و بعد من ترجیح
دادم که بهش نگم چقدر با این شخصیت احساس نزدیکی می کنم!
شخصیتی دو پاره
شده بین دنیای درونی خودش و دنیای بیرونی که هیچ امکانی برای او نذاشته .... زنی
که مدام نقش بازی می کنه بر اساس نقش های تعریف شده و تحمیل شده ی دنیای بیرون
..... زنی که لبخندش با افتادن پرده محو می شه و گریه هاش در خلوت ِ خصوصی ِ دستشویی از چشم ها پنهان می مونه ... گریه هایی
که از دور، خنده
شنیده می شن! .... یک
زنده به گور شده واقعی با یک شاهد فقط .... پسرش!
زنی که حتی در
درون ِ خود فیلم هم درک نمی شه وقتی دختر جوان کلاریسا او رو یک هیولای بی رحم می
بینه که مسبب همه ی بدبختی هاست اما
:
تاسف
چه معنایی می تونه داشته باشه وقتی اصلا انتخابی وجود نداره!
یک تضاد با سه
رویکرد و سه سرانجام.
خمیر مایه ی
زنانه در تضاد با دنیایی تعریف شده و مردانه
نضادی
که در زن اول به شکل افسردگی و تنفر از
خوردن بازتاب پیدا کرده است ... اما با نوشتن ، این تضاد ِ دردناک رو تا جایی حمل
می کنه ... تحمل می کنه و بعد فشار بیش از حد آن را همراه با خودش به سبکی آب می
سپاره ... فشاری که واقعیت ِ تنگ و بسته و تعریف شده ی
بیرون به او تحمیل کرده است.
تضادی که در زن
دوم با نقش بازی کردن و سعی برای سازگار شدن با آن، به چنان فشاری می رسد که راهی
جز رها کردن و رفتن در مقابل خودش نمی
بینه و واقعا دوست دارم تکرار کنم : تاسف چه معنایی می تونه داشته
باشه وقتی اصلا انتخابی وجود نداره!
و بالاخره تضادی که در زن سوم - کلاریسا- با
مهمانی و شلوغی و رفت و آمد فقط فراموش می شه و نادیده گرفته می شه تا روزی که واقعیت به بی رحمانه ترین شکل ممکن
خودش رو به او
نشان می ده. خودکشی ریچارد.
یک تضاد با سه
رویکرد و سه سرانجام ... هر سه دردناک!
دیشب برای چندمین
بار این فیلم رو تماشا کردم بدون اینکه تکرار، ذره ای از تازگی این فیلم رو برام
کم کرده باشه.
فیلمی به معنای
کامل کلمه "کامل" در همه ی جنبه ها ... پیراسته از زیاده گویی
بازی های حسی و
زیر پوستی در همه ی شخصیت ها .. حتی شخصیت های فرعی
کادر بندی های
ظریف دوربین
تدوینی بدیع و
تکان دهنده در روایت ِ موازی سه زمان -سه مکان
و موسیقی ای فراموش
نشدنی ... اگر زمان به زبان ِ نت بخواد ترجمه بشه قطعا چیزی جز نت های همین موسیقی
نیست ..... ریزش پیوسته و مدام ِ ثانیه ها
فیلمی برای دیدن
ِ پنهان ترین لایه های درون
برای دیدن ِ
زندگی رو در رو - همیشه-
برای دیدن زندگی
برای فهمیدن آن
و سرانجام برای
عشق ورزیدن به زندگی همانطور که هست
و بعد کنار
گذاشتنش
To look life in the face, always, to look life in the face, and to know
it for what it is...at last, to love it for what it is, and then to put it away
(Virginia Woolf)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر