گریه می کنم!
مثل زن زائویی که هورمون ها حساس و شکننده اش کرده اند .. با غده های اشکی که انگار یک هو از مرخصی سالانه برگشته اند!
بی وقفه ... بی بهانه .... بی وقفه .... بی بهانه ....بیمارگونه!
محصور بین تصاویری که دیدم یا شنیدم .... یا خواندم!
راهرو های تنگ و تاریک و شلوغ دادگستری
پسر بچه ای با دمپایی ، گوشه ای گم شده در این ازدحام
لابد منتظر پدر و مادری که در حال گرفتن حکم هستند
مردی در گوشه ای دیگر ... منتظر گرفتن حکمی برای موکل خود است و او را می بیند.
پسر بچه هم سن و سال پسر خود اوست .... اصلا همسن و سال خود اوست . مرد محکم و جدی و ساکت نشسته است و کسی صدای گریه را نمی شنود .... صدای گریه ی آن پسر نحیف و درمانده ای که درون مرد خانه کرده است و گاهی از خواب بیدار می شود .... با گریه اغلب!
مرد چندتا کلوچه و شیر کاکائو می خرد و به پسر بچه می دهد و می گوید:
بشین هم اینجا بخور تا مامانت بیاد!
مرد آرام و ساکت می رود ... پسر بچه درونش اما همچنان گریه می کند ... درمانده تر از همیشه !
زن خیارشورها را دارد قطعه می کند و آرام و ساکت به داستان امروز مرد در دادگستری گوش می کند .... نگاه می کند .... غذا قورت می دهد .... لقمه می ریزد بر سر آن دخترک دیوانه ی احمقی که یک ریز دارد گریه می کند .... که یک ریز گریه می کند و خفه نمی شود و نمی میرد و زن را رها نمی کند .... دختری که درون زن هر روز و بارها زنده به گور می شود با لقمه های غذا ، جرعه های قهوه ... پک های مداوم سیگار ... و اما نمی میرد! .... هرگز!!!
یک جدال دائمی بین زنی که دختر را درون خودش زنده به گور می کند و دختری که زن را گور به گور می کند!
امروز زن تسلیم دختر شد ... چشمهایش را به اشک های دختر بچه سپرد.
"بفرمائید خانم محترم! امروز از آن شما هستم وسط این همه کار و چک لیست!"
چشم هایم می سوزد و منزجرم از این همه اشک بی خاصیت ! ..... صدایی می شنوم که مدام تکرار می کند:
"خواب ها تعبیر می شوند!"
زن وحشت زده فکر می کند صدا راست می گوید!
مرده بودم و تنها بودم .... در جزیره ای کوچک و متروک .... محصور بین آب های تیره و ابرهای تاریک ... پر از زوزه ی باد .... پر از حزن .... حیرت .... درمانگی !!!
مثل زن زائویی که هورمون ها حساس و شکننده اش کرده اند .. با غده های اشکی که انگار یک هو از مرخصی سالانه برگشته اند!
بی وقفه ... بی بهانه .... بی وقفه .... بی بهانه ....بیمارگونه!
محصور بین تصاویری که دیدم یا شنیدم .... یا خواندم!
راهرو های تنگ و تاریک و شلوغ دادگستری
پسر بچه ای با دمپایی ، گوشه ای گم شده در این ازدحام
لابد منتظر پدر و مادری که در حال گرفتن حکم هستند
مردی در گوشه ای دیگر ... منتظر گرفتن حکمی برای موکل خود است و او را می بیند.
پسر بچه هم سن و سال پسر خود اوست .... اصلا همسن و سال خود اوست . مرد محکم و جدی و ساکت نشسته است و کسی صدای گریه را نمی شنود .... صدای گریه ی آن پسر نحیف و درمانده ای که درون مرد خانه کرده است و گاهی از خواب بیدار می شود .... با گریه اغلب!
مرد چندتا کلوچه و شیر کاکائو می خرد و به پسر بچه می دهد و می گوید:
بشین هم اینجا بخور تا مامانت بیاد!
مرد آرام و ساکت می رود ... پسر بچه درونش اما همچنان گریه می کند ... درمانده تر از همیشه !
زن خیارشورها را دارد قطعه می کند و آرام و ساکت به داستان امروز مرد در دادگستری گوش می کند .... نگاه می کند .... غذا قورت می دهد .... لقمه می ریزد بر سر آن دخترک دیوانه ی احمقی که یک ریز دارد گریه می کند .... که یک ریز گریه می کند و خفه نمی شود و نمی میرد و زن را رها نمی کند .... دختری که درون زن هر روز و بارها زنده به گور می شود با لقمه های غذا ، جرعه های قهوه ... پک های مداوم سیگار ... و اما نمی میرد! .... هرگز!!!
یک جدال دائمی بین زنی که دختر را درون خودش زنده به گور می کند و دختری که زن را گور به گور می کند!
امروز زن تسلیم دختر شد ... چشمهایش را به اشک های دختر بچه سپرد.
"بفرمائید خانم محترم! امروز از آن شما هستم وسط این همه کار و چک لیست!"
چشم هایم می سوزد و منزجرم از این همه اشک بی خاصیت ! ..... صدایی می شنوم که مدام تکرار می کند:
"خواب ها تعبیر می شوند!"
زن وحشت زده فکر می کند صدا راست می گوید!
مرده بودم و تنها بودم .... در جزیره ای کوچک و متروک .... محصور بین آب های تیره و ابرهای تاریک ... پر از زوزه ی باد .... پر از حزن .... حیرت .... درمانگی !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر