جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

صمیمیت



یه خاطره کوچلو که به لطف یه مکالمه کوچلو زنده شد  :
 
یه دوست قدیمی تو ایران دارم که مدتهاست ندیدمش.
موقعی هم که ایران بودم البته کم می دیدمش اما همون کم یک کیفیتی داشت عجیب!
اینگار همیشه همراهم هست. شاید فکر کنید این یه توهمه اما حتی بوی عطرش رو هم گاهی حس می کنم. صدای آرامی از خنده های شاد و سرخوشانه اش مثل صدای آروم بارون از پشت پنجره همیشه در ته ذهنم هست.

این دوستم هر وقت می رفتم خونه اش یه کار جالب می کرد.
می دونین چه کار؟
اسپند دود می کرد .
می گفتم چرا اسپند همش دود می کنی؟
می گفت برای دوستی مون چون که از این جور دوستی ها کم پیدا می شه .... راست می گفت به خدا.

می دونین،
صمیمیت گوهر کمیابیه که بروزش نیاز به شهامت داره.
شهامت آشکار کردن خود در حضور دیگری.
صمیمیت ، آدم رو سبک و رها می کنه.
 
می دونین،
به نظر من اشتباه رایج اینه که خیلی ها فکر می کنند جذابیت در اینه که چون فضلا و فرزانه گان باشند. حال انکه جذابیت نتیجه طبیعی ِ صمیمیت است. صمیمیتی که صد البته با گستاخی و بی پروایی های زمخت و بی ظرافت تفاوت های اساسی داره.

صمیمیت یک سادگی بسیار ظریف و مطبوع در حضور هست .
سادگی که دریافتش و بروزش اصلا ساده نیست چرا که ذهن گرایش به پیچیدگی دارد.

به قول فروغ :
همه می خواهند فاضلانه شعر بگویند ، هیچ كس نمی خواهد صمیمانه شعر بگوید .

آینه و من



هر روز صبح یک اتفاق با شکلی نو تکرار می شود .... اتفاق بیدار شدن  ... یک تکرار بدیع
!
صبح ها لحظه ی بیدار شدن لحظه ی شگفت انگیزی است ... مملو از احساس عبور و کنده شدن ... از یک دنیا به دنیایی دیگر
و آن تصاویر جالب ِ لحظه های انتقال ... حاصل از ادغام این دو جهان ....

امروز صبح تصاویر زندگی ِ پشت  سرم با آیه های  هبوط ِ آدم ادغام شده بودند
و  می دیدم که:
خوشبخت بودم ....  در امن خانه،  پول و درد ِ بی دردی
اما یک روز  شیطان آمد با آینه ... من با کمال میل در آینه نگاه کردم
در آینه چیزی در سیلان بود   ..... بدیع و باور نکردنی و مسحور کننده .... شاید همان که عشق می نامندش .... من خیره در آینه ، خود ِخوشبختی شده بودم  ... خوشبختی اما خیلی زود با درد همراه شد .... درد زایش ... زایش خود از خود ....  و خود آگاهی میوه ی عشق شد ....

در ابندا  فکر می کردم عاشق شیطان شده ام اما شیطان فقط حامل ِ آینه بود
من چنان مجذوب آینه شده بودم  که پشت آینه را نمی دیدم شیطان دختر بچه ی  دردمند و درمانده ای بود که مادر و پدرش تا به حال نبوسیده بودنش و او  تشنگی اش را برای یک دانه بوسه و یک قطره محبت، در آغوش مردان و در کتاب ها جسته بود و تشنه تر از همیشه به امید آب پیش من آمده بود اما من مجذوب  تصویر داخل آینه شده بودم
من  آینه را  در آغوش گرفته بودم و ما - من و آن شیطان بیچاره - هر دو به اشتباه فکر می کردیم یکدیگر را در آغوش کشیده ایم 
اما از پشت آینه به طور عجیبی هر از چند گاهی بوی تعفن می آمد .... تعفن دروغ .... ترس ... فریب
چه تناقض عجیبی با آن عشقی که من در آینه می دیدم
رها ... دلیر .... معجزه گر

 
تناقضی  که تمیز آن سال ها طول کشید .... سال ها طول کشید تا من فهمیدم تصویر ِ نفس  گیر داخل آینه با تصویر نفس گیر پشت آینه دو موجود متفاوت هستند ... بوی عطر و تعفن با هم آمیخته شده بود ... و این سر گیجه آور ترین مسئله ی زندگی من بود.
بوی تعفن  داشت خفه ام می کرد آنقدر که شیطان را با خشم و انزجار از زندگیم راندم  .... در حالیکه دلم برای آینه تنگ می شد ....

سالها گذشت تا سر از گریبان دلتنگی بیرون کشیدم و چون دوباره نگریستن آغاز کردم پیرامونم را پر از آینه یافتم  ... آینه های کوچک  تر اما خوش عطر و بو تر
شیطان ِ زندگیِ من آینه را به  زندگیم آورد و من چنان شیفته ی آینه شدم که با شوق از آن بهشت ِ کسالت بار بیرون پریدم   و حالا اینجا در مشقت روزمرگی به شوق آینه ای نو رنج ِ تن خاکی را به جان ِ شیفته می کشم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

باغ وحش



صاحب خونه ام رفته مسافرت،  سگش و خونه اش رو سپرده به من.
دیشب تا دیر وقت صدای پسرشون میومد . فکر کردم حتما پسرشون هنوز تو خونه ست و مواظب سگه هست . با این حال یهو دلم ریخت ، به قول مشدیا «دلوم شور افتاد» . 

می خواستم برم سر بزنم به طبقه پایین ببینم سگه در چه حاله اما از طرفی نگران بودم پسرشون با دوستاش تو خونه باشن و با رفتن به داخل خونه مزاحم خلوتشون بشم.
نهایتا نگرانی برای حال سگه به نگرانی برای دیدن صحنه های خصوصی غلبه کرد!
سرم رو انداختم پایین و بدون اینکه به چپ و راستم نگاه کنم صاف رفتم جای در اتاق سگه. دیدم حیون همینجور پشت در منتظر و کلافه واستاده . 

آقا،
 تا در رو باز کردم این بچه مثل تیر از چله رها شده زد بیرون و همینجور دور سالن هی می دوید و از خوشحالی قلت می زد.

هوا امروز آفتابیه فکر کردم در رو باز کنم اگه دوست داشت بره تو باغ بعد از این همه ساعت که تو یه اتاق حبس بوده آفتاب بگیره. تا در باغ رو باز کردم مثل فشنگ از کنار پام زد رفت بین درخت ها ناپدید شد.

می دونین،
این صحنه رو که دیدم دلم خون شد به خدا .... برای این حیون های تو باغ وحش وکیل آباد.
باغ وحش از همون بچگی برای من یه کابوس بود نه یه تفریح.
دیدن خرس ها و شیرها و گوزن هایی که تو قفس های تنگ، شده بودن اسباب سرگرمی آدمیزاد.

باغ وحش برای من همیشه فقط یک معنی داشته:


جایی برای تماشای توحش و بیرحمی  آدمیزاد !

آخرش!




آخرش هم آدم ناگفته از دنیا می ره!


صبح یک شنبه 4 می 2014
ساعت   8:59
نانت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

من فکر می کنم پس هستم!



«من فکر می کنم پس هستم» 

همیشه فکر می کردم وقتی یک ریاضی دان بخواهد شعر بگوید همین جمله دکارت می شود. با این حال اخیرا در خلال یک گفتگوی فیس بوکی که از یک سئوال ساده اجتماعی به جنجالی پر از اتهام ها و قضاوت های شخصی تبدیل شد جنبه  دیگری از این جمله برایم روشن شد. جنبه ای بیشتر روانشناسانه و نه لزوما منطقی و فلسفی. 

در جمله دکارت «خود» ی وجود دارد که مفهومی به نام «فکر» را درک کرده است و آن را چنان عظیم یافته است که می تواند هستی «من» را در آن متصور شود.
اما قسمت جالب و قابل توجه رابطه  «من» با یک فکر ، ایده و نظر آن است که چگونه یک «خود» می تواند مخرب یک «فکر» شود وقتی آن فکر را به مالکیت شخصی «خود» در می آورد ، دورش حصار می کشد و هر نزدیک شدن به آن را به مثابه یک تهدید برای هستی «من» تلقی می کند.
 «خود» ی که اگر فکر و نظرش زیر سئوال برود گویی «من» اش و بنیاد هستی اش به زیر سئوال می رود.  «خود» ی که مانع پویایی فکر می شود وقتی آن را  صلب می کند با «خود» اش و  نام و نام خانوادگی اش . 

می توانیم ادعا کنیم دغدغه حقوق انسانی داریم ، دغدغه حقوق زنان ، کودکان، کارگران و ...  اما چقدر و تا کجا می توانیم برای دغدغه هایمان از خود بگذریم؟
چقدر برای پویا ماندن فکر ها و ایده ها می توانیم دست از «خود» هایمان بکشیم و آن ها را به انحصار  «خود» نکشیم؟
چقدر می توانیم آرزوی آزاد اندیشی داشته باشیم اما مدام پرسش های ساده را پیچیده کنیم ، آنها را از بستر واقعی و عینی شان جدا کنیم و با نگاهی پر از سوئ ظن به جای پاسخی ساده و روشن آنها را نیت خوانی کنیم و از آنها تهدیدهای وهمی برای خود و اعتبارهای فکر یمان بسازیم؟
چقدر می توانیم به پویایی فکر کنیم در حالیکه سخت در وحشت خود هستیم؟

نگاه کنید به بیان ها ، شیوه های نقد و نظر در پای پست ها و متن هایی که تا اندکی از شعر و احساس دور می شوند به تندترین ، زشت ترین ، کنایه آمیز ترین و لوده ترین الفاظ آلوده می شوند و به جای ماندن در موضوعیت های خود  به پرداختن در شخصیت های «خود» فرو می افتند.

چقدر می توانیم ادعای صراحت و عقلانیت داشته باشیم اما چنین عجیب و تکان دهنده مدام واژه ها را وارونه مصرف کنیم ؟
وقتی «خانم عزیز» یا «آقای محترم»  تبدیل می شوند به عبارت هایی با مفاهیم وارونه برای آنکه بلافاصله، در چند جمله بعدی  مخاطب خود را به باد سخره بگیرند.

اینجاست که من سخت غمگین می شوم و دلم در سوگ واژه ها می گرید که چنین ساده به بازی های لفظی گرفته می شوند ... پشت نقاب های اندیشه!

توضیح:
در اینجا «من» و «خود» را دو مفهوم متفاوت در نظر گرفته ام.
«من» در واقع همان واحد وجودی هر یک از ما ست که  از لحظه شکل گیری نطفه ایجاد می شود و در امتداد زمان ثابت است . «من» یک واحد هستی است که اما «خود» های متفاوت و تغییر پذیری  را در امتداد زمان و بنا به تجربه های متفاوت از آن بروز می کند .
«من» زمینی ست که «خود» ها در آن می روید.
نکته اینجاست که شکستن و مرگ «خود» لزوما به معنی مرگ «من» نیست چرا که «من» یک هستی ست. این اشتباه و توهم ذهن است که «خود» را «من» می انگارد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

یک زن جالب!


آیا این خانم و آقایی که در کنارش ایستاده است را می شناسید؟
ایشان خانم لیلا علی قهرمان بوکس زنان و دختر قهرمان افسانه ای بوکس مردان، محمد علی کلی است که در کنار پدر ایستاده است.

شاید خیلی ها فکر کنند ورزش هایی مثل بوکس و کشتی برای زنان مناسب نیستند و تناسبی با روحیه و لطافت زنانه ندارند. اما گمان می کنم که نگاهی کوتاه به زندگی لیلا علی می تواند نظرشان را عوض کند و قانع شوند که حتی ورزش هایی که به طور سنتی مردانه تلقی می شوند در منافات و تقابل با جنبه های زنانه نیستند بلکه این بیشتر تصورات و عادات ذهنی ما هستند که پیشاپیش و ناخودآگاه  مرزهای ویرانگر محدودیت ها و محرومیت ها را می سازند.

به عکس های لیلا علی در آلبوم «یک زن جالب» فیس بوک من نگاه کنید و شادی و شادابی و شکفتگی را در چشمانش ببینید. شکفتگی که به گمان من حاصل از امکان دنبال کردن و پرورش استعدادها و مطلوبیت های درونی ست.
 شاید برایتان جالب باشد که بدانید :
لیلا علی پس از 24 پیروزی در مسابقات حرفه ای و دو عنوان قهرمانی جهانی در بوکس زنان اکنون در رشته رقص مشغول به فعالیت است.
او ازدواج کرده است و صاحب سه فرزند است.


لینک ویکی پدیای لیلا علی
http://en.wikipedia.org/wiki/Laila_Ali
 
آلبوم «یک زن جالب»
https://www.facebook.com/saba.saad.7/media_set?set=a.10201731193432936.1073741839.1573683554&type=1