جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

حاشیه های اسکار - دو جمله ، کوتاه اما به غایت زیبا

Two great tips for life by Professor Firouz Naderi:

1. If you go away from the Earth and look back at the Earth, you don't see any of the borders or the lines, you just see the one whole beautiful Earth.
2. When you want to stand on your principles, you have to make hard choices, and he just made one.



حاشیه سوم :
پرفسور نادری دو جمله میگه . 
کوتاه اما بی اندازه زیبا ، عمیق و انسانی ... فلسفی.
به طور ویژه جمله دوم ایشون که در خود هشداری فلسفی داره:
« وقتی می خواهید بر اصولتون باقی بمانید ناگزیر به انتخاب های سخت هستید. »
مرسی اصغر آقا که ما رو بهرهمند کردی از این آدم ها و جمله ها.

https://www.youtube.com/watch?v=BTNp4ikHlWI

حاشیه های اسکار - هنرپیشه ای نویسنده

 حالا جوان تر ها احتمالا نمی دونن ولی اون خانمی که جایزه اصغر آقا رو اعلام کرد اسمش « شرلی مکلین» هست . یکی از جالب ترین هنرپیشه های هالیود که زمان خودش بسیار مشهور بود. 
جالب تر از موفقیت های حرفه ایش ، زندگیش هست ... خواندنی!
 دیدنش در مراسم اسکار اون هم درست در بخشی که مربوط به اصغر آقا بود برای من یک غافلگیری هیجان انگیز فوق العاده بود.
چرا؟

چون ایشون در نویسندگی هم دستی داره.
با نثری ساده و روان و صمیمی.
یکی از جذاب ترین کتاب هایی که من در همه عمرم تا به امروز خوندم یکی از کتاب های ایشونه . به نام :
« به پا از کوه نیفتی».
کتاب به فارسی ترجمه شده و شرح یک سری از سفرهای ایشون به سراسر دنیا ست.
از قبایل ماسائی در آفریقا تا تبت و ژاپن.
یک سفر آفاق و انفسی.
 به قدری نثرش ساده، روان و جذابه که بلافاصله بعد از خوندنش رفت تو لیست کتاب های فراموش نشدنی من.
اندازه مو هایم سرم هدیه اش دادم.
خوندنش رو به دوستان پیشنهاد می کنم.
از اون کتاب ها ست که می تونین تو رختخواب به دست بگیرین و از خوندن لذت ببرین.
حالش رو ببرین 





حاشیه های اسکار - اصغری که اکبر دو عالم شد

شبکه آرته کاورش رو اصغرآقا کرده .
اصغری چنین اکبر نادره ی روزگاره به خدا.
یک تنه حریفان سینمایی و سیاسی ، داخلی و خارجی رو لنگ کرد ... ضربه فنی.
همه چیز این فیلم شاهکار بود .. از خود فیلم تا حواشی فیلم.
من فیلم رو سه بار تو سینما دیدم و هربار جزئیاتی تازه درش یافتم.
چهارمین بار رو روی آرته خواهم دید ... به زودی.
فیلمی عمیقا انسانی از دید من که بر مدار مدارا  می گرده .... با به چالش کشیدن قضاوت.
حواشی فیلم به اندازه خود فیلم شاهکار از کار دراومد.
نامه بایکوتش .... معرفی نماینده هاش ... متن جایزه اش.
همه چیزش .
شد صدایی برای گروهی ازمردم که به خشم داخلی و نامهربانی خارجی همیشه در حاشیه بودن ... انکار شدن ... نه صدایی داشتن و نه تصویری .
طبقه متوسط شهری ایران.
طبقه ای که بهترین هاش همیشه به جور داخلی نصیب خارجی شد.
اون هم خارجی که یهو اومد و به ناحق گفت :
شما ویروس  تروریسم دارید. اومدنتون ممنوع!
آه چه جفایی.
بغض شده بود تو گلوها که یهو اصغر از راه رسید و بغض رو به لبخند گشود.
اصغری داریم، اکبر عالم سینما و سیاست.
 وقتی هنر سیاست رو به یک حرکت لنگ میکنه ... اون هم با دوحریف داخلی و خارجی.



۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

شاد روانان سرزمین شراب!

ملت شاد روانن به خدا.
آبجی تان شادروان تر از ملت.
این هم گواهش:
نشستم تو ترامو. تو حال خودم .
یهو یه آقایی میاد کنارم می شینه و هی نگاه نگاه می کنه.
بهش خیره نگاه می کنم بلکه از رو بره یهو با هیجان می گه:
آه سلام دختر عمو . 
خنده ام گرفته .... ناخودآگاه می گم:
سلام پسر عمو.
ادامه می ده:
از آخرین باری که دیدمت چه بزگ و خوشگل شدی.
می خوام بهش بگم چشات قشنگه می بینم بنده خدا چشاش پوف کرده و پر از ورمه.
به جاش می گم : اولین باره که می بینمت پسرعمو . هیچ تغیبری نکردی . مثل همیشه موندی.
می گه: کجا بودی این همه مدت؟ ... از کجا میای؟
سرگرم شدم. با خودم فکر میکنم بذار ببینیم این مکالمه ی بی معنی به کجا می رسه.
می گم :
Neverland
آه متفکرانه ای می کشه و می گه: 
نورلند! ... جای قشنگیه ... دلم تنگ شده براش ... حالا کجا هست ... آمریکا؟
می گم : 
تو آمریکا هم هست ... تو ژاپن ... تو فرانسه ...نورلند همه جا هست... اما پنهانه ... یه جای خیلی خیلی دور در همه جا .
کلمات تو سرم منفجر شده ... همینجوربهم می بافم.
هیچ جایی در همه جا ... خیلی دور، خیلی نزدیک ... اینجا ، آنجا ، هیچ جا ... همه جا ...
کم نمیاره . یه آه شاعرانه و رومانتیک می کشه و می گه:
من هم با خودت می بری نورلند؟
می گم: 
نمی شه. نورلند رو باس تنهایی رفت. شرطش اینه.
پا می شم بپرم از تراموا بیرون.
موقع پیاده شدن تکرار می کنم:
تنهایی ... باید تنهایی بری نورلند ... سفر خوش،
از پشت سر می شنوم که می گه:
دختر عمو ... دختر عمو ... باز هم بیا ... منو ببر نورلند ... من همیشه یک شنبه ها میام تو همین خط!
تکرار میکنم:
 سفرخوش پسرعمو!

۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

« کلوزآپ»

درمستند  « محاکات غزاله علیزاده » ساخته پگاه آهنگرانی ، یه جا مسعود کیمیایی در توصیف روابط بین آدم ها ی اون محیط می گه :
آدم ها تو کلوزاپ هم بودن ... تو شلوغی و ازدحام،  تو نمای درشت هم عاشق می شدن ، جدا می شدن ، میومدن ... می رفتن....
این توصیف خیلی جالب، ظریف و آشنا ست .
نشان از یک عدم توازن و هارمونی در روابط داره.
یک نقص.
فکر می کنیم وقتی کسی رو دوست داریم باس بچسبیم بهش ... نمای درشت ... چهره به چهره .
بعد از یه مدتی هم نمی فهمیم چرا همش ناراحت و دلزده هستیم ... با حسی از فرار.
لانگ شات نمی دیم بهم ....  لانگ شات نفس رو بالا میاره ... نما می ده ... افق دید بازتر می ده ... از دیگری و از پیرامون.
چند وقت پیش دوست جوانی با حال خراب و عاصی از رابطه اش با دوست پسرش شکایت می کرد.
همش تکرار می کرد:
خسته شدم ... خسته شدم ... نمی فهمه ... نمی فهمه... هیچی نمی فهمه.
وقتی حرف می زد به نظر میومد از هم لبریز شدن.
فکر می کرد دوست داشتن و وفاداری یعنی اینکه همه علاقمندی هاش رو با دوست پسرش تقسیم کنه.
خوب طبیعتا پسره به همه اون موضوعات علاقمند نبود.
انگار ناخواسته باعث خستگی و دلزدگی هم شده بودن.
بهش گفتم :
به نظرم باید نقش دوستات رو پر رنگ تر کنی.
دوستان کمک بزرگی به حفظ یه رابطه می کنن.
یه سری از علاقمندی هات رو اشتباهی داری می بری پیش اون ... باید ببری پیش دوستات.
می دونین،
واقعیت اینه که هیچ دوآدمی به تنهایی برای هم کافی نیستن.
دوآدم میتونن برای هم خیلی جالب و دوست داشتنی باشن اما کافی نه!
کفایت در تعدد و تنوع حاصل می شه .... به گواه تفاوت و تنوع حیرت انگیز آدم ها با هم.
برای نگه داشتن جذابیت ِ کلوزآپ ِ یک چهره باس گاه گاهی هم شات  داد .... مدیوم ... لانگ ....با دیگران ... افق ... و خود ... تنهایی!
با موندن توکلوزاپ هم قصه پیش نمی ره ... قصه تو یه نقطه درجا می زنه .
کلوزآپ تباه می شه!
از پی هر « چهره به چهره ، رو به رو ... » یه  شات لازم هست .

۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

همه حس ها

کتاب رو بست و صدایی تو سرش گفت:
می بینی!
 همه ی حرف ها نوشته شده ... همه ی قصه ها گفته شده ... همه ی نت ها نواخته شده ... همه ی فرم ها کشیده شده ... همه ی رنگ ها به بوم ها پاشیده شده ... حس جدیدی برای اکتشاف باقی نمونده .
همش تکراره ... تکرار حس ها در قصه ها و فرم های ترکیبی و نه فرم های نو.
ادبیات و هنر به دور تکرار رسیده .
 نو و نامکشوف رو در علم باید سراغ گفت ... همچنان و همیشه نو ...معصوم ... پویا.

۱۳۹۵ بهمن ۲۸, پنجشنبه

رهگذر سیاه پوش ِ کوچه اسرار

آدم ها مایه دارند.
مایه آدم ها یکسان نیست .... در جان و در مال .
مایه فضا می سازد ... یک فضای بیرونی ... حول هر آدم ... به تناسب مایه اش.
و این فضای بیرونی ناخودآگاه بر بیننده اثر میگذارد.
مایه دارهای مالی چشم بیننده را خیره می کنند و ذهن را یه «ای کاش» تحریک.
مایه دارهای ِ جانی هم چشم را خیره می کنند  اما ذهن را نه به «ای کاش» و « آرزو» که به توقف ... تحیر در «او» و چالش با «خود» وامی دارند.
مایه دارهای جانی جذابند به  اسرار ....آنان اسرار آمیزند.
دهه شصت بود.
من نوجوان بودم.
مدرسه راهنمایی مان در کوچه اسرار بود.
 کوچه ای ، سابقا کوچه باغ ...با زمینی همچنان خاکی و ردی از یک جوی ِ خشک شده قدیمی ... پر از درخت های کاج و دیوار گلی - سنگی یک باغ.
کوچه همیشه قدری تاریک بود . حتی در روزهای آفتابی.
درخت های کاج، کهنسال بودند و به نظر غمگین .... زوال شان نزدیک بود.
همه چیز در حال تغییر بود.
تغییر از اسم کوچه ها شروع شده بود.
 و با ساخت و ساز های جدید ، خاطرات یکی یکی ... به نوبت ... فرو می ریختند و ویران می شدند. انگار درخت های کاج کوچه ی اسرار این را فهمیده بودند که این همه غمگین به نظر می رسیدند.
تضادی عمیق بین اجزای کوچه با رهگذران هر روزه اش بود ... دخترکان دانش آموز که دوبار در روز، به وقت آمدن و رفتن به مدرسه ، کوچه ساکتِ اسرار را با صدای قهقه و لودگی ها شان پر می کردند .
کاج ها غمگین بودند ...  آنها می دانستند همه چیز رو به زوال است حتی خاطرات لودگی این دخترکان با رهگذر ِ ساکت و سیاهپوش ِ  کوچه اسرار.
«او» متفاوت بود.
تفاوت او در شباهتش بود .... شباهتش به فضای سرد و ساکت و سیاه ِکوچه اسرار.
 همیشه ساکت ... همیشه تماما سیاهپوش .. با پوششی غیرمتعارف برای آن زمان ... دامن و بارانی ... و روسری که شل می بست ... همیشه قدری از موهایش دیده می شد ... و این برای آن زمان غیر عادی بود .
زشت بود که زیبا بود!
« او» رهگذر گاه به گاه کوچه اسرار بود و بهانه لودگی دخترکان مدرسه راهنمایی ِ اسرار .
 دخترکانی به قدر کافی نوجوان ... خام ... خر ... نخراشیده ... و لوده.
« او» ظریف و کشیده بود ... زیبا ... شیک .
همیشه تنها و دور از همه ... و همیشه در سوی دیگر کوچه !
نزدیک به دیوار گلی – سنگی.
به زیباییش نگاه می کردند و حرف های زشت می زدند و می خندیدند.
 یکی می گفت خارجی ست ... یک می گفت بهایی ست ... یکی می گفت زن ِ ناجور است ... دوست پسر دارد!
برایش سوت می زدند ... متلک می گفتند اما او همیشه آرام و ساکت می رفت.
 آرام و ساکت می رفت و چیزی را در عمق ذهن من، آن دخترک نوجوان، می خراشید و باقی می ذاشت.
خیلی سالها گذشت ... خیلی سالها تا روزی اتفاقی در جواهر ده گم شدم .
اردیبهشت بود ... و ناگهان موجی سیاه و غمگین سینه ام را پر کرد.
سرم گیج می رفت .... می ترسیدم و فقط می دویدم.
 گذشت .... تابستان همان سال در برنامه ای تلویزیونی ، اتفاقی اسم غزاله علیزاده را شنیدم ... شرح خودکشیش در جواهر ده .... روزی در اردیبهشت.
عکسش را دیدم و قلبم فرو ریخت.
همان بود .... رهگذر سیاه پوش کوچه ی اسرار.
رهگذر بیگانه ای که ذهن آن دخترک نوجوان را در کوچه اسرار خراشید و رفت  ... سینه ی آن زن جوان را در جواهر ده پر از اندوه و درد کرد و رفت .
دیشب دوباره آمد ... به خواب زن میانسال ... بی هیچ هشداری از پیش.
با حسی از شرمساری فکر می کردم « من از شما هنوز کتابی نخوانده ام»
انگار شنید ... بدون کلمه گفت: مهم نیست !
 و بعد چای ریخت ... نمی دانم نوشیدم یا نه ... فقط می دانم ترسیدم ... خیلی ... خیلی!