به فرودگاه استانبول که رسیدیم روسریم را برداشتم و مانتویم را هم در آوردم ... هوا گرم بود... با شلوار جین و تی شرت بودم ... تو حال خودم یک گوشه منتظر چمدان ها نشسته بودم که دیدم خواهرم با ناراحتی امد کنارم ... ازش پرسیدم چی شده ؟؟؟
آرام و نامحسوس خانم محجبه ای از همسفرها که نزدیکمان ایستاده بود را نشانم داد و گفت :
این خانمه یه ریز داره زیر لب به ما دو تا چرت و پرت می گه!
با خوش بینی همیشگی ام گفتم :
شاید اشتباه می کنی!
خواهرم گفت : حالا تو حواست بهش باشه ببین چی کار داره می کنه!
راست می گفت!
چشم های زن خیره و آزار دهنده روی ما بود ... با رنگی از نفرت و انزجار ... زیر لب چیزهایی می گفت .... نه شجاعت بلند و رسا گفتن را داشت و نه طاقت خاموش ماندن. از رنگ نفرت نگاهش شوکه شده بودم . برایم قابل هضم نبود چرا و چطور یک ناشناس تا این حد می توانست از دو غریبه منزجر باشد.
گوش هایم را تیز کردم. کلمه های "عقده ای" ، " آبرو ریز " ، " بدبخت" را لابه لای تن صدای موذیانه اش تشخیص دادم .
ناگهان حالم منقلب شد!
آیا واقعا با ما بود؟؟؟؟ .... به چه حقی به خودش اجازه می داد این حجم از نفرت و توهین را به سمت دو آدم غریبه پرتاب کند؟!!!!
نگاهم را چشم در چشم زن ، خیره به چشم هایش دوختم!
نمی توانستم آن وضعیت توهین آمیز ِ موذیانه را تحمل کنم و به زن اجازه ی ادامه ی این بازی زشت را بدهم.
خیره در چشمهایش به سمتش رفتم و ناگهان دیدم قهرمان ِ حفظ ارزش های ملکوتی با شتاب از ما چشم برگرداند. اما این بار من ول کن او نبودم ... باید وضعیت روشن می شد ...چرا و به چه حقی؟!!!!
نزدیک شدم و گفتم : سلام، مشکلی هست؟؟؟؟
با ادا و اطوار کشیده و مملو از نفرتی گفت :
نخییییییییییر چه مشکلی !!! رسیدین خارج راحت باشین!
محکم و جدی گفتم : کاملا راحت هستم و هیچ نیازی به یادآوری و توصیه کسی ندارم!
زن صدای نفرت انگیز دیگری از حنجره اش به بیرون پرتاب کرد و از ما دور شد!
به چشم های معصوم و محزون خواهرم نگاه می کردم و چیزی در قلبم به درد می آمد. برای او و همه ی دوستانش ... هم نسلانش ... چشم هایی چنان جوان و چنین خسته و زخمی!
نسلی که به راحتی آب خوردن در خانه و خیابان از آشنا و غریبه ، از معلم و پلیس تا دربان و نگهبان توهین می شنود و تحقیر می شود!
نسلی که تحقیر شدن و توهین شنیدن برایش امری روزمره شده است.
زن رفت اما زخمی زد و رفت ! دایره ای از لغات را زخمی کرد و رفت ... پاکی، حیا، آبرو....
و فکر می کنم که راست می گفت :
من عقده ای هستم .... من عقده ی آفتاب را دارم ... آب، باد، دریا ..... من عقده ی زمین را دارم و رغبتی به آسمان ِ ملکوتی او ندارم!
من عقده ی زندگی همین دنیا را دارم و بهشت او دیناری برایم ارزش ندارد! .... بهشت ِ او را دوست ندارم .
بهشت ِ سلطه گر و زخم زننده ی او! .... تباه کننده ی زمین و زندگی!
آرام و نامحسوس خانم محجبه ای از همسفرها که نزدیکمان ایستاده بود را نشانم داد و گفت :
این خانمه یه ریز داره زیر لب به ما دو تا چرت و پرت می گه!
با خوش بینی همیشگی ام گفتم :
شاید اشتباه می کنی!
خواهرم گفت : حالا تو حواست بهش باشه ببین چی کار داره می کنه!
راست می گفت!
چشم های زن خیره و آزار دهنده روی ما بود ... با رنگی از نفرت و انزجار ... زیر لب چیزهایی می گفت .... نه شجاعت بلند و رسا گفتن را داشت و نه طاقت خاموش ماندن. از رنگ نفرت نگاهش شوکه شده بودم . برایم قابل هضم نبود چرا و چطور یک ناشناس تا این حد می توانست از دو غریبه منزجر باشد.
گوش هایم را تیز کردم. کلمه های "عقده ای" ، " آبرو ریز " ، " بدبخت" را لابه لای تن صدای موذیانه اش تشخیص دادم .
ناگهان حالم منقلب شد!
آیا واقعا با ما بود؟؟؟؟ .... به چه حقی به خودش اجازه می داد این حجم از نفرت و توهین را به سمت دو آدم غریبه پرتاب کند؟!!!!
نگاهم را چشم در چشم زن ، خیره به چشم هایش دوختم!
نمی توانستم آن وضعیت توهین آمیز ِ موذیانه را تحمل کنم و به زن اجازه ی ادامه ی این بازی زشت را بدهم.
خیره در چشمهایش به سمتش رفتم و ناگهان دیدم قهرمان ِ حفظ ارزش های ملکوتی با شتاب از ما چشم برگرداند. اما این بار من ول کن او نبودم ... باید وضعیت روشن می شد ...چرا و به چه حقی؟!!!!
نزدیک شدم و گفتم : سلام، مشکلی هست؟؟؟؟
با ادا و اطوار کشیده و مملو از نفرتی گفت :
نخییییییییییر چه مشکلی !!! رسیدین خارج راحت باشین!
محکم و جدی گفتم : کاملا راحت هستم و هیچ نیازی به یادآوری و توصیه کسی ندارم!
زن صدای نفرت انگیز دیگری از حنجره اش به بیرون پرتاب کرد و از ما دور شد!
به چشم های معصوم و محزون خواهرم نگاه می کردم و چیزی در قلبم به درد می آمد. برای او و همه ی دوستانش ... هم نسلانش ... چشم هایی چنان جوان و چنین خسته و زخمی!
نسلی که به راحتی آب خوردن در خانه و خیابان از آشنا و غریبه ، از معلم و پلیس تا دربان و نگهبان توهین می شنود و تحقیر می شود!
نسلی که تحقیر شدن و توهین شنیدن برایش امری روزمره شده است.
زن رفت اما زخمی زد و رفت ! دایره ای از لغات را زخمی کرد و رفت ... پاکی، حیا، آبرو....
و فکر می کنم که راست می گفت :
من عقده ای هستم .... من عقده ی آفتاب را دارم ... آب، باد، دریا ..... من عقده ی زمین را دارم و رغبتی به آسمان ِ ملکوتی او ندارم!
من عقده ی زندگی همین دنیا را دارم و بهشت او دیناری برایم ارزش ندارد! .... بهشت ِ او را دوست ندارم .
بهشت ِ سلطه گر و زخم زننده ی او! .... تباه کننده ی زمین و زندگی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر