جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

آتلانتیک

دیروز گویی طعم دریا را برای اولین بار در زندگیم چشیدم.
اگرچه در زندگیم ده ها بار مسافرت هایی به کنار دریا داشتم ولی دیروز فهمیدم که همیشه از چشیدن طعم دریا محروم بوده ام ... و این برایم تکان دهنده بود!  تکان دهنده بود وقتی دیدم چقدر آسان می شود از ساده ترین چیزها محروم بود  بی آنکه خود شخص  هم اصلا متوجه این محرومیت باشد.

دیروز به معنی واقعی کلمه حس خوب بزرگسالی را تجربه کردم.  فارغ از کنترل و نگرانی های مدوام ِ والدین ... فارغ از نگاه های رنجیده و سرزنش امیز همسر از نماندن در جمع  ... فارغ از دلشوره های یک مادر برای فرزند .... فارغ از برنامه های جمع  ... و حتی فارغ از خواسته های دوست ...  خواست به گرفتن دست ....  به حرف زدن ... به خندیدن ... به ضرورت  شاد بودن .... شاد کردن!
"چرا اینقدر ساکتی؟؟؟؟ ... چرا تو خودت رفتی ؟؟؟؟ ... دستت رو بده بهم .... بیا با هم راه بریم ... حرف بزن!"

حرف ... حرف ... حرف .... گویی بودن  بدون ِحرف زدن  یک مسئله است ... انگار  ارکان دوستی بر حرف زدن مداوم و یک ریز استوار شده است ... انگار سکوت، ستون های برخی از دوستی ها را می لرزاند!

دیروز هم دوستی همراهم بود اما بدون هیچ بایدی! ... رها بود و رهایم گذاشته بود .... حضورش یک همراهی دلچسب بود بی هیچ قید و بندی برای من!


روی ماسه ها زیر گرمای خوشایند آفتاب ، نوازش های خنک و دلچسب باد و اوای لالایی وار امواج در سکوت نشسته بودیم ... و من ذره ذره داشتم چیزی نو را تجربه می کردم :
لذت ِ کنار ِ دریا بودن را ....  با حس خوب رهایی ، امنیت و بزرگسالی
لذت خوب ِ همراه بودن دوستی را بدون حرف زدن ... بدون گرفتن دست ... بدون برنامه داشتن
لذت خوب دراز کشیدن روی ماسه ها کنار چشمانی که می دانی نجیب هستند و تن و لباس و قیافه ی دیگری برای شان اسباب سرگرمی و پر کردن آن سیاهچاله های ذهنی ِ سکوتشان نیست!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر