جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

ایمان و اروتیک در یک یکشنبه ی آفتابی- بارانی!



 چشمهایم می سوزد و طبق معمول گرسنه ام با این حال میلی به غذا خوردن ندارم و در عوض احساس می کنم باید همین الان بنویسم . داخل کلیسای سنت نیکلا نشسته ام و حسی از بی وزنی دارم. طنین صدای کلاوسون در میان طاق ها و ستون ها گویی ثقل ِ سنگین ِ جاذبه ی زمین را درهم شکسته است.
 

صدای راهبه ها و دیرنشین ها از طبقه ی بالا و از پشت دیوارها به گوش می رسد. آواز روحانی می خوانند. ملکوت هم اینجاست!
صدای زن ها از مردها جدا ست  و این طنین هر دو صدا را زیباتر و برجسته تر کرده است به دو رنگ متفاوت می ماند که کنار هم جلوه ای دو چندان یافته اند
.

صدا ها زیباست و در ذهن من نقشی زیبا از صورت ها را رقم می زنند با این حال هیچ اصراری به دیدن پشت دیوارها ندارم. بگذار این ترکیب خلاقانه از واقعیت و خیال باقی بماند.

واقعیت ِنت ها و خیال من!

به فضای قبرستان می ماند ... اینجا برای من  
صداهایی که از پشت دیوارها می ایند به حس رازآلود نوشته های روی سنگ قبرها می ماند ... برای من ... و خیال من ...
چه صورت هایی پشت این قبرهاست! ... چه آرزوهایی ! ... چه رنج هایی !! ... چه زندگی هایی !!!

دوباره بی وزن ، اثیری و اروتیک ام .
عجیب است که در عمیق ترین لحظه های حسی ام، اروتیک حسی است برجسته ..... حس شدید آمیختگی با فضا ... با نوعی بی قراری و در عین حال رهایی .... با کلمه ها یا نت ها

باید شمعی روشن کنم ... برای دوستی
سرشار از احساس شکر هستم ... از باران که ناگهان باز دیوانه شد و باد که باز وحشی شد .... و نزدیک ترین سرپناه که فقط سنت نیکلا بود ..... همه چیز دست به دست داد تا من در این یک شنبه ی آفتابی - بارانی نانت ، نذری فراموش شده را ادا کنم.
شمعی برای دوستی
و ناگهان می فهمم که چقققققققققققدر به ایمان ، ایمان دارم.
بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر