آرام و شمرده حرف می زند اما صورتش برافروخته است. سرخ گون و ملتهب.می شود دشواری داستان زندگیش را در رنگ صورتش حس کرد.دستش را بالا می گیرد و می گوید :« اینجا بودم .... یک زندگی لوکس و مرفه ... در بهترین منطقه پاریس ... دور و بر مان پر از کله گنده های دنیای سیاست.شوهرم در کار بازار سیاست بود و کار من نوشتن مقاله های سیاسی به سفارش او ..... دادن ایده های تبلیغاتی برای آدم های سیاسی.مهم نبود کدام حزب .... سیاست، بازار بود .... بازاری پر تقاضا برای کالای ادبی .... قدرت نوشتن ... من داشتم ... بازارم پر مشتری بود.هزار توهای احزاب را می دیدم و بنا به تقاضای مشتری می نوشتم .... و بالاخره یک روز خودم قربانی همین هزارتوها شدم.جنگ پول بین دو مشتری سیاسی بالا گرفت ... آنقدر که به شریک های سیاسی هم رسید .... و شریک زندگی من جنگ را به شریک سیاسیش باخت ... باخت و نابود شد.از عرش به فرش افتاد.آدمی که روزی بلبل محافل سیاسی بود اکنون سال هاست که نطقش کور شده است ... افسرده و گوشه گیر و الکلی در خانه مادرش ... به سکوت حال را در بهت گذشته سپری می کند.»دستش را پایین می آورد و ادامه می دهد:« افتادیم اینجا »و بعد با لحنی آرام و پذیرنده اضافه می کند :« زندگیه دیگه »درس می دهم .... معلم خصوصی ... زیاد نیست اما زیر پایم دیگر لیز نیست.و خدای من اولین بار است که این جمله ی متداول و تکراری برایم رنگی تازه ... مقیاسی دگرگونه می گیرد .... از قدرت پذیرندگی ..... تسلیم .... تسلیمی سرشار از قدرت .می دانید ،گاه آنکه در جنگ تسلیم می شود ، قدرتی چشمگیرتر و تاثیرگذارتر دارد از پیروز جنگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر