جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه

مهرنوش، من، سگ زرد و شغال!

کلاس دوم دبستان بودم.
زنگ تفریح بود.
از حیاط برگشتم تو کلاس دیدم یه دختر غول پیکر ِ وحشی داره مظلوم ترین بچه ی کلاس، مهرنوش، رو وسط کلاس لوله می کنه.
از موهاش گرفته بود همینجور مثل رختی که می چلونن بهم می پیچوندش.
بچه ها هم همه وحشت زده ایستاده بودن و به این شرک ِ وحشی نگاه می کردن.
یکی دوتا که شجاع تر بودن می خواستن برن دختره رو نجات بدن اما با یه اردنگی پرتشون کرد اونطرف.
همه وحشت زده و گریون مونده بودیم چکار کنیم.

صورت نزار و بیحال مهرنوش زیر مشت و لگد حالم رو از خودم بد کرده بود.
دوست داشتم یه کاری کنم.
اما هیکل دختره به طور رعب انگیزی گنده و وحشی بود.
مطمئن بودم که تنهایی از عهده اش بر نمیام.
رفتم یه جای مطمئنی واستادم و شروع کردم به داد و بیداد و تحریک بچه ها که هی همه با هم بریزیم سرش.
دو سه نفر ریختن سر دختره .
وقتی اونا رفتن جلو من هم به عنوان پشتیبانی شیر شدم و رفتم پریدم رو دختره.
این باعث شد که مهرنوش رو ول کنه و بیاد به خدمت ما.
خوب تا اینجاش خوبیش این بود که مهرنوش رو به هر حال نجات داده بودیم.
من همچنان در حال داد و بیداد بودم که لنگش رو بگیرین.
باید بندازیمش رو زمین.
اون دو تا اما روی پشت دختره مثل دوتا مورچه بودن . 
تلاششون مثل مشت زدن موش بود به فیل.
دختره وسط این گیر و ویر مرکز فرماندهی رو زود پیدا کرد.
بدون توجه به اون دو تا ی دیگه حمله کرد طرف من.
از وحشت قلبم داشت میومد تو دهنم.
دست هاش بلند بود.
با یه دست گردنم رو گرفت با دست دیگه کله ام رو کوبید به لبه ی تخته سیاه.
درد تو سرم پیچید.
بعدش ولو شدم رو زمین و از حس یه جریان گرم و مطبوع پشت گردنم احساس سبکی و نشاط کردم.
می شنیدم که یکی جیغ می زد:
خون.
یکی می گفت :
کشتش.
یکی دیگه می گفت:
مرد.
خلاصه فضایی بود.
بالاخره یکی به عقلش رسید که بره به ناظم بگه .
ظاهرا ناظم و مدیر و معلم ها هراسون اومده بودن تو کلاس.
بالا سرم اشباحی می دیدم و نجواهایی می شنیدم .
یکی می گفت نباید تکونش بدیم.
یکی می گفت شاید ضربه مغزی شده باشه.
آخرش ما رو از رو زمین جمع کردن و بردن تو دفتر.
معلم بهداشت اومد کله ام رو باند پیچی کرد و هی بهم آب قند داد و گفت از جات تکون نخور تا اورژانس بیاد.
حالم که جا اومد ناظم ازم پرسید :
این وحشی بازیها چیه ؟
چرا دعوا راه انداختی!

من که فکر می کردم برای نجات مهرنوش الان تشویقم می کنن، از لحن پرخاشگر ناظم گیج و منگ شده بودم و نمی دونستم چطور باید توضیح بدم که من دعوا راه ننداختم.
نمی تونستم حرف بزنم.
لال مونی گرفته بودم و فقط نگاه می کردم.
این بود که رفتن از بقیه پرس و جو کردن.
بقیه هم از ما خل و شل تر.
تیکه پاره هر کسی یه تیکه از ماجرا رو گفته بود. 
همه مهرنوش رو فراموش کرده بودن و قصه رو از جایی تعریف کردن که من داد و بیداد راه انداخته بودم.
حتی خود مهرنوش.
شاید می ترسید بعد از اون همه کتکی که خورده اون هم توبیخ بشه. تهش ناظم به این نتیجه رسید من و شرک وحشی هر دو  در این داستان مقصریم.
چون کتک کاری همیشه دو سر داره.
و چون دو سر داره پس هر دو سر  مقصرن!

هر دومون رو توبیخ کردن.
زنگ زدن به مادرم.
مادرم بنده خدا رو از تو آشپزخونش و مشغله ی رفت و روب برای پنج تا بچه قد و نیم قد کشیدن مدرسه که بچه تون رو خوب تربیت نکردین خانم!
اون هم بنده خدا هی خجالت کشید و عذر خواهی کرد.

من هم همینجور مدت ها حیرون و منگ و داغون موندم که آخه چرا برای نجات مهرنوش توبیخ شدم.
بعد ها اون شرک وحشی رو به خاطر دعواهایی  که همیشه یک سرش اون بود از کلاسمون بیرون کردن.
اما خوب هیچ وقت ناظم نیومد به من بگه ببخشین، من اشتباه کردم.
تقصیر تو نبود.
وقتی کسی می خواد دعوا راه بندازه ، راه می اندازه.
همیشه آدمی که وارد دعوا می شه، دعوا رو انتخاب نکرده.
یه وقت هایی هم هست که چاره ای جز دعوا نیست.
چون اگه وارد دعوا نشه یکی دیگه ممکنه تلف بشه.

راستش امروز 
اون نتیجه گیری که ناظم در مورد من کرد منو یاد این آدم هایی می اندازه که این روزها در مورد مناقشات منطقه بهترین نظری که می تونن بدن اینه:
سگ زرد برادر شغاله!

نه عزیز جان،
از من بپرس.
منی که هم کتک خوردم و هم توبیخ شدم.
سگ زرد برادر شغال نیست.
کاری به کار سگ زرد نداشته باشی، کاری به کار شغال نداره.
این شغاله که همش پا پیچ ِ سگ زرد می شه.

پاپیچ شدن یا پا پیچ نشدن، مسئله این است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر