این یک متن قدیمی ست که به مناسبت عید نوئل برایم یادآوری شد.
*************************
حتما برای شما هم
وضعیت هایی پیش آمده است که بدون برنامه
قبلی مجبور به انجام چند کار هم زمان شده اید. ناگهان در وضعیتی قرار می گیرید که مجبور به
واکنش به چند کنش بیرونی هستید. غالبا ساده و گذرا و
بی اهمیت به نظر می رسند اما در بازه ی زمانی کوتاهی فشار عصبی زیادی به آدم تحمیل
می شود.
دیروز یکی از این
وضعیت ها برای من پیش آمد.
****************************************
OK! That's your culture and this's my culture too!!!
my
culture is l'autre chose ... c'est différent de ta culture.... ok???
pour moi Ça c'est
pas comme un rendez-vous!
tu a entendu ??? tu a compris ?!!!
این ها ملقمه ای
از انگلیسی و فرانسه است که ناگهان و با فشار به سمت ژان - پل پرتاب می کنم ...
تلفنی ..... گمانم یک واکنش عصبی ست برای پایان دادن به سخنرانی پدر خوانده مابانه
او در خصوص تعلیم و تربیت فرهنگ فرانسوی به من
!!!!
حداقل معنایشان
برای خودم واضح هستند اما برای ژان - پل
که مخاطب آنهاست نمی دانم ... گمانم خیلی هم مهم نیست ... مهم این است که
سخنرانی پدر خوانده تمام شود!!!
من زیر فشار عصبی
شدیدی هستم!
او در بدترین
لحظه ی ممکن به من زنگ زد .... وقتی درست
به صندوق فروشگاه رسیده بودم .... تماس اول را پاسخ ندادم و با خودم فکر کردم بعد
زنگ می زنم ... اما دوباره زنگ زد ... و
دوباره ... این کار از طرف او بی سابقه بود .... و من ناخودآگاه تلفن را جواب دادم.
تناژ ِ صدای محو
ِ ژان پل از آن سوی تلفن با کاستی های
دائمی و اعصاب خوردکن تکنولوژی همراه شده است
و حرف هایش را برایم از همیشه
نامفهوم تر کرده است
... من به سختی می توانم بفهمم او
چه می گوید ... تنها چیزی که برایم روشن است ناراحتی اوست
او
دوباره از من شاکی ست .... و موضوع اصلی این شکایت مفهوم زمان است ..... و اهمیت آن
در فرهنگ مردمان شمال فرانسه !
تاکیدی که که مثل بنزین روی آتش عصبانیت مرا شعله ور می کند.
تاکیدی که که مثل بنزین روی آتش عصبانیت مرا شعله ور می کند.
در همین حال زن
صندوق دار هم دارد با من حرف می زند ... فرانسه ای با لهجه آفریقایی.
و من یک مشدی
فارسی زبان که هنوز زبان فرانسه در ذهنش باید با
آهنگی کند مسیر ترجمه را طی کن بین
این دو جریان ِ پالس، گیر افتاده ام.
یکی ناراحت و
شاکی
یکی دیگر ناشکیب
و بی حوصله
هر دو غریبه و
گنگ و نامفهوم ... و من ناگزیر به
پاسخگویی به هر دو در آن واحد!
ژان پل در میانه ی لحظه ای مکث برای تازه کردن نفسی ناخودآگاه این
فرصت را به من می دهد تا بگویم :
ژان، بهت زنگ می
زنم ... من در حال خرید هستم .
و در همین حال زن صندوق دار متوجه می شود که خارجی هستم .... و نا شکیب تر می شود . یا حداقل این احساسی ست که به من دست می دهد .... شاید هم فقط یک توهم باشد.
و در همین حال زن صندوق دار متوجه می شود که خارجی هستم .... و نا شکیب تر می شود . یا حداقل این احساسی ست که به من دست می دهد .... شاید هم فقط یک توهم باشد.
اما به هر حال
فشاری مضاعف را برایم به همراه دارد .
بیرون از فروشگاه
در اولین سرپناه کوچکی که برا ی اندکی مصون ماندن از باران و باد می یابم بارم را
زمین می گذارم و به ژان پل زنگ می زنم.
و او شروع می کند
..... و من ناگهان سر ریز می شوم .....
ملقمه ای از
فرانسه و انگلیسی برای بیان آنچه در ذهنم
به فارسی ست :
" گوش کن ! لطفا گوش کن !
این فرهنگ توست
... آن هم فرهنگ من هست ... فرهنگ من یک چیزه دیگه ست ... زمان برای من همیشه به
معنی یک قرار فیکس و ثابت نیست .... اوکی ؟؟؟؟؟ شنیدی ؟؟؟؟ فهمیدی؟؟؟؟"
سکوت ... خیلی
وقت است که او ساکت است و من دارم کلمات را مثل رگبار مسلسل پرتاب می کنم ... تیرها تمام می شوند و
می شنوم که آرام و غمگین می گوید :
اوکی صبای
عزیز ... بعد از ظهر خوبی داشته باشی ...
نوئل مبارک.
باران می آید
.... ریز و یک ریز ..... سرد ست و باد سرما را گزنده تر کرده است ...... بارم
سنگین است و سراشیبی تند کوچه لغزنده .....
چیزی اما سنگین تر از سنگینی بار آزرده ام می کند .... خودم ... لحنم و
آزاری که رسانده ام .... آزار دادم تا از آزار خلاص شوم.
گرسنه ام ....
اما درد بد بودن از درد گرسنگی سخت تر است
.. مرغ را داخل فر می گذارم و در این فرصت برای ژان می نویسم
:
" سلام ژ-پ عزیز
برای آنچه امروز
اتفاق افتاد ناراحتم و احتیاج دارم راجع به آن توضیح بدهم
.
من امروز قصد
خرید داشتم و فکر کردم سر راهم اگر بتوانم و اگر تو هم بتوانی برای چند دقیقه ای
به دفترت بیایم و عکس هایی را که از تو در نمایشگاه عکست گرفته ام بدهم و بروم .این برای من به معنی یک قرار
ملاقات فیکس نبود و فقط به معنی یک امکان برای آمدن بود
.
می دانی که من
هنوز فرانسه را خوب نمی فهمم . من فقط 50 درصد فرانسه حرف زدن تو
را می فهمم و 70 درصد انگلیسی حرف زدنت را .
تو گفتی می خواهی
نهار بخوری و ازساعت 15 به بعد من می توانم به دفترت بیایم ... این برای من فقط به معنی
یک امکان برای آمدن بود و نه به معنی یک قرار
فیکس .
با این حال حق با
توست . اینجا سرزمین توست و من باید با فرهنگ تو سازگار شوم اما من برای آشنایی با
این فرهنگ نیاز به زمان دارم . ممنون که شرایط من را می فهمی و به من فرصت می دهی .........
"
دوست دارم زودتر
جواب بدهد ... بعد از دو دقیقه جواب ایمیل ام را دریافت می
کنم :
" صبای عزیز
من از تو معذرت
می خواهم .
می توانی الان
بیای .
من در دفترم هستم .
"
اما من خسته و
گرسنه ام .
آماده می شوم تا
غذا بخورم . تلفن زنگ می زند . ژپ است .
لحنش به طور
بارزی مغموم است . می خواهد مطمئن شود حالم خوب است و دوباره تکرار می کند در دفترش هست و دوست دارد عکس ها را ببیند
.
می گویم یک روز
دیگر عکس ها را برایش می برم و الان نمی توانم بروم
.
خداحافظی می کنم .
اما دوباره زنگ
می زند .
می توانم بفهمم
چیزی از درون آزارش می دهد ... این مرد مسیحی
و معتقد را که مهربانیش بی قید و شرط
است و دلش همواره تنگ تنها دخترش که
خیلی خیلی دور از او در برزیل زندگی می کند
.یاد پدرم می افتم که همیشه
دلتنگش هستم و خیلی خیلی دور از او هستم .... در فرانسه
امشب نوئل است .
وقتی برای آشتی و
شادی ... مثل هر عید دیگری .
عیدها بهانه های بدیعی برای آغازی نو ... تازه شدن .... گذاشتن و گذشتن.
یکی از انسانی ترین ابداعات انسان ... عید ... هر عیدی!
عیدها بهانه های بدیعی برای آغازی نو ... تازه شدن .... گذاشتن و گذشتن.
یکی از انسانی ترین ابداعات انسان ... عید ... هر عیدی!
چند بوک مارک با
طرح منیاتور از ایران آورده ام . کادو می کنم .... برای ژپ
ژ پ هم برای من
کادویی دارد .... یک کتاب
***********************************************
ژان پل یک عکاس حرفه ای ست
.
آشنایی
من با او
ماجرای جالبی دارد که در فرصتی دیگر برایتان خواهم گفت
.
به
فیلم های سینمایی می ماند.
:)
عکس : مجسمه مسیح
در ریودوژانیرو – برزیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر