جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

هدیه

دیشب تا صبح، بین خواب و بیداری، می دیدم براش عطر، کادو خریدم.
دوست داشتم زودتر صبح بشه برم عطر بخرم.
تو انتخاب عطر تردید داشتم.
خانم فروشنده سئوال هایی در مورد سن و شخصیت و علائقش کرد و بعد عطری رو بهم پیشنهاد کرد.
اما من تردید داشتم.
نهایتا با حس خودم انتخاب کردم.
ودرست  همون لحظه بود که یادم اومد چقدر سه چیز رو برای هدیه دادن دوست دارم.
عطر،
آینه،
شمع.
و باز دوباره جا خوردم.
مثل آدمی که یهو خودش رو تو آینه می بینه.

می دیم که چقدر این ترکیب رمانتیکه.
مگه من رمانتیکم؟
«انگار هستی!»
عطر رو تو دستم گرفته بودم و از فکر لحظه ای که می زنه به گردنش، هیجان زده بودم.
آیا همون قدر که من از خریدنش لذت بردم، اون هم از گرفتنش خوشال می شه و لذت می بره ؟
نمی دونم!
فقط یادم اومد که :
عزیزترین هدیه ای که در عمرم گرفنم، عروسکی بود که پسرم بهم داد.
هیجان انگیزترین هدیه هایی که گرفتم، خوراکی هایی هستن که خواهرهام برام از ایران و آمریکا می فرستن.
صممیمانه ترین هدیه، دفتری سفید که دوستی بهم داد و گفت هر وقت دوست داشتی و تونستی برام توش جمله ای بنویس.
(دفتر سفید مونده!)
دوست داشتنی ترین هدیه، کتابی که اولش یه متن بود برای خود ِ خودم.
مفیدترین هدیه، تراول هایی که اولین چیزی که باهشون می خریدم، هدیه بود برای دیگری.
بی خاصیت ترین هدیه، جواهراتی که هرگز ازشون استفاده نکردم.
آزاردهنده ترین هدیه، لباس هایی که پوشیدنشون برام عذاب بود.
و متظاهرانه ترین هدیه، ماشینی که بیشتر اسباب ِ منتگذاری دهنده شده بود تا استفاده ی گیرنده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر