غربت یعنی زمین ِ بی خاطره ... زمینی که می تواند زیبا باشد ، آرام باشد و حتی شاد.
امن و امان و آرام اما در عین حال سبک و بی وزن ... بی وزن ِ خاطره ی دوستی .
آشنایی به زمین وزن می دهد. وزنی که قدم ها را محکم می کند و دل را گرم .
در سبکی ِ غربت است که آدم تازه وزن ِ دعا را در نگاه مادر می فهمد.
و وزن ِ مهربانی در دستهای پدر ... و وزن ِ شوق در صدای دوست.
چهل سال بود که وزن آشنایی را بر صورت و دست و گونه هایم داشتم و اما نمی دانستم !
خدا را شکر که اکنون در غربت هستم .... غربتی که دارد اندک اندک وزن می گیرد.
غربت را دوست دارم چرا که بی سبکی غربت هرگز وزن مطبوع آشنایی را نمی فهمیدم ... حتی وزنِ آشنای شرارت های کوچه ها و خیابان های مفلوک مشهد.
بی غربت هرگز معنی آن نامه ی فروغ را نمی فهمیدم.
بله، خدا را شکر که در غربت هستم ... غربتی که اندک اندک دارد وزن می گیرد .
دلم برای مشهد و فلاکت هایش تنگ می شود. موقع دل تنگی پیش مغی کریستین می روم.
زن جوان و زیبای فرانسوی که شیفته ی ایران است ... پانزده سال در ایران زندگی کرده است و خوشبختانه زحمت زبان را هم او قبلا کشیده است ... فارسی با هم حرف می زنیم.
دروازه آشنایی مان چشمهایش بود و کلمه ی "مینیاتور"
چشمهایش زیبا و صاف و عمیق هستند ... و من به سادگی این را گفتم:
"چقدر چشمهایتان زیبا ست ... زیبا و صاف ... شبیه مینیاتور ها"
کلمه ی "مینیاتور" چون واژه ای جادویی، گنجینه ی وجودش را به روی من باز کرد.
با شور و شوق از ایران گفت ... از روح پیوند و پیوستگی که در ایران یافته است و نیز از زوال آن.
زوال فرهنگ ایرانی .... صورتش موقع حرف زدن از زوال ایرانی، برافروخته می شد.
دیروز از من خواست برایش حافظ بخوانم .... با شوق گوش می داد ... گفت معنی جمله ها را کاملا نمی فهمد اما روحا حافظ را لمس می کند.
لرزیدم ... یاد جمله ی خودم افتادم که به کشیش ِ کلیسای سنت نیکلا گفته بودم.
"من معنی واژه های شما را نمی فهمم اما روح کلیسا ی شما را حس می کنم "
آیا زندگی چیزی جز بازتاب "ما" برای "ما" در آستین دارد !!!
و بعد من از او خواستم تا به فروغ گوش کند ....برایش نامه ی فروغ را خواندم .
لبخند می زد ... به رنگ آشنایی ... لبخند می زدم .... به رنگ شگفتی !
تازه داشتم معنی آن کلمات را می فهمیدم .
کلماتی که مغی کریستین پیش از این آرام آرام فهمیده بود ... 15 سال پیش ... در غربت ِ شگفت انگیز ایران که آرام آرام برایش آشنای شگفت انگیز شد.
موقع خداحافظی به آرامی و اندوه در گوشم گفت:
صبا، قلب من ایرانی ست !
مغی کریستین رفت و من را با نامه ی فروغ تنها گذاشت ... نامه ای که فقط در غربت فهم من شد.
"من تهران خودمان را دوست دارم هرچه می خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم...
... ای کاش می توانستم مثل حافظ شعر بگویم و مثل اوحساسیتی داشته باشم که ایجادکننده رابطه با تمام لحظه های صمیمانه تمام زندگیهای تمام مردم آینده باشد.
اگر عشق، عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای است! " - فروغ -
...............
امن و امان و آرام اما در عین حال سبک و بی وزن ... بی وزن ِ خاطره ی دوستی .
آشنایی به زمین وزن می دهد. وزنی که قدم ها را محکم می کند و دل را گرم .
در سبکی ِ غربت است که آدم تازه وزن ِ دعا را در نگاه مادر می فهمد.
و وزن ِ مهربانی در دستهای پدر ... و وزن ِ شوق در صدای دوست.
چهل سال بود که وزن آشنایی را بر صورت و دست و گونه هایم داشتم و اما نمی دانستم !
خدا را شکر که اکنون در غربت هستم .... غربتی که دارد اندک اندک وزن می گیرد.
غربت را دوست دارم چرا که بی سبکی غربت هرگز وزن مطبوع آشنایی را نمی فهمیدم ... حتی وزنِ آشنای شرارت های کوچه ها و خیابان های مفلوک مشهد.
بی غربت هرگز معنی آن نامه ی فروغ را نمی فهمیدم.
بله، خدا را شکر که در غربت هستم ... غربتی که اندک اندک دارد وزن می گیرد .
دلم برای مشهد و فلاکت هایش تنگ می شود. موقع دل تنگی پیش مغی کریستین می روم.
زن جوان و زیبای فرانسوی که شیفته ی ایران است ... پانزده سال در ایران زندگی کرده است و خوشبختانه زحمت زبان را هم او قبلا کشیده است ... فارسی با هم حرف می زنیم.
دروازه آشنایی مان چشمهایش بود و کلمه ی "مینیاتور"
چشمهایش زیبا و صاف و عمیق هستند ... و من به سادگی این را گفتم:
"چقدر چشمهایتان زیبا ست ... زیبا و صاف ... شبیه مینیاتور ها"
کلمه ی "مینیاتور" چون واژه ای جادویی، گنجینه ی وجودش را به روی من باز کرد.
با شور و شوق از ایران گفت ... از روح پیوند و پیوستگی که در ایران یافته است و نیز از زوال آن.
زوال فرهنگ ایرانی .... صورتش موقع حرف زدن از زوال ایرانی، برافروخته می شد.
دیروز از من خواست برایش حافظ بخوانم .... با شوق گوش می داد ... گفت معنی جمله ها را کاملا نمی فهمد اما روحا حافظ را لمس می کند.
لرزیدم ... یاد جمله ی خودم افتادم که به کشیش ِ کلیسای سنت نیکلا گفته بودم.
"من معنی واژه های شما را نمی فهمم اما روح کلیسا ی شما را حس می کنم "
آیا زندگی چیزی جز بازتاب "ما" برای "ما" در آستین دارد !!!
و بعد من از او خواستم تا به فروغ گوش کند ....برایش نامه ی فروغ را خواندم .
لبخند می زد ... به رنگ آشنایی ... لبخند می زدم .... به رنگ شگفتی !
تازه داشتم معنی آن کلمات را می فهمیدم .
کلماتی که مغی کریستین پیش از این آرام آرام فهمیده بود ... 15 سال پیش ... در غربت ِ شگفت انگیز ایران که آرام آرام برایش آشنای شگفت انگیز شد.
موقع خداحافظی به آرامی و اندوه در گوشم گفت:
صبا، قلب من ایرانی ست !
مغی کریستین رفت و من را با نامه ی فروغ تنها گذاشت ... نامه ای که فقط در غربت فهم من شد.
"من تهران خودمان را دوست دارم هرچه می خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم...
... ای کاش می توانستم مثل حافظ شعر بگویم و مثل اوحساسیتی داشته باشم که ایجادکننده رابطه با تمام لحظه های صمیمانه تمام زندگیهای تمام مردم آینده باشد.
اگر عشق، عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای است! " - فروغ -
...............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر