جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

به وقت ِ باد!

شده بود معتمد جماعت ... شنونده رازها و نگهبان خانه ها!
خود اما بی هیچ رازی و هیچ سرایی.
هر که سفری در پیش داشت ، خانه و باغچه و سگ و گربه اش را می سپرد به او.
او هم که چون باد ... بی سرا و بی قید و بند اینجا و آنجا.
با خودش می گفت :
چرا که نه! ... بگذار این توده ی مشقت بار تن دست کم به کاری آید.
خاطر جمع دوستی از اینکه گل و گلدان و سگ و گربه اش بی آب و نان نمیمانند.
از شمال تا جنوب شهر تن خسته اش را می کشید تا به سگ و گربه ی دوستان غایب ِ در سفر نان و آب دهد.
در رختخواب ها میخوابید ... رختخواب های خالی ... با بوهای گونه گون .
عطر تنش را به خانه ها و رخت خواب ها می پاشید.
و می دانست!
تنش از صورتش لطیف تر بود ... چون گوشت خرچنگ پنهان شده در زیر فلس ها.
وعطر تنش خوش تر از بوی دهانش .... چون عنبر به وقت آتش زدن.
می دانست!
تنش در دوری از تن ها عطر افشانی می کرد و جانش در رهایی از سودای داشتن  بود که سوداگری می کرد ... سوداگری جان ها و نه جیب ها .
می دانست ... و نمی دانستند!
طمع میکردند به داشتن تنش  ...نگاه داشتن جانش ...درچهاردیواری ِ سند خورده خانه ها .... چه خطایی .... باد را به دمی خوش باید داشت .... باد در بادگیر نمیماند.
چرا نمی دانستند!
 باد به وقت خود باز می گشت وآنها به بی وقت خود از درد درها را بسته بودند.

در میانه ی برکه و پرتگاه !

و اگر از من بپرسید می گم :
و یا شاید آینه ... عشق مثل آینه است ... ما نیازمند دیدن خودمون هستیم  قست های زیبای خودمون ... این کاریه که عشق می کنه .
عاشق در معشوق در واقع خودش رو می بینه و معشوق در عاشق نیز .
حتی وقتی آینه ای در برابر جشمانمون می شکنه باز« نیاز به آینه» باقی می مونه.
 نیاز به آینه هرگز نمی شکنه .... مختل و مخدوش می شیم حتی ممکنه عاصی و «ضدآینه» اما حتی همون «ضدآینه » شدن هم خودش دلیلی ست بر اهمیت و نیاز بنیادی ِ آدمیزاد به آینه.
«بودن» و « ماندن» در دنیای سخت و نخراشیده ماده به خودی خود امریست دشوار.
برای ماندن در این نخراشیدگی نیازمند یافتن و داشتن «معنا و حسی» از «خود» هستیم.
معنایی که دیگری یا حتی یک موضوع به ما می ده.
 در دیگری ، اعم از انسان یا موضوع، هست که بازتاب پبدا می کنیم و در این بازتاب «معنا» متولد می شه ... «معنای ِ بودن ... ماندن».
از این وجه تعبیر آینه از نیم ی گمشده ، ملموس تره .
 قاعدتا نیم ی گمشده یکی بیشتر نیست اما می بینیم که در واقع عشق بارها تکرار می شه ... در مقیاس های متفاوت ... فرم های متفاوت ... تجربه های متعدد!
آینه ها می شکنند و ما همچنان نیازمند دیدن خود، منتظر و مشتاق عشق.
 تکرر تجربه های انتظار و اشتیاق و شکسته شدن آینه ها، از سویی نزدیک به پرتگاه «عصیان و نفرت» است و از سویی دیگر نزدیک به برکه ی آرام نارسیسم.
برکه ی بی نیازی از دیگری و اما نه بی نیازی از «دیدن خود» .
و در میانه ی پرتگاه و برکه ، دشتی ست از آینه .
اجزای جهان به سان تکه های آینه ، پراکنده و در هر قدم ... هر نفس ... در این دشت.
نیاز به دیدن خود، نیازی ست که به سه تجربه ختم می شه.
عصیان و نفرت از دیگری ( واگرایی)
نارسیسم ( وهم گرایی)
 جهان شمولی ( همگرایی).

مقاله مرد روز درباره عشق در مهمانی افلاطون:
http://marde-rooz.com/62592/

۱۳۹۵ بهمن ۲۵, دوشنبه

«گاهی» ژن خودکشی!

دیدینش ؟ ...بد نیست .
من که از این جور تجربه های نو، حتی به صرف تجربه نو بودن، خوشم میاد.
سینما سلفی!
خودش ایده ایه :)
 فقط آخرش فکر می کردم با اون روضه ی جگر سوز و خسته کننده ای که فیبرز عرب نیا خوند، دختره نپره ... ولی پرید!

آخه چرا ؟؟؟؟
خدایی نمی فهمم ... یعنی نمی فهمم به چه دلیل خودکشی کرد ... برای انتقام گرفتن از مانی؟
ولی آخه از آدم های بوقی مثل مانی که اینجوری نمی شه انتقام گرفت.
این تیپ آدم های بوق رو فقط باس به سبک همون ایده ی ابریشم ، خانمش، ازشون انتقام گرفت.
با ضربه مستقیم مالی .
آدم هایی مثل مانی که  کیفیت عاطفی شون، بی مایه و بنجله اساسا ضربه عاطفی رو درک نمی کنن ... ضربه مالی رو شون تاثیرگذاره.
 هیچ علاقه شخصی به موضوع انتقام ندارم ولی این فیلم باعث شد متوجه بشم حتی در باب انتقام هم، ظرافت و نکته بینی وجود داره که باید رعایت بشه وگرنه ضربه ای که زدی بی معنی و پوچ و هدر رفته است.
راستش هرجور به کار دختره، رعنا، فکر می کنم فقط به یه چیز می رسم.
این دختر ژن خودکشی داشت!
 باید خودکشی می کرد ... و این برای کمتر کسی قابل درکه .... و چون قابل درک نیست آدمی که ژن خودکشی داره برای اینکه بقیه مخ پیچ نشن ناخودآگاه یه سناریویی می سازه ... سناریویی که هیچ ربطی به دلیل خودکشیش نداره.
باور کنین گاهی برای خودکشی هیچ دلیلی جز ژن وجود نداره.
حالا البته ژنش رو بعدا دانشمندا کشف می کنن می بینین حق با من بود! 






۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

چوب دو سر فلان!


گرفتن پرچم آمریکا ر باز آتیش زدن بعد گفتن بفهمن که با ما فقط با عزت احترام حرف بزنن!
ای بابا ، دو تا کاسه صدمن افتادن به هم هی بری هم لوغوز مخوانن.
 ما هم ای وسط چوب دو سر فلان !

۱۳۹۵ بهمن ۲۲, جمعه

« یک عشق خشن - داستان زندگی قهرمان کارته جهان - Andreas Marquardt »

چند شب پیش روی آرته فیلم مستندی گذاشت از زندگی قهرمان کاراته جهان.
این فیلم در جشنواره برلین معرفی شده و تا چند روزآینده روی سایت آرته امکان دیدنش همچنان باقی ست.
داستان این فیلم برای من بی اندازه جالبه هر چند که تماشاش واقعا برام سخت بود.
ترکیبی از اشمئزا، زنندگی ، خشونت بی حد و اما در نهایت عشق ... شفا و شفقت ِ عشق.
عشق که گویی در تمام مدت زیر انبوهی از کثافت و خشونت مدفون بود و اما بالاخره شکفته شد.
شفقت ِ عشق که امروز به طور غریبی در چشمان آندریاس  دیده می شه .... حتی از پشت صفحه دیجیتال تلویزیون.
فیلم با آزار جنسی آندریاس درکودکی شروع می شه ... ازطرف مادرش!
آزار جنسی پسر بچه شش ساله اون هم از طرف مادر در روان این فرد ایجاد وضعیتی پیچیده می کنه.
او در نوجوانی خشونت رو چون مرهمی بر درد درونش کشف می کنه.
به گروه های تبهکار و بزن بهادر ملحق می شه.
 و در مدت کوتاهی تبدیل می شه به یک جاکش ِ بزن بهادر تمام عیار که کارش کشیدن دخترهای جوان به روسپیگری و البته چاپیدن پول هاشون بوده.
آندریاس علی رغم رفتارهای خشونت بارش با زنان،  برای خیلی از دخترها جذابه ... نقطه جذابیتش هم اینه که مثل بقیه مردها آسون و دم دست نیست .... نه تنها دم دست نیست بلکه حتی خیلی سخت و بدقلقه ... بدقلقی ای که به همون دوران کودکیش بر می گرده.
رابطه جنسی برای او آزار دهنده است چون ناخودآگاه مادرش رو به یاد میاره.
همراه با شرمی که از همون شش سالگی وقتی مادرش مقابلش برهنه می شده بهش دست می داده.
با این همه دختری پیدا می شه که تا انتها با آندریاس ادامه می ده.
این دختر برای باقی ماندن در کنار آندریاس تبدیل به یک روسپی حرفه ای می شه . 
حتی خشونت های متعدد فیزیکی و روانی آندریاس هم او رو از ادامه داستان منصرف نمی کنه.
یه جاهایی بیننده با خودش فکر می کنه:
 « اَ ه بسه دیگه ! ... آخه چطور ممکنه یک نفر به چنین درجه ای از خفت و خواری تن بده و همچنان کسی رو دوست داشته باشه.»
اما خوب این برداشت ها ظاهرا فقط از آن آدم های معمولی ست ... در ساختارهای معمولی.
 ساختارهای معمولی و روزمره ، تعریف های معمولی و روزمره دارن ... نه تنها از دوست داشتن و عشق بلکه از مفهوم پدر ومادر.
ته همه تعریف های معمولی ، از طرف آدم های معمولی فقط یک چیز هست .
توازن ِ بده بستان ... با زرورقی از عشق یا دوستی!
اما از همان کودکی هیچ چیز برای آندریاس و ماریا معمولی نبوده که معمولی بمانند.
خیلی زود متوجه می شیم ماریا هم در کودکی مورد آزار جنسی پدرش بوده.
درد ِ روان، نقطه ی پیوند عمیقی بین این دو آدم رقم زده است.
دو آدمی که وقتی یک ذهن معمولی با ساختارهای معمول ، از دور نگاهشون کنه شاید  چهار کلمه بیشتر درباره شون نتونه تصور کنه:
اولی یک جاکش ِ آشغال
دومی یک روسپی ِ بدبخت و منفعل.
همه ی شکوه و عظمت این داستان هم همینه.
ارزش های ذهنی ، ظاهری و معمولی ِ ذهن رو درهم می شکنه.
 آنکه به نظرت یک لات ِ آشغال می اومده ، آتشفشانی زنده به گور شده در درون داشته از عشق و شفقت و آنکه به نظرت یک منفعل بدبخت بوده در تمام مدت در حال فعلیتی عمیق و شگفت بوده است.
به گواه آنچه امروز در عمق چشمان این دو آدم می بینیم.
به چشم هاشون نگاه کنید.
دیدن این مستند تکان دهنده رو توصیه می کنم.
نه فقط برای دیدن داستانی نامتعارف از عشق،
نه فقط برای تعجب یا تحسین، 
نه حتی فقط برای شکسته شدن پیش فرض ها و ساختارهای ذهنی،
بلکه برای هزاران سئوالی که مقابلمان می گذارد.
سئوال هایی که احتمالا برای بسیاری از ما حتی به زبان آوردنش هم دشوار و نامطبوع است.
« چه کیفیت خاصی در رابطه جنسی ست که تصور آن را با محارم و به طور ویژه والدین  مشمئز کننده می کند ؟
 کودک شش ساله که تصوری از رابطه جنسی ندارد چرا از برهنگی و رابطه جنسی با مادرش دچار شرمی چنین ویرانگر می شود؟
 چه کیفیتی در رابطه جنسی هست که آن را چنینن خاص و منحصر به فرد می کند و مستثنی از والدین ؟

http://www.arte.tv/guide/fr/050307-000-A/un-amour-violent

۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

شوق ِ اشتراک

در زندگی، تا این لحظه ، چیزی عمیق تر از شوق ِ اشتراک نیافته ام ... اشتراک ِ شادی ، هر چند کوچک اما واقعی.
اشتراک ِ حزن، که تلخ ست اما حقیقی .... ِ به اعتبار نادانی!
نادانی که نسبی ست و پیوسته ... پیوسته ی «ما» ... همه ی « ما».
«ما» که شادی می کند و اما همواره « نادان است » ... « تلخ است » ... «دردمند» ... و « بیچاره» !
بیچاره ی ِ درنیافتن ِ آن چرای ِ « بودن» .... « آمدن» ...« رفتن» .... « کجا رفتن؟!»
« درد» نقطه ی مشترک ِ همه ی «ما» ست ... « درد ِ بودن» ...«حزن ِ ندانستن» ... با این همه
« شادی» ها .... در ِ«لحظه» ها .... گورا باد بر « ما» ... «ما» ، «من» های درهم ِ ناگزیر از هم!