جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

«جوانی که عرزشی نبود»

متولد خراسان است. بزرگ شده خوزستان و عاشق یزد.
معماری یزد
.

پنج سال است در فرانسه درس می خواند
.
به هزینه شخصی خودش
.
از اندوخته شرکت معماریش در ایران
.
به عشق بازگشتن به ایران با سرمایه ای علمی برای حفظ و به روز کردن آن نبوغ متواضعانه در معماری یزدی
.
نبوغی از جنس خاک. سازگار و متواضع با اجزائ پیرامون
.

تز دکترایش در همین مورد است
.
معماری ِ شهری، سازگار با اقلیم و نیازهای روز
.
لحاظ ِ اقلیم در پاسخ به نیازهای متغییر و به روز شهری
.
یافتن پاسخ هایی برای نیاز روز زندگی شهری با حفظ حکمت نهفته در معماری شهری پیشینیان
.
به روز شدنی پیوسته با تاریخ و نه گسسته از آن
.
و چه جایی بهتر از یزد
!

استاد راهنما با دقت و علاقمندی به ایده های دانشجوی پر حرارتش گوش می کند. نامه ها و درخواست ها را می نویسد
.
دو استاد معماری در دانشگاه تهران نیز به موضوع ابراز علاقه می کنند و پشتیبانی علمی آن را در ایران متقبل می شوند
.
دختر  پس از دو سال با شوق و ذوق به ایران بر می گردد
.
برای تزش نیاز به آمار و اطلاعات شهری یزد دارد
.
مستقیم به یزد می رود. شهرداری یزد
.

اطلاعات ورودی می گوید برای وررود به شهرداری باید از حراست مجوز بگیرد
.
می رود
.
منشی حراست می گوید منتظر بماند تا حاج آقا اذن دهد
.
سه ربع ساعت در اتاق می نشیند
.
منشی خودش هم از این همه انتظار دختر معذب شده است
.
سه بار به اتاق حاج آقا می رود و هر سه بار با جمله ی «منتظر بمانید» بر می گردد. بدون توضیح بیشتر ، دقیقتر
.
«منتظر بمانید» یعنی چند دقیقه؟ چند ساعت؟
منشی اما پاسخی ندارد
.
دختر نگران است به ملاقات بعدیش با میراث فرهنگی نرسد
.
اما کاری از دستش ساخته نیست
.
بدون آمار شهرداری مطالعه اش ناقص و بی پشتوانه است
.

بالاخره پس از سه ربع ساعت حاج آقا از پشت در اذن می دهد
.
«بگو بیاد تو!»
دختر وارد اتاق می شود
.
حاج آقا مردی ست میان سال. با قیافه ای  آشنا
.
انگار قبلا بارها این قیافه را دیده است
.
همه جا
.
هر جا کاری باید انجام می شد. حاج آقایی هم بود
.
درست با همین سر و وضع
.
سر و وضعی که انگار از روی یک سند ثابت، بارها و همه جا زیراکس شده بود
.
مهر بر پیشانی، تسبیح به دست، دمپایی به پا
.
بلوزی تا روی شلوار
.

حاج آقا وسط اتاق ایستاده است. با دمپایی هایش لخ می کشد و می رود پشت میزش
. بدون حتی نگاهی به دختر آمرانه می پرسد:
اهل کجا هستی؟
- مشهد!
مذهبت چیه؟
- مسلمانم!
پرسیدم مذهبت چیه نه دینت؟
- سنی هستم.

این را که می گوید حال حاج آقا تغییر می کند
.
گره پیشانیش تنگ تر می شود. لب هایش بهم فشرده تر
.
انزجار را می شود در اتقباض عضلات صورت حاج آقا دید
.
انگار قاتل ام ابیها مقابلش ایستاده است
.
پس از سکوتی معنی دار می پرسد
:
کارت چیه ؟
-دانشجو معماری هستم برای تز دکترایم احتیاج به آمار شهری دارم.
نامه دانشگاهت رو بده ببینم
.

دختر نامه دانشکده عالی معماری ورسای را همراه با نامه دو استاد ایرانی دانشگاه تهران روی میز می گذارد
.
چشم حاج آقا به نامه فرانسوی که می افتد حالش بدتر می شود
.
این چیه؟
- نامه دانشکده ام. دانشجوی دانشکده معماری ورسای فرانسه هستم.
حاج آقا
:
چند ساله فرانسه ای؟
دختر: پنج سال
حاج آقا
:
پنج ساله رفتی برای فرانسوی ها کار می کنی حالا هم برگشتی اطلاعات جمع کنی ببری براشون! خانم شما اگه همکار سرویس های بیگانه نیستی پس چی هستی
!

این دیگر فرای تحمل دختر است
.
می گوید نخواستم حاج آقا. نامه هام رو بدین برم
.

از ساختمان خارج می شود
.
احساس توهین و تحقیر می کند
.
یک ربعی دور ساختمان قدم می زند
.
متوجه می شود که ساختمان در ورودی دیگری هم دارد
.
سرش را می اندازد پایین و وارد می شود
.
مستقیم می رود به بخش مربوطه
.
کارش را به کارمند می گوید
.
کارمند با خوشرویی مدارک مورد نیاز دختر را پرینت می گیرد. و لا به لای کارش به گرمی با دختر صحبت می کند. درباره  زندگی در فرانسه و سختی درس خواندن در خارج و این قبیل چیزها
.
مدارک را لای پوشه می گذارد و از دختر برای کارش روی شهر یزد تشکر می کند و آرزوی موفقیت
.

دختر وقت قرار ملاقاتش با میراث فرهنگی را از دست داده است
.
با اینحال خوشحال ست
.
نکته مهم و کاربردی را امروز یاد گرفته است
.
«ساختمان ها ی اداری و دولتی دو در دارند. باید مراقب باشد در دوم را همیشه پیدا کند. دری که او را مستقیم به کارمندها می رساند. کارمندهایی از جنس همان مردم کوچه و خیابان . مثل خودش . با کاستی ها و قوت های خودشان.»

دختر با شیطنت جوانیش برای این دو در که امروز در کشورش کشف کرده است اسم گذاشته است
.
دری به دستگاه زیراکس ِ دم و دستگاه قدرت
و  دری به آدم هایی مثل خودش
.
گرچه کارش راه افتاده است و خوشحال است با این حال غمگین و متاسف هم هست
.
کشورش دو در دارد. دو صورت
.
دو صورت که خیلی جاها نه تنها شبیه هم نیستند بلکه در تضاد باهمند
!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر